در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

سیندرلا

زنگ زده و کلی از هردری حرف زدیم میگه میره کلاس .کلاس چی ؟یه چیزی که شاید تا حالا نشنیده باشی .مثلا ؟فنگشویی (اگه درست نوشته باشم ).میگم شنیدم .کجا .میگم سال قبل تو نمایشگاه کتاب یه غرفه داشتن و بهش می گفتن علم چیدمان و یه همین چیزایی .آره علم چیدمان خانه و کلا محل کار و غیره ...معتقدن که انرژی هم مثل هوا جاریه و اگه جایی بمونه به گنداب تبدیل میشه باید خانه را طوری بچینی که انرژی بتونه جریان پیدا کنه .بعد هم میگه ما تعهد داریم که به بقیه چیزی نگیم من نمی تونم بهت بگم (آهان پس تا الان داشتی چیکار میکردی )بعدش میگه توی خانه ات چند تا نقطه کور هست .(بله )میگه اون چیه ته خانه ات زیر زمینه ٬پارکینگه ٬چیه اون نقطه کور خانه اته (خوب تو که نمی دونی اون چیه پس از کجا فهمیدی اون نقطه کوره خانه امه )البته اون نقطه کور پارکینگ نیست چه جوری ممکنه پارکینگ بره ته خانه .اونجا یک اتاقه که زیر پارکینگ قرار داره و چند تا پله می خوره از ته راهرو و میره پایین اما ما بعنوان انباری ازش استفاده می کنیم  خیلی هم بهم ریخته نیست که انرژی را حبس کنه .

میگه آشپزخانه ات ایراد داره .اصلا آشپزخانه ات جاش بده نباید اونجا باشه .میگم پس مشکل خانه است باید عوضش کنیم .میگه نه میشه چیدمانش را تغییر داد تا بهتر بشه .

میگم حالا خودت اینکارهارو کردی میگه نه باید اول رنگ مبلمانمو عوض کنم و بعد چیدمان خانه

بعضی چیزها رو اگه جای درست بذاری باعث میشه ثروت بیاد تو خانه ات و خلاصه ...

شما چی. اعتقاد دارین ؟

از شنبه هم می خوام برم کلاس  یوگا .میای با هم بریم .میگم باشه یوگا را قبول دارم اما در مورد فنگ شویی باید بیشتر فکر کنم .

حالا از شنبه میرم کلاس یوگا تا کی نمی دونم شاید فقط یه جلسه ...شاید هم بیشتر تا چه پیش آید . 

 

پ.ن:چند شب پیش آقای همسر شیفت بودن و عماد گیر داده بود که قبل از خواب براش قصه بگم همیشه هم میگه قصه تکراری نباشه منو همسر کلی قصه تا حالا از خودمون ساختیم که خداییش از خیلی کتاب های قصه که برای عماد میگیریم بهترن شاید بهتر باشه   برای چاپشون اقدام کنیم  . ..خلاصه منم قصه سیندرلا را براش گفتم در  تکراری بودنش شکی نیست  اما خوب دیگه حال فکر کردن و قصه ساختنو نداشتم البته یه سری قصه های زنجیره ای براش ساختم از سه مورچه که با هم زندگی میکنن که یه جورایی تصویری از خودمونه و کارایی که عماد نباید انجام بدهد و کارایی که باید انجام بده حالا اگه دوست داشتین بگین تا یکی از قصه های سه مورچه را براتون بنویسم ...خلاصه قصه سیندرلا را که همه اتون شنیدین و حتم دارم کارتونشو چند بار دیدین (عماد وقتی کوچیکتر بود کارتونشو می دید و همیشه هم اول سی دی دوم را میذاشت تو دستگاه و می گفت سیندرلا گریه می کنه بعدش عروس میشه و  بعد سی دی یکو می دید البته اونوقت همش ۲سالش بود ولی حالا بیشتر مرد عنکبوتی و لاکپشت های نینجا و لوک خوش شانس را نگاه می کنه و وسطای فیلم دیگه بلند میشه و یا شمشیراشو میاره یا اگه لوک باشه تفنگاشو میاره و هم فیلم می بینه هم اجرا می کنه )خلاصه ...بعد از اینکه قصه سیندرلا تمام شد گفتم چه نتیجه ای میگیرم ...اینکه اگه مامان مرد (دور از جون مامان )اجازه ندی بابا بره زن بگیره ها . عماد هم گفت اگه بابا رفت زن گرفت منو می کنن تو کدوم اتاقا (حالا فکر کرد باباش مثل بابا ی سیندرلا سر گنج نشسته که یه ۱۰ اتاق تو خانه اش باشه .خواستم بگم انباری اما ترسیدم بچه باورش بشه و شب بترسه )گفتم اتاق خودت (آخه عماد هنوز پیش ما می خوابه آقای همسر مدام گیر میده اتاقشو عوض کن ماهم میگیم هر جا عماد بخوابه ما هم همون جا می خوابیم خودت اتاقتو عوض کن .در ضمن از ۷ روز هفته که ۷روزشو شیفتی اون موقع من تنها تو یه اتاق بخوابم عماد هم تو یه اتاق .خداییش با اینکه کوچیکه اما برای من یه قوت قلبه )

فرداش که باباش آمده خانه به باباش میگه بابا اگه مامان مرد( یه دور از جون هم نگفت ) من نمی زارم تو بری زن بگیری .باباشم گفت میدونم اینا از کجا آب می خوره . 

این قصه سیندرلا چقدر آموزنداست دست نویسنده اش درد نکنه .

خوب من تا اینجا وظیفه خودمو انجام دادم بقیه اش با عماده که چقدر زرنگ باشه . 

 

           گفتی که همیشه هستی  

                چگونه باور کنم بودنت را در عین نبودن  

           گفتی همیشه می مانی  

                چگونه باور کنم ماندنت را در عین نماندن   

           هستی ٬می مانی ...اما

                 این است انتهای قصه همیشه بودن  

نظرات 39 + ارسال نظر
سعید جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:52 ق.ظ

این آخر شبی کلی به این قصه سیندرلا خندیدیم

علی راد جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:13 ق.ظ

...

زبل خان جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:25 ق.ظ http://zebelestan.wordpress.com

ساختن داستان از هوشه ...
من جک زیاد از خودم می ساتم همه رو فیلم میکردم..بچه بودماا..بعد اخرش کم میاوردم...
داداشم هم همه پسرعموهامو دور خودش جمع میکرد فیلمشون میکرد....تازه اونا بزرگترن..
البته من باهوش نیستم..اون شدیدا باهوشه..

گاهی وقت ها هم از اجباره
خوب آخرشو تعریف نمی کردی

زبل خان جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:30 ق.ظ http://zebelestan.wordpress.com

از سندرلا میشه این نتیجه هم گرفت...؟؟
اون نتیجه بود......کلا کاربردی نتیجه گرفتید...

بله
خوب می تونه نتیجه باشه هر کسی با توجه به حال خودش برداشتی داره

بهزاد جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:46 ق.ظ http://dsbehzad.blogfa.com

من از اول هم می دونستم این سیندرلا خیلی آموزنده است . البته بیشتر خودش رو منظورمه نه داستانش!!(((: یادش بخیر! خیلی دختر خوبی بود!

به فگ شویی اعتقاد ندارم ولی به ارگانومتری شدیدا معتقدم.
قوربون اون مورچه کوچولوی لوک خوش شانسم برم از طرف من حتما ببوسش!درستش هم همینه پسر باید طرفدار مادرش باشه!((:

آره دختر خوبی بود
ارگانومتری که قضیه اش فرق می کنه اگه منظورتون همون استفاده صحیح از وسایل باشه
چشم .خوب اکثر پسرها که طرفدار ماماناشون هستن .

شهاب حسینی جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:48 ق.ظ http://www.roozneveshtam.blogfa.com

خدا شما را به عماد و اقای دکتر و آنها را به شما ببخشد !
انشالله سالهای سال در کانون گرم خانواده با هم باشید !

ممنون
انشاالله

مرجان جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:22 ب.ظ

سلام عزیزدلم

اون کلاس فین مینی چی باحاله فقط احتمالا نیاز به سرمایه هنگفتی داره!
خود اشخاصی که با هم در یه خونه زندگی میکنن با رفتار و کردارشون و صمیمیت و عشق و محبتی که میتونن با هم داشته باشن و البته صداقت ، بهترین انرژی دهنده های اون خونه خواهند بود.و با ساده ترین وسایل میشه خونه رو خیلی زیبا چید و نظم خاصی داد که همیشه باعث آرامش باشه.(البته منکر این هم نمیشم که اسبایای قشنگ خونه رو قشنگ میکنه اما خوب اصل رو باید دید)خوب این نظر منه البته.و مهمترینش همون حرف اولم در مورد اشخاص هست باز.


و در مورد عماد جونم ، خدا نگهش داره با این شیرین زبونیاش.عاشق بچه شیرین زبونم.همیشه میگم به شرطی که کثیف نباشه(از جمله زیر ناخنش سیاه نباشه) و اینکه دانسته حرفای بد بد هم نزنه.
عماد خیلی گله
از این قصه ها که خدا میداند چقدر تو خونه ما هم ساخته میشه.البته برای خواهر زاده و برادر زاده.اونا بیشتر خوششون میاد از کوچیکشون و وقتی که به دنیا اومدن براشون بگیم و تازه باید قشنگ هم اداهاشون رو در بیاریم.مثلا همون صدای گریه کردن و غر زدنشون رو.غش میکنن.قصه های دیگه هم گفته میشه.حالا باز بابا مامانم که تجربه دارن بهتر میگن.اما من واقعا نابغه هستم.معمولا تو داستانای کوتاه کار میکنم

سلام عزیز
حرفتو قبول دارم اساسی محبت و عشق بهترین تاثیر را تو زندگی داره
عمادم کثیف نیست اما خوب گاهی یادم میره یا فرصت نمی کنم ناخناشو زود به زود کوتاه کنم یکم بلند میشه وبعد تو مهد خمیر بازی میکنه و زیر ناخناش پر از خمیر بازی ..
نابغه جان چطوری ؟

یک دانشجوی اقتصادی جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:48 ب.ظ

سلام.
من یادم نیست سیندرلا ولی اونطوری که گفتین اموزندست
قصه های زنجیره ای
اینجا هم بنویسین ما هم بخونیم.
اون بالاییه دوستتون بو که زنگ زده بود فکر کنم.
تا حدودی در مورد حرکت انرژی و اینجور چیزا موافقم .تاثیر داره

سلام
خوب شما هم اگه یه بچه کوچیک تو خانواده اتون داشتین می دونستین قصه سیندرلا چیه
مگه شما هم کوچولوین
بله یکی از دوستان چندین ساله ام است
ممنون

خانم ورزش جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:59 ب.ظ

سلام ماهم تو قصه گفتن برای دخترم همین مشکلات رو داریم همیشه می گه تکراری نباشه از اشتباهات خودش هم در قالب حیوانات قصه می سازم می گه کارای خودم رو نگو دیگه رفتیم یه سری کتابهایی که از شاهنامه برای بچه ها نوشتند رو خریدیم هر شب یه قسمتهایی رو می خونیم موندم اونها تموم بشه می خوایم چی کار کنیم

سلام
امان از دست این بچه ها ...
بعدش قصه های کلیه و دمنه را بخرید

سارا شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:42 ق.ظ http://www.sara4164.blogfa.com

فائقه شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:40 ق.ظ http://www.faegheh.blogsky.com

سلام

من پیشنهاد می کنم این سلسله داستان های سه مورچه رو حتما بنویسی بعد ما از توش نکات اخلاقی درمیاریم!!!!


پاینده باشی

سلام
باید بیشتر روش کار کنم و بعد چاپش کنم
ممنون

زندگی جاریست... شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:59 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com

سلام
من که به فنگشوئی اعتقاد ندارم
چه نتیجه گیری جالبی کردین! از داستان سیندرلا میشد اینهمه نتیجه گیری کرد که ما بی اطلاع بودیم؟
عماد هم چقدر نازه ! الهههههههی خدا براتون حفظش کنه.

سلام
منم نمی دونم چرا زیاد بهش اعتقاد ندارم
ما هم تازه به این نتایج ارزنده رسیدیم
ممنون عزیزم

medisa شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:16 ب.ظ http://naughtydentist.blogfa.com

salam!jedan mikhaid berid uga?
in emad jan ham kheili bahale ha!

سلام
آره شنبه جلسه اول را رفتم
مرسی

نیما شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:42 ب.ظ

سلام
میبینم که بچه رو اغفال میکنی که اگه باباش ....روم به دیوار...... اگه به عماد نگفتم........
میبینم که نویسنده قصه شدی
میبینم که...........تابعد ببینم چی کار کردی
تا بعد بای
میبینم که بهمون سر زده بودین مسی از حضورتون......اینم بگم که ناراحت و افسرده مفسرده و غیر اینا نیستم من یه کم خواستم احساس درونیم رو بنویسم.....
بازم شما و بعضی دوستان که .....بزنم به تخته درکتون خیلی خوبه

سلام
اغفال چیه ...دارم آگاهش می کنم
نویسنده شدم ؟چه جوری ؟
خواهش ....خوشحالم که افسرده نیستی
بزن

مرجان شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:54 ب.ظ

وااااااااااااااای آنی چقدر این جمله رو بد نوشتم.بزار اصلاحش کنم.چون الان که خوندم دیدم انگار دارم به عماد میگم
"عاشق بچه شیرین زبونم.همیشه میگم عاشق بچه های شیرین زبونم به شرطی که کثیف نباشه(از جمله زیر ناخنش سیاه نباشه) و اینکه دانسته حرفای بد بد هم نزنه.من اصلا منظورم نبود به شرطی که عماد اینطوری نباشه دوسش دارم.میخواستم حرفی رو بگم که همیشه میگم.
شرمنده روی گل آقا عمادمونم هستیم و قربون اون ناخنای خمیر بازی کردش هم میریم.

نه بابا متوجه منظورت شدم
خواستم یکم در مورد عماد توضیح بدم
مدتیه دیگه زیاد خمیر بازی نمی کنه منم بیشتر حواسم به ناخناشه

باران شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:45 ب.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

ای ول....چقدر خندیدم من....مطمئنم عماد هم تیزه..اصل مطلب رو گرفته!

این خصوصیتش به باباش رفته نکته ها را زود می گیره

reza شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:11 ب.ظ http://pesarak.net


not bed!

مرسی

مژگان امینی یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:42 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

سپهر چهار ساله بود من یک داستان راجع به رازداری ساختم براش گفتم با انبر دست هم نمی شد از زیر زبانش حرف بکشی .مادرم دعوام کرد گفت بچه را چکار کردی؟!چه طوری چزاندیش؟
من هم قصه گویی را کنار گذاشته وکتاب های فراوان خریداری نموده اپن بوک قصه گویی نمودم.این شد که پسر ما شدیدا" کتاب خوان شدند.

عماد هم کلی کتاب قصه داره ولی یه بار که می خونمشون دیگه براش تکراری میشن

یک دانشجوی پزشکی یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ق.ظ

علم چیدمان خانه اونوقت کی اسباب رو جابجا می کنه؟!
من که نمی تونم!راست می گن پسرا مامانین.ایشالله صدسال زنده باشین

حتما من دیگه ...
دخترا هم بابایی

بابک یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ب.ظ http://www.babaktaherraftar.blogfa.com

سلام
من مطمئن نیستم کهدفعه پیش هم تو همین وبلاگ نظر نوشتم یا نه...
در مورد داستان هم باید بگم من هنوز اول راهم و فعلا پسر ما با چوپان دروغگو و شنگول و منگول خواب میشه ممنون میشم چندتا از این داستان سه مورچه رو بنویسید که ذخیره داشته باشم....
راستی کدوم وبلاگتون رو لینک بدم

سلام
بله تو وبلاگ دیگه ام نظر گذاشته بودین
همین وبلاگ خوبه ممنون

رضا محمدزاده یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ب.ظ http://www.rezamohamadzade.blogfa.com

سلام
خوبید ؟
این خانوما عجب مخلوقاتین واسه چه روزائی برنامه چینی که نمی کنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اولا خیال خانوما راحت تا حال دیده نشده خانومی قبل از آقا زبونم لال زبونم لال جون به حضرت عزائیل بده
از شوخی گذشته صدها سال زنده باشید و به پای هم پیر شید

سلام
ممنون
حتما حکمتی داره که خانم ها عمرشون بیشتره
ممنون

نیما یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ب.ظ

سلام آنی خوبی ......... عماد چهطوره خوفه........آره من خوفم عماد تو خوفی........
آنی خانم با شما نیستم ها با عمادم.......داریم با هم احوال پرسی میکنیم..........راستی سیندرلا.............ببین عماد مامانت نمیزاره واست کامنت بزارم بعدن میام با هم بازی میکنییم...راستی توفتم بیار .خوف......باشه خوف....
میبینم که بعضیا دارن گوش وا میستن...........
میبینم که.............نه دیگه ........نه دیگه................نه دیگه نمیبینم.........
چرت و پرت گفتم میدونم.............خواستم یه چیزی گفته باشم خوف

سلام
پس حالا که با من نیستی منتظر باش تا عماد بیاد کامنتتو جواب بده

مرجان یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ب.ظ

اهم اهم
سلام علیکم ها
تق تق
زینگگگگگ
بومب بومب
کسی خونه خونه نیست؟چرا در باز نمیکنین؟؟؟
براتون آوردم

سلام
ممنون که مدام سر میزنی و من نیستم
سرما خوردم حال ندارم خواهر
مرسی از محبتی که داری

آنی یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ب.ظ http://www.anitafaramarz.blogfa.com

سلام آنی جون
ازاینکه اومدی به دیدنم ممنون
منظور از حرکت : فواره وار یعنی همه ی حرکتها مثل فواره اوج میگیره و به سقوط ختم میشه مثل اکثر شعرای فروغ که با بدبینیه شاید منظورش اینه که حرکت داشتن از سکون با ارزشتره
خوشحال شدم
اما راستی چرا لینکم نکردی

سلام
ممنون از توضیحاتتون
انشاالله سر فرصت

خانومی یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:13 ب.ظ http://www.farazani.blogfa.com

سلام
خوب بیا سراغم و ببین دیگه عجبا
بیای خوشحال میشم عمادتونو ببوس

سلام
آمدم اما ندیدم
ممنون

یک دانشجوی اقتصادی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ق.ظ

خودتون گفتین اگه خواستین بگین اینجا بنویسم

باشه ببخشید نمی خواستم ناراحتتون کنم فقط یه شوخی بود

زندگی جاریست... دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ق.ظ http://parvazz.wordpress.com

سلام
ما یک عدد کامنت اینجا گذاشته بودیم چرا نیستش پس؟

سلام
کامنت را هست من نیستم تا تاییدش کنم

مرجان دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:44 ب.ظ

خدا بد نده
دیدم چرا منم سرما خوردم!پس تقصیر آبجی خودمون بود.حال ندارم.نمیشد روزای بارونی بگن کار تعطیل

خدا که بد نمیده
پس دل به دل راه داره
من بهت میگم هر وقت دلت خواست بمون خانه کار تعطیل

سارا از ژوژمان دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:26 ب.ظ

منم اینجا کامنت گذاشته بودم فکر کنم

من همه کامنت ها را تایید کردم
شاید درست ارسال نشده

سارا از ژوژمان دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ب.ظ

ما از دار دنیا یه مادر بزرگ قصه گو داشتیم بهش میگفتیم « ننه ای » که اونم عمرشو به شما داد ! این یکی مادر بزرگم قصه بلد نیس !

مامانم هم تا حالا نشده حتی تو خواب یه بار نوازشم بده چه برسه به اینکه قصه بگه ..بچه سومی بشی بدیش همینه دیگه

حالا من بخوام در آینده به بچه ام قصه بگم باید بشینم یه سری این کارتونا رو تماشا کنم یا دکتری رو ول کنم برم رو خط داستان نویسی
ولی چقد جالب! ببینم شما که داستان واسه عماد تعریف می کنید نتیجه گیری رو خودتون انجام می دین ؟ حالا یه بار ازون درباره ی نتیجه ی داستان بپرسین ببینین چی میگه این فیلسوف کوچیک ما

خدا رحمتشون کنه
چه بد ...
مثل مامان من اینم از خواص بچه آخری بودنه دیگه اونم نا خواسته دیگه بدتر
شما که ماشالله دست به قلمت خوبه من پیشنهاد می کنم هر دو کار را انجام بده
خوب نه همیشه اما بعضی وقتها تقلب می کنم

سارا از ژوژمان دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:33 ب.ظ

هستی ٬می مانی ...اما

این است انتهای قصه همیشه بودن



من واقعا شعرهاتونو دوست دارم بی تعارف !ْ البته به گمانم این شعر از خودتون باشه ! بههر حال بی نهایت به دلم نشست

ممنون عزیزم
به گمانم خودم گفتم
مرسی که بالاخره یکی در مورد شعر ما نظر داد

مانگی سو دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ب.ظ http://mangisoo.blogfa.com/

سلام آنی جون!
خدا به دور... ایشالا صد سال کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنین. به نظرم این حرفا بیشتر انرژی منفی رو جذب زندگی می کنه. نشنومااااااا!
این فکرا چیه به بچه یاد می دی؟ نازییییی... نکنه آقای دکتر دلتو شکونده که خواستی تلافی کنی؟
راستی یه سری کتابای بامزه برای بچه های به سن و سال عماد جون می شناسم شایدم براش خریده باشی... کتابایی که اسم شخصیتش با کارایی که می کنه جور در می آد.
جی جی جیغ جیغو
آنا خانوم خانوما
مو مو اخمو
خیلی بامزه ان. من یه چند تایی برای دختر جاری ام خریدم خودش بقیه شو تکمیل کرد. خودتم خوشت می آد.
دوست داریم به خداااااااااااااااااا...

سلام مانی جون
خوب خواستم چشم و گوش بچه وا بشه فکر کنم هنوز مادر نشدی من خیلی وقتها فکر می کنم اگه بمیرم تکلیف عماد چی میشه
نه خداییش چند وقتیه خیلی با هم خوبیم (خودمان را چشم نزنیم )
عماد هم چندتا شون را داره
رییسی رییس و آنا خانوم خانما
اما برای سن عماد دیگه این کتابا قد نمی ده مال بچه کوچولو ها هستن
عماد دیگه واقعا مرد شده قصه های مردونه و جنگی دوست داره
منم دوست دارم گلم

علیرضا دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:25 ب.ظ http://tayareh.blogsky.com

آنشرلی سلام
اینا چیه برای بچه میگی؟من روزی رو میبینم که آقا عماد دوتا دوتا زن میگیره اون موقع میخوام ببینم شما میتونی جلوشو بگیری(چشمک)
اگر قصه ناب و دسته اول میخوای بگو برات مینویسما(چشمک)

ده تا بگیره به من ربطی نداره
حالا بچه ام یکمی خوش باشه طوریه مگه
بنویس خوشحال میشم بشنوم یعنی بخونم

مژگان امینی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

بچه ها چیزهایی را که دوست دارند تکرارش هم برایشان لذت بخش است .کتاب یا فیلم وکارتون یا حتی یک حرف یا حرکت ما که خوششان بیاید ومثل ما از تکرار خسته نمی شوند .ممکن است روزی چند بار یک سی دی را نکاه کنند وحفظ شوند ولی باز هم از دیدنش سیر نمی شوند .کتاب هایی که دوست دارند را اگر صد بار هم بخوانیم باز هم از شنیدنش لذت می برند وبیشتر از اینکه ما به حرفشان گوش می دهیم واین کار تکراری را انجام می دهیم کیف می کنند.البته همیشه استثنا هم وجود دارد.

عماد قبلا از تکرار خوشش میومد اما الان دیگه از نو آوری لذت میبره

سلام سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:54 ب.ظ http://3-sotoons.blogfa.com

سلام.
جریان انرژی هم مثل بسیاری از جریان‌های سیال دیگه اگر به مانع بخوره یا در جایی متراکم بشه مشکل‌ساز می‌شه... خیلی ساده اینکه وقتی مثلا شما برای ساعات متوالی پشت میز کامپیوتر بنشینید در عضلات کمر و شانه‌هایتان احساس گرفتگی و درد می‌کنید. چرا؟ برای اینکه در ماهیچه‌های مربوطه برای مدتی انرژی متراکم شده است. لذا با ماساژ، گرفتگی را جبران می کنید.
از طرفی، لابد راجع به عکس‌العمل مولکول‌های آب در مقابل انرژی کلمات خوب و بد، مطلبی خوانده یا عکسی دیده‌اید. یا شاید علت تسبیح گرداندن آن هم با تسیح از نوع سنگهای مخصوص را بدانید (اگر چه در عرف کنونی ابزاری برای مقدسین شده است!) .. حال آیا منطقی به نظر نمی‌رسد که در هوای پیرامون ما هم انرژی‌های مثبت و منفی و تقویت‌کننده‌ها و تضعیف‌کننده‌ها و از این قبیل وجود داشته باشد؟ علم فنگ‌شویی یکی از علومی است که ما را با راه‌های کاهش انرژی منفی و افزایش انرژی مثبت در محیط پیرامونمان آشنا می‌کند...
ببخشید که زیاده گفتم.

گفتن داستان‌های خلق‌الساعه و بلکه خلق‌اللحظه(!) هم خود داستانی دارد. من هم از این گونه داستان‌ها برای دختر گلم زیاد می‌سازم و می‌بافم... البته مانند شما سعی می‌کنم آموزش هایی در آن نهفته و به قولی هدفدار باشد.

از این پست‌تان هم لذت بردم. مرسی.

سلام
ممنون از توضیحات جامع و کاملتون
من هم نگفتم به این فنگ شویی اعتقاد ندارم اما بعضی مواقع زیادی رنگ و لعاب بهش میدن
این بچه های امروزی همه را به قصه گویی وادار می کنن
خواهش میشود

خانم ورزش پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:28 ق.ظ

انی جون سلام چرا نیستی ؟ چند بار اومدیم اپ نکردی بیا زود زود هر چند کوتاه

سلام
باشه در اولین فرصت

علی راد پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:03 ب.ظ

شرمنده

رهــــا پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:16 ب.ظ http://rad6718.wordpress.com

به یه بازی دعوت شدین

مرسی

نیما پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:54 ب.ظ

سلام آنی
خوبی ...میگم خانم دکتر شوخی کردیم دیگه من با شما بودم ....با عماد نبودم که.........
میبینم که.......اگه گفتی چی میبینم.............
نه...
نه...
نه....
نه...
نه...
همشون رو اشتباهی فرمودین....میبینم که......وبلگتون بیسته......بزنم به تخته....
آخ سرم....
میبینم که......الان بیهوشم کی گفته بیهوش میبینه....

سلام
ما که نفهمیدیم آخرش با کی بودی و چیزی هم دیدی یا نه ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد