در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

چه آرام در خودم شکستم

 کجایی کودکی؟؟؟؟؟؟

 

روز اول مدرسه ، نیمکتهای چوبی ، گچ و تخته سیاه و...    درباز شد ، برپا  

خانم معلم وارد کلاس شد   

درس اول          بابا آب داد

 و ما سیراب شدیم بابا نان داد و سیر شدیم ، مادر در 

باران آمد و خیس خیس  ، اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان  و آن مردی که با اسب آمد و از تصمیم کبری برایمان گفت ، 

و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند ، 

برای عمو حسن یک گاو کافی بود ، چوپان دروغگو چه کار زشتی می کرد ،  

و ریزعلی خواجوی قهرمان قصه هایمان شد.

 

کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت سپری کردیم و در هزار توی  

زندگی گم شدیم  و همه ی زیباییها رنگ باخت  و در زمانه ی سنگ و سیمان قلبهایمان یخ زد ، نگاهمان سرد شد و دستهایمان خسته ...

 دیگر باران با ترانه نبارید

و ما  کودکان سبز دیروز دلتنگ شدیم ، زرد شدیم ، پژمردیم  و خشکزار زندگی مان تشنه آب شد. 

و سال هاست هر چه به پشت سرمان نگاه می کنیم جز ردپایی از خاطرات
خوش بچگی نمی یابیم و در ذهنمان جز همهمه ی زنگ تفریح طنین صدایی نیست

 و امروز چقدر دلتنگ ان روزهاییم و هرگز نفهمیدیم چرا برای بزرگ شدن این همه بیتاب بودیم.؟! 

 

چراااا؟؟؟؟؟؟؟؟ 

برای دیدن دو رنگی ها 

برای دیدن صد رنگی ها  

برای از پشت خنجر خوردن هاها ها ها  

برای چی بزرگ شدی؟؟؟  

برای چی بزرگ شدم؟؟؟ 

خسته ام ...خیلییییییییییییییییییی 

چه آرام در خودم شکستم.. 

منو ببخشید که گفتم صداقت وجود داره .. 

منو ببخشید که فکر کردم صادقم... 

گشتم نبود نگرد نیست... 

متاسفم برای خودم....

نظرات 31 + ارسال نظر
خانم ورزش جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

چه جالب همین الان می خواستم وب شما رو باز کنم یکهو نظر شما رسید چرا انقدر نا امیدانه البته خیلی وقت ها خیلیاز آدم ها اینطوری اند ولی همه نه هنوز هم خوب پیدا می شه درسته خیلی کمه ولی هنوزم هست

من که خیلی وقتها اینطوری نیستم فقط وقتی ضد حال می خورم اینجوری می شم

مرجان جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

منم دلم برای اون وران خیلی تنگ شده .خیلی زیاد.اما اگه منطقی باشیم میبینم خوب الان من بزرگ شدم.من باید الان رو نگاه کنم و آینده رو.حال رو بسازم تا آینده روشنی رو داشته باشم.میشه کودک درون رو هم زنده نگه داشت.چرا صادق نیستی؟شاید با خودت صادق نیستی؟باید با خودمون بیشتر وقات صرف کنیم و بیشتر به خودمون توجه کنیم و فکر کنیم.کجای کار اشتباه هست که از بزرگیمون لذت نمیبریم؟


امیدوارم دوران برای همه به شادی و خوشی و خوشبختی سپری شه و از جمله برای آنی مهربانم

من اصلا در گذشته زندگی نمی کنم
حال را که دوست دارم چون وضعیت بدی دارم آینده هم امیدی نیست
با خودم صادقم اما وقتی که از کسی که انتظارشو نداری دو رنگی و صد رنگی می بینی اگه نشکنی آدم نیستی
مرسی عزیزم

مرجان جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ق.ظ

اول دبستان که بودیم به ما گفتند آن مرد آمد.سالها گذشت و ما ترشیده شدیم ولی هنوز اون مرتیکه نیومد

شاید باید خدا را شکر کنید
حالا ما که آمد چیکار کرد
غیر از اینکه .....بگذریم

یک دانشجوی پزشکی جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ق.ظ

سلام.چی شده آنی خانوم؟چرا ناراحتین؟

سلام
دردم برای خودم است گفتن ندارد

باران جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ق.ظ http://www.drzss1368.blogfa.com

سلاممم
الهییی من بمیرم انی جوون
چی شده؟
چرا داغونی؟
کمکی از دستک بر میاد؟
نبینم هیچ وقت این جوری غصه دار باشی
اخی دوران کودکی یادش بخیررر
دلم حسابی تنگ شده برای اون دوران

سلاممممممممممممممممم
خدا نکنه عزیزم خدا نکنه
خیلی چیزهااااا
خیلی داغونننننن
همین که اینجا هستی بزرگترین کمکه
حسابیییییییییی

عماد جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ق.ظ

سلام صایللصیغلصغیلصیلصلصغغصص
لصیلصببصبلیززیصیزصبلیضبزیضصبضیص
رسضلیصی بیزصبیلیبصضلیبزضبیضزیص
یصیصصصتتتلبفیقلبقیقتثتصقدصقثاذقذثثاقذ
تثبتاثاقثعاثاثع
ئ تبثتبذثباقالاق

سلام تنها امید زندگیم
تعبیر عماد از شکلها
این عینکی بخاطر اینکه بعضی وقتها عینک میزنی
اون که خوشحاله بخاطر اینکه بعضی وقتها خوشحالی
واون سبزه بخاطر اینکه بعضی وقتها میارم بالا

سارا از ژوژمان جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ب.ظ http://judgment89.wordpress.com/

خیلی نگرانتون شدم آنی خانوم
میگم خوبه که عماد هست اینجا
همین کامنتش کلی انرژی مثبته

ممنون
باید عادت کرد
میگم خوبه شما دوستای گلم هستین
همین کامنتاتون کلی انرزی مثبته

مژگان امینی جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:33 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

آنی جان
سلام
ما بزرگ شدیم برای اینکه مامان باشیم .برای اینکه جفا ببینیم وجفا نکنیم .برای اینکه دورنگی ببینیم و دورنگ نباشیم .

سلام خانمی
ما بزرگ شدیم که سخت بشیم سنگ بشیم و...
برا اینکه دورنگی ببینیم و بشکنیم و باز بشکنیم باز بشکنیم و بازم....
مادر شدن یعنی همیشه صدای شکستنت به گوش برسه

باران جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ب.ظ http://www.drzss1368.blogfa.com

انی جوون من حالم خیلی هم خووبه باور کن!
من در خدمتتم!
اگه منو قابل می دونی

ممنون عزیز من
چرا قابل ندنم
اما فعلا همه چیز داره درست می شه یه فرصت دیگه مزاحم می شم

دختر کوچولو جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:51 ب.ظ http://www.littlebaby.blogfa.com

دوران بچگی دوره ی خاصیه خیلی پاک و خوبه

دوره بچگی ...حیف که قدرشو ندنستیم

زبل خان جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:12 ب.ظ http://zebelestan.wordpress.com

چرا خانومی؟؟؟؟!!!!

از خودش بپرس.
من جوابی ندارم

علی راد جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:42 ب.ظ

سلام بر آنی و عمادجون
خوبین
وقت شما بخیر
خیلی باحال نوشتین واقعا یادش بخیر چه زمانی بود
نه فکری نه غصه ای نه قصه ای نه دردی فقط و فقط در حال زندگی می کردیم خوشبختی رو در لحظه تجربه می کردیم حس می کردیم بیخودی در آینده و گذشته دنبال خوشبختی نبودیم
شن بازی های لب ساحل یادش بخیر
فوتبال داخل کوچه و صدای همسایه ها رو درآوردن یادش بخیر
بازی اشکنک دارد سر شکستنک دارد
خاله بازی با دخترخاله ها
دزد و پلیس


سلام بر علی
ممنون
زنده ایم نمی دونم باید گفت شکر؟!!
چرا غصه امون درس خوندن بود وقت کم بود برا بازی کردن
اون موقع با یه سری افکار عجیب و قریب که میکردن تو کله امون نذاشتن خوش باشیم و بچگی کنیم اما از الان بهتر بود
ما تو کوچه لی لی بازی میکردیم
پس خاله بازی هم می کردی
سر ما که فعلا بد جور شکسته

نیما جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ب.ظ

سلام آنی جون خوبین؟
یادش به خیر
یادمه بعضی درسا رو حفظ میکردیم و اوقاتی که معلم درس نمیداد میرفتیم پای تخته سیاه و از حفظ میخوندیم.....عجب دورانی بود.....چقدر مشق مینوشتیم.....
میبینم که یاد دوران بابا آب داد افتادی..
میبنم که دیگه دنبال صداقت نمیگردی....
میبینم که به حرف ما رسیدی...
میبینم که عماد جون حالش انشالله خوبه....
میبینم که...

سلام نیما
بد نیستم
واقعا بخیر
چقدر مشق نوشتیم
چقدر نوشتیم علم بهتر است یا ثروت و من همیشه تو دلم گفتم ثروت ولی نوشتم علم و این شد که یه همسر دکتر گیرم آمد که علم داره اما از ثروت خبری نیست
آره دیگه خوب ببین
نه نمی گردم اگه گفتم هست توهم زده بودم
بد جور رسیدم و شکستم...
خوبه ممنون
می بینم که عینکاتو نزدی

مریم جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ب.ظ http://saghf.blogsky.com

سلام خوبی آنی جون
خدا نکنه بشکنی عزیزم
اما خاطراتت یه جور قشنگی بود
یا دش به خیر بچه گی
الان سروشم ۳.۵ سالشه !
عماد جونو ببوس
یا حق!

سلام مریم جان
خدا نخواد هیچکس بشکنه
ممنون
خدا حفظش کنه براتون و سایه شما و پدرش صدسال بالای سرش باشه
ممنون
به درود

حامد جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ب.ظ

درود
نوشته تون من رو برد به همون دوران ، یادمه اون موقع به اندازه ای که الان فکر می کنم اونوقت خوشبخت و خوش حال بودم ، احساس خوشبختی نمی کردم ! می ترسم از آینده ای که توش فکر کنم این دوران، دوران خوشیم بوده
نظر عماد خیلی باحاله !

درود و دو صد بدرود
ما آدم ها خاصیتمون اینجوریه دیگه همیشه گذشته برامون شیرینه
حال تلخ و آینده مبهم
یا در گذشته زندگی می کنیم یا در آینده و همیشه حال را که داریم نمی بینیم
اما من در زمان حال زندگی می کنم و پای تلخیش می مونم

پسر شیطون شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ق.ظ http://narcist.blogfa.com

نبینم ناراحت باشی عزیزم. .
من که دلم واسه مدرسه تنگ نشده اصلا". . همین دانشگاه خیلی بیشتر حال میده

تو که نیستی ببینی
منم قبول دارم دانشگاه از همه دوره های تحصیل بهتره
بیشتر قدرشو بدون
بعد مثل ما می شی..البته خدا نکنه مثل ما بهتر از ما

یک دانشجوی اقتصادی شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:46 ق.ظ

سلام...
گشتم نبود نگرد نیست
منو یاد نوشته های پشت ماشینا انداخت...
ما هم دلتنگ گذشته ایم...

سلام
خوبین؟
امیدوارم شما هم از دلتنگی نجات پیدا کنید

محبوبه شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ

سلام انی جون
کی ناراحتت کرده برم گوشش رو بکشم
خیلی قشنگ بود خودت نوشته بودی

سلامعزیزم
برو گوششو بکش...
نه متاسفانه
اینقدر ناراحت بودم که یادم رفت آدرس منبع را بنویسیم و الان هم نمیدونم چی بود

لژیونلا یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ

حال و هوای این روزای من رو خوندی.
خسته از اعتماد به دیگران و صداقت.

یعنی شما هم ؟؟؟
خسته تر از همیشه

نیما یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ق.ظ

سلام مجدد آنی جون...
خوبی؟
میبینم که به میبینم ما میگی عینتو زدی...اشکال نداره ..... خانم ما همیشه حسرت میخوریم که چرا نرفتیم طرف رشته های پزشکی یا همون پزشکی بخونیم که پولدار بشیم... ولی نرفتیم و افسوس و صد افسوس میخوریم....خوب بازم خوبه که گفتی چون منم میخواستم زن پزشک بگیریم و برعکس شما ما هم آقای دکتر بشیم که دیدم از تجربیاتت استفاده کنیم بهتره و نریم...میبینم که به آقاتون بگین که الان دوره زمونه عوض شده پزشکا اومدن تو کار ساخت و ساز و بساز بفروشی راه انداختن که نگو....و پولدار شدن به اقاتون توصیه کنین که الان شرکت های مهندسی دنبال مدرک پزشکی میگردن تا مهندسی آخه همشون موفق تر میشن....نمیدونم از چیه ولی تا الان که من اینجا هستم این اتفاق افتاده...
یه پزشکی هست که تو کار ساخت و سازه و یه خونه هائی میسازه که بنده از ۱۰ کیلومتریشم رد نمیشم میترسم الان ویرون بشه ولی در کمال نا باوری میبینم که پول پارو میکنه....
میبینم که زیاد حرف زدم
میبینم که منم میگفتم علم بهتر است و الان مثل ... پشیمونم بابا ثروت بهتره. سر همین موضوع تو کلاس چهارم من با معلمم حرف میزدیم آخه من از اول میگفتم ثروت بهتره ولی به خاطر حرف دیگرون نوشتم علم بهتره.... صداقت کیلوئی چند خواهر جون....
راستی خواهر متولد چه سالی هستین... من بزرگترم یا شما؟؟؟؟ البته شما بزرگتر ما هستین آ...

حسرت نخور
فقط دچار غرور کاذب می شدی مثل همسر ما
نگیر که بدبخت می شی هی راست میره و چپ میره میگه من پزشکم تو از من کمتری
خدا را شکر این کاره از دست همسر ما بر نمیاد
اینجا هم خیلی ها تو کار ساخت و سازند
ما می گفتیم علم بهتره اما فقط حرف بود در باطن به چیز دیگری می اندیشیدیم
صداقت مگه گیر میاد؟؟؟کجا
این دیگه چه سوالیه مگه بهت نگفتن از یک خانم هیچ وقت سنشو نپرس
من از شما بزرگترم خیالت راحت

مژگان امینی یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

آی چینی بند زن آمده چینی بند زن چینی ها را بردار بیار
چسب قطره ای هم چیز خوبی است .

آی چینی بند زن دیگر بند و بند زن به کار ما نمی آید
تمام خردهایش گم شده
چسب کلا چیز خوبی است

شاپرک شاد یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 ب.ظ http://shaparakshad.blogfa.com/

سلام
آنی جان
مطلبت رو که خوندم یه لحظه احساس کردم این میتونست پست جدید من باشه!!!!!!!!

راستش اون چیزی که گمش کردیم فقط اآرامشه و خیال راحته مگه نه؟

سلام
خوب الان هم می تونه باشه
نه... صداقته

مریم دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:03 ب.ظ http://saghf.blogsky.com

خوبی آنی جون
ممنونم از انرژبتی که بهم دادی ان شاالله خدا عماد جونو برات حفظ کنه

ممنون
در کنار شما دوستان مگه می شه بد بود
قابلی نداشت
ممنون

سارا از ژوژمان دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:27 ب.ظ http://judgment89.wordpress.com/

سلام آنی خانم
اومدم بگم ممنون که هستین
همیشه دستمو گرفتین دلگرمم کردین ، شاید از هم دوریم نتونیم دست همو بگیریم ولی من احساس کردم گرمای حضورتونو...همیشه تلنگر حضورتون منو یاد چیزهای نو ، امید نو انداخته ! همیشه با صبر و حوصله واسم نوشتین...خیلی دوستتون دارم..همین...خدا رو شکر می کنم که هستین...

سلام عزیزم
من که کاری نکردم
خوشحالم که بودنم اینجا حداقل به در کسی می خوره
منم خیلی وقتها گرمای وجود شما را حس کردم
شما برام خیلی عزیز هستین
خدا را شکر که شما هم هستین
خیلی دوست دارم عزیزممممممممممممممممممممممم

علی راد دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:01 ب.ظ

سلام آنی
خوبی؟ من که خوبم
ایام به کامه؟ برا من که شیرینه
مقصود صله رحم بید همین
عماد جون رو ببوس و زندگی کن

سلام علی
خوبم
می شه..خوش به حالت
ممنون
حتما
چه بخواهم چه نخواهم محکوم به زیستنم

مریم دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:21 ب.ظ http://saghf.blogsky.com

بازم ممنونم عزیزم
خدا نکنه داغون و پریشون باشی عزیزم
ان شا الله هر چی که هست زود تر تموم شه
راستی چقدر قشنگه این عماد نوشته هات
منم بر آن شدم که شر وش نوشت داشته باشم تا بعد اونم بخونه و از حال امروز روز خودش با خبر باشه
ممنون از وبلاگ قشنگت گلم

آرزومند آرزوهای سبزت
مریم.

انشاالله
اتفاقا فکر خوبیست با سروش نوشت موافقم و از این به بعد منتظر نوشته هاتون هستم

محبوبه دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ب.ظ

سلام خوبی ؟ بهتر شدی؟

سلام عزیم
در کنار شما همیشه خوبم

خ سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ب.ظ

راستی نظرم رو بد تعبیر کردید منظورم این بود که خیلی از آدم ها صادق نیستند ولی آدم خوب هم پیدا می شه منظورم این نبود که شما خیلی وقتها نا امیدید که
راستی فکر می کنم اولین باره نظر من تو وبی اول شده

نه بد تعبیر نکردم
ببخشید اشتباه تعبیر کردم
تبریکات صمیمانه ما را پذیرا باشید

مژگان امینی چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

پیش دبستانی به عماد خوش می گذره؟

جای شما خالی
ظاهرا خیلی

یک دانشجوی پزشکی چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ب.ظ

به هر حال تو زندگی ناراحتی ومشکلات هست.می دونم که از پسش بر میاین

ممنون
به سختی شاید
وگاهی غیر ممکن است

×بانو! پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ق.ظ http://delneveshteha-007.blogfa.com

آخی آنی باور کن نمیدونم چی بگم...

همین که هستی خودش بزرگترین نعمت است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد