در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

کاش برف نبارد


وارد مدرسه میشوم تا در جلسه بهبود روابط والدین با کودکان شرکت کنم،
مشاور مدرسه در حال سخنرانی است. 
می گوید هر شب برای بچه ها قصه بگویید
خوبی هایش را بزرگ کنید، اشتباهتش را راحت ببخشید، بی دلیل بغلش کنید، اگر اشتباه کردید عذر خواهی کنید
با فرزندتان بازی کنید، به او گاهی تلفن بزنید و بگویید دلتان برایش تنگ شده
محبت شما بی دریغ و بی پایان باشد، نگذارید به شخصیت و روح کودک لطمه ای وارد شود و......... 
جلسه تمام میشود و من غرق در افکارم... کجا کوتاهی کردم؟؟ روزی چند بار گفته ام دوستت دارم؟؟ کجا یادم رفته عذر خواهی کنم
مهمترین چیز در زندگی بچه ها تفریح و بازی هست، به خانه میرسم دست بچه ها را میگیرم تا بریم کمی بگردیم، توی خیابان قدم میزنیم، از این مغازه به اون مغازه سرک می‌کشیم، خرید میکنیم. هوا سرد میشود و آسمان از شدت هجوم ابرها تیره می شود دخترم داد میزند من دستکش میخواهم دست هایم یخ کرده. برایش یک جفت دستکش صورتی میخرم. باز هم قدم میزنیم کنار خیابان پر است از بچه های دست فروش..!!! یکی جوراب می فروشد،با صدایی پر از التماس، آن طرف تر پسرک بساط پهن کرده روی زمین و خودش روی تکه ای مقوا نشسته است!!! دست هایشان از شدت سرما یخ زده، صورتشان سرخ شده و من مات نگاهشان هستم که سهمی از خوشی ندارد. 
می پرسم آیا شب ها کسی قبل از خواب برای شما قصه می گوید؟؟؟ یا از خستگی فرصت شنیدن قصه را هم ندارید؟؟!! آیا کسی به شما،زنگ میزند وبگوید دلش برایتان تنگ شده؟؟!!! یا فقط سراغ دخلتان را میگیرد؟؟!! آیا کسی بخاطر اشتباهش از شما عذر خواهی می کند؟؟!! که اینگونه موردظلم قرار گرفته اید؟؟!!
آیا کسی بی دریغ می گوید دوستتان دارد؟؟!! 
سهم شما از بازی، تفریح، کودکی چه می شود؟؟!! 
چه کسی روح زخمی و جسم خسته شما را التیام میدهد؟؟!! 
ناگهان آسمان می غرد و رشته افکارم پاره می شود. 
باران شروع به باریدن می کند... 
دخترکم فریاد میزند خدایا برف بباره می خندد و خوشحال است 
اما... دخترک دست فروش صورتش در هم می رود و دستهایش را محکمتر از قبل بهم می فشارد... صدایش را از نگاهش میخوانم... کاش نبارد