در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

من هستم

توی این چند سالی که از ازدواج من و همسره میگذره فکر کنم۵ بار رفتیم سینما 

اولین بار سگ کشی (دوران نامزدی)

دومین بار دوئل (عماد را حامله بودم)

سومین بار زیر درخت هلو (عماد ۳ ساله بود)

چهارمین باردرباره الی (سال ۸۹)

پنجمین بار جدایی نادر از سیمین (۹۰)

البته یکبار هم مشهد رفتیم فیلم ارتفاع پست را دیدیم اصلا دوست نداشتم( ماه عسل)

بین همه این فیلم ها من از سگ کشی بیشتر خوشم امد.  

بعد از دیدن جدایی نادر از سیمین

وقتی از سینما آمدیم بیرون به همسرم گفتم نتیجه میگیریم همه دروغ میگن 

حتی به خودشون 

نادر به خودش دروغ می گفت و سیمین هم به خودش... 

و همه ما به خودمون 

یادم افتاد به این چند سال زندگی که گاهی بخاطر لجبازی های کودکانه تا پای مرزجدایی پیش رفته. 

یادم افتاد به وقتی که همسرم بخاطر یک شوخی کوچک از خانه رفت... 

و بعدا خودش اعتراف کرد در تمام طول مسیر  منتظر بوده من زنگ بزنم و بگم بر گرد. 

می تونستم وقتی داشت می رفت بگم نرو..شوخی بود 

اما دلم می خواست ببینم آخر این قصه چی می شه 

چرا برای زندگیش گذشتی نداره؟؟ 

چرا برای زندگیش مبارزه نمی کنه؟؟  

حتی اگه به زور هم بخوام از زندگیم بیرونش کنم بگه نمی رم 

امارفت .... 

 ومنم با لجبازی زنگ نزدم 

اگه همون لحظه می گفتم شوخی بود... 

همه چیز تموم می شد. 

ما آدم ها دوست داریم همدیگر رو عذاب بدیم. 

حتی خودمون را اما از غروز لعنتیمون دست بر نداریم . 

لطفا غرور داشته باشید اما غروری که سازنده باشه نه ویران گر . 

فکر میکردم طبق روایات فیلم گریه دار باشه و خودم را اماده کرده بودم. 

اما این قصه تکراری بود .

ازدواج نکنید و اگر ازدواج کردید بدانید اولین درس زندگی مشترک گذشت است.نه فقط همیشه از یک سو که از هر دو طرف... 

  

 

عماد نوشت: 

طفلکی بچه ام تو سینما با حوصله هر چه تمام تحمل کرد . 

دلم نمی خواد بچه امو بذارم خانه کسی و خودم برم سینما...انوقت بگن خودشون رفتن تفریح بچه اشون را گذاشتن برای ما... 

 

عماد:مامان خدا به چه زبونی حرف می زنه؟ 

من:خدا تمام زبونها را بلده 

عماد:خوب به چه زبونی حرف می زنه؟؟انگلیسی؟فرانسه .عربی؟فارسی؟ 

من:فکر کنم :عربی..خوب اصلا خدا لازم نداره که حرف بزنه  

می تونه حرف نزنه اما بفهمیم چی میگه.خدا همه چیز را بلده. 

عماد :مامان خدا مدرسه رفته؟؟از کجا همه چیز را بلده؟؟ 

من:نه مدرسه نرفته.خدا خودش همه چیز را درست کرده و در مورد همه اشون همه چیز را میدونه 

عماد:مامان خدا چه جوری همه چیز را درست کرده؟با چی؟؟ 

من:(میرسیم دم در مدرسه..)دیگه پیاده شو بقیه سوالها را از خانمتون بپرس!!!!!!!!!!!

نظرات 26 + ارسال نظر
نانی نار یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:21 ق.ظ http://ran-haskik.persianblog.ir/

چه لحظه های خوبی واسه لجبازی دیگران از دست دادمگاهی واقعا میرنجم از ادما!!!
اخه بچه زوری بردین سینما!!!
اخه مادر نمونه چیلا با جزییات واسه بچه از خدا نمیگی؟
از طرفم عماد بوس کن
فداش بشم

حیف چرا؟؟قدر اون لحظه ها را ندونستین؟؟
زوری نبردیم دوتا انتخاب داشت یا بمونه خانه یا با ما بیاد
البته خیلی وقت ها تو خانه مجبوره چند ساعتی تنها باشه و همیشه خودش خانه را انتخاب می کنه
من که با جزییات گفتم
بعدشم موقع رانندگی دیگه بهترین از این جوابا پیدا نکردم
حتما
...

احمد یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:19 ق.ظ http://elbowrrom.blogsky.com

دست روی دل ما گذاشتی عزیز.

جدال جنود عقل و جهل را در فضای صدرم احساس می‌کنم وقتی به خودم دروغ می‌گویم و وقتی با غرور احمقانه‌ام آن نیمه‌ی دیگر و زن همراهم را می‌رنجانم... و می‌دانم که در آن لحظات، من خودم نیستم. و می‌دانم به ورطه‌ی شیطانک‌های درونم درغلتیده‌ام... و چه احساس زیبایی دارم وقتی بلافاصله از گفته یا عملم برمی‌گردم به سوی نور آن ناشناختنی و جبران مافات می‌کنم...

..این روزها همه دست روی دل هم می گذارند
واقعا خودمون نیستیم
و چه کم اتفاق میوفته که هومن لحظه از عملمون بر گردیم
خیلی قشنگ بود ممنون

آزادی، خجسته آزادی! (احمد) یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:21 ق.ظ http://elbowroom.blogsky.com

اسم و آدرس مرا از چنگال دیو فیلتر نجات بده همشیره!

وای حتما...

نازی یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:54 ب.ظ http://nazi3700.blogfa.com

واقعا همین شده زندگیای امروز همش دروغ . همه به هم دروغ میگن حتی به خودشون.
انا جون عمادو ببوس چقدر دلم میخواد ببینمش این وروجکو.

متاسفانه
عکسشو گذاشتم تو وبلاگش می تونین ببینین

بیوطن یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:25 ب.ظ

سلام
زیاد سینما نرفتم یعنی ۲ بار اونم به خاطر اینکه جایی نداشتم برم یه بار تهران رفتم خوابیدم
یه بارم اصفهان رفتم یه سانس اخراجی ها رو دیدم

سلام
یعنی جایی دیگه نبود بخوابین؟؟
اخراجی ها!!!!!

بیوطن یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:27 ب.ظ

راستی بابت زحمتها ممنونم
شاد باشید
به عماد نوشت کلی خندیدم مامان و اینقد بی حوصله ......





بازم ممنون

قابلی نداشت
ممنون
هنوز مامان نشدی بفهمی

نسیمه یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ب.ظ

آنی عزیزم من اصلا فکرشم نمی کردم ممکن بوده بین تو دکتر درگیری شدیدی وجود داشته ولی خوبه که به خوشی تموم شد .
گاهی بچه بازی می کنیم .
الهی قربون عماد برم با این سوالای قشنگش

من کی گفتم درگیری شدید
ما فقط گاهی بحث می کنیم و خودمون را لوس می کنیم

دلژین یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ب.ظ http://drdeljeen.com

میدونی آنی جون من الان ماههاست که یاد گرفتم که من فقط گذشت کنم و انتظاری از او ندارم چرا بقول خودش مردا غرور دارن
من همیشه گذشت میکنم که یه روزی بخاطرش افسوس نخورم
چه سوالایی میپرسه عماد...فداش بشمممممممم

مگه زن ها غرور ندارن
اشتباه نکن
وقتی مقصر نیستی دلیلی نداره کوتاه بیای
مواظب باش یه روز بخاطر این همه گذشت افسوس نخوری

سارا از ژوژمان دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ق.ظ http://judgment89.persianblog.ir

ما را پند آلود نمودید تشکرآلودیم
چرا همیشه خانم ها باید گذشت کنند؟ْ حتما شما کوتاه اومدین نه؟! آیکون هر چی راجع بع گذشت و اینا رشته بودین پنبه کردم!!

قابلی نداشت آلود
کی گفته همیشه باید خانم ها گذشت داشته باشن
مردها را کلا پر رو کردیم
نه..خودش برگشت
گذشته؟؟

خودنویس دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ق.ظ http://www.jamedadiyeman.blogfa.com

خوشم میاد این طرفند/ ترفند های مادرانه را !!!!!!!!!!

احمد دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:10 ق.ظ http://elbowroom.blogsky.com

خدا؟
عماد جان! سخته در مورد چیزی که نمی‌دانیم حرفی بزنیم. همه‌ی خوبی‌ها خداست.

لژیونلا سه‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ب.ظ

سلام آنی جون. خوبی؟
باهات موافقم همه جوره...
ولی بعضی وقتها آدم باید وقتی برای خودشون دونفر کنار بذاره... مادر و پدر آدم هم هیچوقت نمیزنن اون حرف رو...

سلام عزیزم
ممنون
کدوم حرف رو؟؟؟

باران سه‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:31 ب.ظ http://www.drzss1368.blogfa.com

سلام دوست جوونم
چطوری خوبی؟؟؟؟
امیدوارم منم بتونم با گذشت باشم!!!!!!!
من سگ کشی رو ندیدم باورت می شه؟؟؟
راستی یه سوال برادر شوهرت نمی نویسه دیگه ؟؟؟
وبلاگشو دیگه اپ نمی کنه؟
اخییی عماد! بچه های باهوش معمولا سوال زیاد می پرسن

سلام عزیزم
خوبم
امیدوارم
آره باورم می شه
میگه حسشو نداره و نمی دونه چی بنویسیه

لژیونلا سه‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:37 ب.ظ

همین که خودشون رفتن تفریح بچه شون رو گذاشتن برای ما.

یعنی نمی گن؟؟

مریم چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ق.ظ http://saghf..

سلام آنی جون
عزیزم
ببخش که نمی تونم بهت . سر بزنم
آخه خیلی گرفتارم عزیزم
و خونه هم سیستم ندارم
عماد جونو ببوس

سلام عزیزم
اشکال نداره
موفق باشی

احمد چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:29 ق.ظ http://elbowroom.blogsky.com

بله با امضای پای عقدنامه باید یک چشم را بست و امیدوار بود که به یاری یکدیگر و فقط با دیدن خوبی‌ها دوباره باز شود.

نصیحت فکورانه‌ی روحانی عاقدمان (که البته از دوستان بود) را پس از خواندن خطبه فراموش نمی‌کنم:
سه رکن اساسی و لازم‌الاجرای زندگی مشترک: صداقتُ، وفاداری و گذشت.

ما که دو چشم را بستیم
با این سه رکن کاملا موافقیم

مژگان امینی پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

سلام آنی جان
این سازش و گذشت در زندگی مشترک را که هیچ کس نمی تواند منکرش بشود.راستش من با مادرم هم زندگی دو نفره داشتم و آن هم بدون سازش و گذشت نمی شد.و البته
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی که یک سر مهربونی دردسر بی
شاید همه اش غرور نباشد راستش من گاهی فکر می کنم ما اصلاْ بلد نیستیم در چنین موقعیت هایی چه کار کنیم !
ما هم بچه ها را با خودمان سینما می بریم و این دفعه مینا خیلی حوصله اش سر رفت.
این سوالات بچه ها در مورد خدا و آفرینش خیلی سخت است.موفق باشی

سلام عزیزم
ممنون از شعر زیبایتان
خیلی سخت
مرسی

خانم ورزش پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ق.ظ

سلام چقدر تحلیلتون درسته عمیقا باهاتون موافقم منم تو زندگیم خیلی از این کارها کردم از این غرورهای الکی و کاذب و ویرانگر یه وقتهایی دست خودمون نیست ولی هر چی رو به سن می ریم و پخته تر می شیم کمتر می شه
راستی یه سوال گذاشتم تو وبم خوشحال می شم نظر شما رو هم بدونم[گل]

سلام
ممنون
الان دیگه نزدیک پخته بشیم
حتما

شهاب حسینی پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ب.ظ http://www.roozneveshtam.blogfa.com

سلام...

بقول شاعر...اگر دردم یکی بودی ...چه بودی؟؟؟!!

سلام
اگررر.
چه عجب تشریف اوردین

محبوبه جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام خوبی؟
شنیدم خیلی فیلم خوبیه...حیف که من نتونستم ببینم...

بچه ها هستن و دنیایی از سوالات ..براش کتاب زیاد بخر...داداش منم کوچیک که بود همین طوری بود..واقعا بعضی موقع توضیح دادن به بچه ها خیلی سخته...

سلام
کتاب که زیاد داره

دکتر بارانی جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:21 ب.ظ

گاهی لج میکنیم تا به قولی ببینیم چقدر نازمون خریدار داره و وبرای اثبات یه چیزی تو درونمون هی پا فشاری میکنیم !!!!
خنده داره اما وقتی در نهایت من میبخشم احساس میکنم تسلیم محضم و هیچ اراده ای از خودم ندارم !! گاهی تو همین نقطه میرسم به افسردگی !!! گذشت میکنم از یه چیزایی به امید اینکه اونم به موقعش گذشت کنه به خاطر من !! امیدوارم اینجور بشه !!
حرفای عماد منو یاد تربچه میندازه !!! چقدر دوستداشتنی ان واقعا

آره اخرش ممکنه تسلیم بشیم
امیدوارم
واقعا

مرجان شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 ب.ظ

ای مامان تنبل بلد نبودی جواب بدی گفتی بره از خانم معلم بپرسه؟
حالا جوابش چیه؟

انشالله پیر شاد بشین(از دعاهای مامان بزرگانه)

بلدم بودم وقت نداشتم
برو از خانم معلم بپرس:دی
و همچنین

مرجان شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:16 ب.ظ

منم جدایی نادر از سیمین رو دیدم.
دلم میخواست یه مشت حواله پشت سریهامون بکنم که وقتی پدره رو نشون میدادن هرهر میخندیدن و به شوخی میگرفتن.خدا پیش نیاره.من که خیلی دلم سوخت .
----
طرف من خیلی آروم تر و باگذشت تر از من هست.من خیلی این روزا کم آوردم.تاحدودی در جریان هستی که.دیگه دست خودم نیست.اما هرگز احترام رو زیر سوال نمیبریم خدا روشکر.

منم دلم سوخت خیلی نقششو خوب بازی کرده بود
نزنم تو ذوقت اولش اینقدر گذشت دارن که حالت بهم می خوره بعدش دقیقا عکس می شن

پاتریشیای جادوگر دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ق.ظ http://le-temps-retrouve.blogfa.com

سلام آنی جونم
دیدی از افسردگی وبلاگی دراومدی؟
ای بدجنس!!! بیچاره معلمشون
نازی از طرف من ببوسش

سلام
نه ندیدم کو؟!!!
بیچاره من
حتما

تنها پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ب.ظ http://donyatanha.blogsky.com

سلام وبت زیباست به من سر بزن خوشحال میشم اگه دوست داری لینکم کن خبر بده.

ممنون

خانم دوری سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ق.ظ http://dory-marlin.blogfa.com/

من هم امروز با همسرم لجبازی کردم و طفلک رو عصبانیت فرستادم دانشگاه . کاشکی همون موقع که داشتن تند تند کاربدم رو ادامهمی دادم (بهانه گیری و لج بازی های بچه گانه مو) یه نیش ترمز زده بودم تا الان روم بشه برای بار دو هزارم معذرت خواهی کنم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد