در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

آنچه گذشت ...

سلام 

این چند روز اتفاقات زیادی افتاد ... 

مثلا پنج شنبه رفتیم اصفهان و جمعه هم آنجا بودیم .جمعه مهمونی شام دعوت بودیم . 

و  شنبه صبح یه عالمه کار سرم ریخته که موبایلم زنگ می زنه شماره خاله همسر افتاده 

گوشی را بر میدارم و میگم الو از اون طرف صدای داد و بیداد میاد و خاله جان با صدای بلند دادمی زنه آجی کجاست؟؟؟(منظور از آجی مادر شوهر بنده است )میگم نمی دونم .چرا تلفناشون را جواب نمی دن ؟مامانم از دست رفت یکی به دادم برسه .میگم الان زنگ میزنم ببینم کجان. 

گوشی قطع می شه .زنگ میزنم خانه مادر شوهرم کسی جواب نمیده .زنگ میزنم به همراهش .جواب نمیده .زنگ میزنم پدر شوهرم تا بالاخره جواب میده . 

می گه ما الان اصفهانیم ...جریان را توضیح میدم و میگم با اون سر و صدایی که به گوش می رسید ظاهرا مامان جون(مادر بزرگ همسر )از دنیا رفتن . 

پدر همسر میگه ما که الان نمی تونیم بیایم خودت برو یه سر بزن ببین چه خبره . 

من با ترس و لرز میرم خانه مامان جون...آخه مدتهاست هیچ مرده ای را ندیدم یعنی توی عمرم یه بار دیدم اونم زمان بچگیم بود و مادر بزرگ خودم بود . 

وقتی میرسم آمبولانس تازه رفته بودو مامان جون را هم برده بودن  .دوتا از خاله های همسر اونجا بودن و گریه میکردن . 

خاله جان که با مامان جون توی یک خانه زندگی میکرد وسط اتاق نشسته بود و زار میزد  

شروع کرد برام تعریف کردن که مامان جون صبح صبحانه اش را خورد .داروهاشو دادم بهش و بعد کمی نان خشک خورد که ظاهرا یک تیکه از نان توی گلوش می پره و به سرفه میوفته و  به خاطر فشار بالا دچار سکته می شود و اونجور که خاله جان تعریف میکرد دیگه راه نفسش باز نشده و هر چی سعی کرده راه نفسش را باز کنه موفق نشده و چند بار از مامانش پرسیده نفس میکشی و اون هر دفعه با سر جواب داده نه....و کم کم سیاه شده و... 

این صحنه ها تاثیر خیلی بدی روی خاله جان گذاشته بود و خودشو مقصر مرگ مادرش میدونست و خیلی بی تابی میکرد . البته خاله هر کاری می تونسته و به ذهنش رسیده بود انجام داده بود اما ظاهرا هیچ کدوم فایده ای نداشته ...

 منم با بقیه راهی غسال خانه شدم ...در ابتدا اول از لای در کمی نگاه کردم و بعد کمی جرات پیدا کردم و رفتم داخل و بعد هم دیدم زیاد ترسی نداره و ایستادم و کفن کردنش را هم دیدم و بعد هم گفتن هر کسی می خواهد بیاد و از نزدیک با مرحومه خداحافظی کند ..من رفتم کنارش اما نتونستم بوسش کنم ...اما اکثرا می بوسیدنش ...و بعد هم تشیع جنازه ..مثل همیشه همسر شیفت بود و حضور نداشت پدر و مادر شوهرم هم نیومده بودن و من هر چی زنگ میزدم موبایل هاشون خاموش بود . 

و مراسم خاکسپاری ... 

روحش شاد و قرین رحمت باد  

با اینکه ۸۳ سال داشت اما تمام خاطرات دوران جوانی و زندگی اش را با تمام جزییات به یاد داشت ...مدتی قبل داشتم به این فکر میکردم که این مامان جون باید یه کتاب بنویسیه از خاطراتش ...که ظاهرا در حد یک فکر باقی موند. 

 

عماد نوشت: 

عماد :مامان مگه روح بال داره ؟ 

من:نه 

عماد:پس چه جوری میره تو آسمون 

من:...مثل باد کنک که  میره تو هوا روح هم سبک و میره تو آسمون(همسر کلی به این مثال ما خندید اما خوب چیز دیگه ای به ذهنمان نرسید) 

عماد:مامان جون الان کجاست؟ 

من:پیش خدا 

عماد:مامان جون که الان تو زمینه(قبر)مگه خاکش نکردن .پس پیش خدا نیست الکی نگو 

من:خوب روحش پیش خداست  

عماد:مامان جون رفته بهشت  

من:آره 

عماد :چرا؟ 

من:چون آدم خوبی بود . 

عماد:فرشته ها هم بال دارن 

من :دقیقا نمی دونم ...شاید 

عماد:قبرشا گذاشتن روش؟ 

من:قبرشو؟منظورت چیه؟ 

عماد:همون سنگه که روش می نویسن و عکسشو میزنن روش. 

من:به اون میگن سنگ قبر..هنوز نه ..بعدا اینکار را می کنن 

عماد:... 

من:... 

 

پ ن:فرداعماد میره مدرسه ...این اولین روزه مدرسه است... البته پیش دبستانی  

همیشه فکر میکردم مادرا چقدر وقتی بچه اشون می خواد بره مدرسه خوشحال هستن اما من فقط نگرانم ... 

بچه ام خیلی ریزه میزه است خدا کنه بتونه از حق خودش دفاع کنه .امروز از مدرسه زنگ زدن تا برای فرم مدرسه بریم آنجا البته هنوز فرم ها آماده نبود و فردا باید با لباس معمولی بره تا هفته بعد ... 

مدرسه عمادهوشمندو دو زبانه است وکلی کلاس های فوق برنامهو بچه ها را تا ساعت ۴ بعدظهر نگه میدارن ولی من  قبول نکردم وفعلا تا ساعت ۱بعدظهر می مونه مدرسه. 

تابستون مهد نرفت ..خیلی خوب بود در تمام مدت سال همش مریض بود مدام سرما می خورد مدام دلش درد میکرد اما این مدت که نرفت مهد اصلا مریض نشد حتی یه بار هم از دل درد شکایت نکرد و حالا باز می ترسم مریض بشه تازه کمی جون گرفته و وزن اضافه کرده ... 

نمی دونم این مدارس که به سبک جدید کار می کنن و کیف در مدرسه هستن موفق می شن یا نه؟ 

آیا بچه ها یاد می گیرن که درس بخونن یا فقط این کار را مختص مدرسه می دونن؟  

برای پسرم بهترینها را آرزو می کنم ... 

و دلم می خواد آنقدر پیشرفت کنه که من بتونم بهش افتخار کنم .

نظرات 30 + ارسال نظر
شهاب حسینی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ق.ظ http://www.roozneveshtam.blogfa.com

سلام
قطعا همینطور خواهد شد و باعث افتخار شما و أقای دکتر و همچنین ایران میشود ..انشالله

سلام
وای ممنون
باعث افتخار ما بشه کافیه دیگه ایران را قاطی ماجرا نکنید

[ بدون نام ] چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ق.ظ

سلام.
اولش که بهتون تسلیت میگم.

بعد هم بابت عماد جان ایشالله که از همین قدم اول موفقیت ها در انتظارش هستن...
دوزبانه یعنی چی دقیقا؟ همه ی درسا یعنی دوزبانه تدریس میشه؟!! سخته یکم...

ایشالله که همیشه قوی و سالم و خندون و خوشبخت باشه عماد جون.

سلام
اول که ممنون
دوم بازم ممنون
یعنی از ابتدا انگلیسی هم تدریس می شه و از سال سوم فرانسه هم اضافه می شه
ممنون
شما؟!!

دکتر نوید چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:41 ق.ظ http://yaghesh.persianblog.ir

سلام
این نظرم قبلیم را فقط برای شما نوشتم....
لطفا تائیدش نکنید....

سلام
ممنون از اینکه ما را گیج کردین

لژیونلا چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ب.ظ

سلام آنی جون.
تسلیت بخاطر فوت مادربزرگ دکتر. حقیقتا برای خاله ای که با ایشون زندگی میکردند سخته.
تبریک بابت اینکه عماد جون وارد مرحله جدیدی از زندگی شده.
من اصلا به فوق برنامه و ... اعتقاد ندارم. بعدا اگه خودش خواست میره دنبالش...

سلام عزیزم
بله خیلی سخت
مرسی
نمی دونم خودم هم کمی در این مورد دو دل هستم

زندگی جاریست... چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com/

سلام
خدا رحمتشون کنه و روحشون شاد باشه انشاالله.
بنظر من خاله خانم نباید خودشون رو مقصر بدونن.فکر کنم تنها اجل باشه که نشه دورش کرد و یا به تعویقش انداخت.
امیدوارم آقا عماد هم مایه افتخار شما و دکتر ربولی بشن.

سلام
ممنون
ما هم بهش می گیم البته الان خیلی آرومتر شده
انشاالله

سارا از ژوژمان چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ب.ظ http://judgment89.wordpress.com/

چه ساده ! نون تو گلوی آدم بپره و آخرش سکته و مرگ!!!
تسلیت

خیلی ساده نبوده
در اصل مشکل نان نبوده
دریچه نای بسته می شه و ظاهرا دیگه باز نمی شه
ممنون

سارا از ژوژمان چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ http://judgment89.wordpress.com/

از این گفت و گوهای مادر و فرزندی خیلی چیزها یاد می گیرم . ممنون

جدی ..
بعدا به درد می خوره ..نه؟!!

محبوبه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

سلام خوبی
تسلیت میگم
غم اخرتون باشه

نگران نباش عماد موفق میشه .. به معلمش یاد اوری کن حواسش باشه

سلام
ممنون
غم نبینی
ممنون..من هر روز تو مدرسه حضور دارم

مرجان چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام آنی مهربون
خدا رحمت کنه مادربزرگ رو.امیدوارم خدا خونواده تون رو سلامت نگه داره.
اصفهان و شهر کرد که راهی نیست.یه ساعت و نیم دیگه خیلی دو ساعت!

نگران عماد نباش.برادر زاده منم ریزه میزه هست و فوق العاده بلبل زبان و مقدار زیادی پرفسور !

مهد اونم قبلا دو زبانه بود.انگلیسی و اسپانیایی.مدرسه شم خیلی خوبه و بیشتر کاراشون رو تو مدرسه انجام میدن و فکر کنم ۳ میرسه خونه.روششونم خوبه.مطمئنا تحقیق کردی.پس نگران نباش.از حق خودشم یاد میگیره چطور دفاه کنه.

موفق باشی.چشم بهم بزاری میبینی دانشجو شده

سلام عزیزم
خوب ظاهرا کلاس داشتن برای سفرزیارتی که در پیش دارن و فکر نمی کردن مراسم خاکسپاری را بدون انها بر گزار کنن
ممنون از حرفای خوبت
وای اون موقع من دیگه پیرزن شدم

بهداشتی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:09 ب.ظ

سلام. بلاخره یه "فایر فکس موزیلا " نصب کردم ولی سرعتش خیلی پایینه.
به نظر من دوستای نتی مثل مجری رادیو میمونن.هرجور که آدم دوست داره میتونه تصورشون بکنه.صداشونو قیافشونو.... ولی تو رو یه جور دیگه دوست دارم.خیلی خیلی برام عزیزی...
آخی چه بد موقعی فوت شده!!! خدا رحمتش کنه
منم با این که بچه تا 4بره مدرسه موافق نیستم.خود ما رو که تا 6 دانشگاهیم وقتی می رسم خونه رسما دیگه مخم تعطیله.چه برسه بچه!

سلام
چه خوب
وای مرسی عزیزم
شما به من خیلی لطف دارین منم خیلی از دوستانی که اینجا هستن را خیلی خیلی دوست دارم از جمله بهداشتی بی وبلاگ را
کاش شما هم وبلاگ میزدی
خدا رفتگان شما را هم رحمت کند
امسال که تا ساعت ۱ میره اما سال دیگه باید تا ۴ بمونه
بقیه مادر ها که از شون می پرسم میگن بچه ها خسته نمی شن چون بعدظهر ها کلاسها تفریحی مثل موسیقی.کامپیوتر.اسکیت و...

زبل خان چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:12 ب.ظ http://zebelestan.wordpress.com

اول که تسلیت میگم..بعدشم ای جانم عزیزم عمادم رفت مدرسه...فکر کنم همیسه مادرها نگرانن به قول مامانم اگه 50 سالشون هم بشه ونوه هم داشته باشن باز مادرشون نگرانشونه ومیگن بچم وهنوز بچه می دوننش...وااای از دست این فسقلیا که اینقدر سوال می پرسن یکی گفت نگید رفته پیش خدا چون اگه یکی رو دوست داشته باشن میگن خدا بده که از ما جداش کرد البته نمی دونم میشه به اون ادم اعتماد کرد یانه...؟

ممنون
آره مادر یعنی نگرانی
پس بگیم رفته کجا؟!!

مرجان چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:33 ب.ظ

راستی آنی بابت حرفات ممنون.وقتی میخوندم اشک میریختم.این دومین باره که جمله ای بهم گفتی که باعث آرامشم شد.

کاری نکردم
خواستم نظرتو تایید نکنم گفتم بعد میای میگی نظر من کو؟؟؟
من همیشه در خدمت خواهر گلم هستم

یک دانشجوی اقتصادی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ب.ظ

سلام...
روحشون شاد...
شهر مادربزرگشون اصفهان بود؟
..خاطرات دوران پیش دبستانیم زنده شد..ای روزگار...
ساعت4؟؟؟؟؟؟یک ظلمه دیگه..بچه اونوقت خستگیشو میاره خونه..هرچند اونجا بهش خوش بگذره.

سلام
ممنون
نه همین جا بود
ای روزگار ...
شاید هم یک برنامه هدفمند باشه
بهتر از اینه که تو خانه بشینه پای کامپیوتر یا فقط سی دی نگاه کنه
ظاهرا خیلیییییی

شاپرک شاد پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ق.ظ http://shaparakshad.blogfa.com/

سلام

مدتیه به وب شما سر میزنم از نوشتنتون خوشم
اومده راستی پسر کوچولو رو از طرف من ببوسید خدا حفظش کنه

سلام
ممنون
به چشم

دکتر سلطان پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ب.ظ http://doctorsoltan.blogfa.com/

سلام آنی عزیزم...
خدا روح مامان جون رو قرین رحمت کنه...واسه پسر گلت از صمیم قلب ارزو میکنم بهترینها پیش روش باشه و همیشه مایه افتخار خودش و شماها باشه...در ضمن من رمز میخوامها

سلام بانوی عزیز
خدا رفتگان شما را هم رحمت کنه
ممنون از آرزوهای خوبت
حتما

مریم پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ب.ظ http://saghf.blgsky.com

متاسفم آنی جون
تسلیت میگم خیلی حالم گرفته شد...
شاید چون خودمم حال خوبی ندارم این روزها..

خدا نکنه حال خوبی نداشته باشی

مریم پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ب.ظ

مدرسه ی عماد جون هم مبارکه

ممنون عزیزم

رهــــا جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ق.ظ

رهـــا جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ق.ظ

نگران عماد نباشین
وقتی کسی همچین پدر مادر پشتش باشه مطمئنا به جاهای خوبی میرسه که باعث افتخار همه باشه

دست خودم نیست
امیدوارم
انشاالله

هانا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ق.ظ

سلام انی خانم خوب هستید سژاگزارم بابت محبتی که در حق من انجام دادید؟شما خانم بسیار مهربان وخونگرمی هستیدد...

سلام
کاری نکردم عزیزم
شما لطف دارین

خانم ورزش شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ق.ظ http://sahar444.blogfa.com/

کار خوبی کردید تا ۱ گذاشتیدش بچه خسته می شه بعد متنفر می شه به عمادخان کشک زیاد بدید بخوره اگه خالی دوست نداره کالجوش درست کنید رو میز وسط خونه کشک بزارید به اون نگید بخوره خودتون بخورید تا اون هم بخوره سیستم ایمنی بدنش قوی می شه مرکبات مخصوصا لیمو ترش تازه هم زیاد مصرف کنید لیمو ترش رو مثل سبزی همراه هر غذایی سر سفره اتون بذارید ببخشید زیاده گویی کردما

وای ممنون از این همه پیشنهاد خوب
باشه حتما

رضا مدهنی یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ http://madhani.blogfa.com/

روحش شاد

ممنون

سارا از ژوژمان یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:21 ب.ظ

با حضور پدر و مادری چون شما حتما پیشرفت می کنه آیکون بوس و این حرفا

ممنون

امیدوارم

خانم ورزش دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ق.ظ

کم پیدا شدی آنی جون نه تو وب خودت هستی نه به ما سر می زنی؟ ایشاالله هر جا هستی خوش باشی

گرفتار شدم دیگه بچه مدرسه ای داریم
ممنون عزیزم

مژگان امینی دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

خدا رحمت کند.
نگران عماد نباش وقتی پدر ومادرش شماها باشید حتماً موفق می شود.

ممنون
امیدورام

×بانو! دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ http://delneveshteha-007.blogfa.com/

سلام عزیزم
خدا رحمتشون کنه...
باز خوبه از این سوالا کرده یکی از بچه های فامیل به من میگفت امشب روح مامان بزرگ از قبر میاد بیرون و ما رو خفه میکنه؟!!!
دوزبانه یعنی چه زبانایی رو داره؟ آخه تا اونجایی که میدونم زمان شاه مدرسه های فرانسوی هم تو ایران بودن...
امیدوارم عماد همیشه موفق و سلامت باشه

سلام گلم
ممنون
...
انگلیسی و فرانسه
ممنون

بهداشتی دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:54 ب.ظ

بازم سلام.
راستش هنوز فعلا می خوام فقط بخونم.بعدا که تجربم زیاد شد بنویسم.آخه من که نوشتن بلد نیستم.سخته خوب.

سلام
تا ننویسی یاد نمی گیری
بنویس کم کم راه میوفتی
من برات تبلیغ می کنم

حامد سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ق.ظ

سلام
خدا رحمتشون کنه ! تسلیت می گم (ببخشید که با تاخیر !)
عماد نوشت مثل همیشه بود ،زیبا و دوست داشتنی !
تا ساعت 4 خیلیه، کار خوبی کردین قبول نکردین ! حیفه آدم بچه به این دوست داشتنیی رو از صبح تا عصر نبینه !
انشاالله مایه افتخارتون بشه

سلام
ممنون
اتفاقا من از صبح تا عصر نمی بینمش چون وقتی عماد میاد تازه کار من شروع می شه
انشاالله

مهدی چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ب.ظ http://www.mehdipix.com/

سلام خوبید؟ مطالبتون خیلی قشنگ بود.استفاده بردم خوشحال میشم باهاتون تبادل لینک کنم در صورت مایل بودن مو با نام مهدی پیکس لینک کنید بعد بهم خبر بدید تا شما رو لینک کنم
موفق و شاد وسبز باشید

پسر شیطون شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ق.ظ http://narcist.blogfa.com

سلام. خوووووووفی ی ی ی؟؟ چه خبرا؟
آخی، عماد جونم. . فک کنم دیگه داره عادت می کنه به مدرسه. امیدوارم خوشش بیاد.

سلام
خوفم
خیلی خبرا
الان که خیلی راضیه خدا کنه تا آخرش اینجوری بمونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد