مدتهاست که اینجا چیزی ننوشتم یکی از دلایلش قضاوت های افرادی هست که اینجا را میخوانند بدون اینکه با کفش های تو راه رفته باشند بیشتر به اینستا کوچ کردم در ظاهر اونجا کسانی هستن که منو بیشتر می شناسند و شاید بخاطر شناخت بیشتر کمتر قضاوت میشوم یا شاید بخاطر آشنا بودن بیشتر رعایت ادب را می کنند و جلوی روی خودمان قضاوتی صورت نمی گیرد .
یادمه قبل از اینکه کرونا رسما توی کشور اعلام بشه من جز کسانی بودم که به همه توصیه میکردم کرونا را جدی بگیرند .
و نوشتم که کرونا از رگ گردن به ما نزدیکتر است .و روزی که رسما اعلام شد کرونا در کشور ما مشاهده شده از همان روز دیگر بچه ها را به مدرسه نفرستادم و خودم تمام تلاشم را کردم که همکارانم با ماسک سر کار بیایند و با پیگیری ها مدام بالاخره مجوز تعطیلی مرکزمون را گرفتم .
قبل از شروع کرونا پدرم حالش بد شد و چندین بار به دکترهای مختلف رجوع کردیم و بالاخره برای پدرم نوبت عمل زده شده روزی که پدرم برای عمل بستری شد همان روز اعلام شد تمام عمل ها کنسل هست و ما مجبور شدیم پدر را از بیمارستان مرخص کنیم .پدرم همچنان بد حال بود من از ترس کرونا جرات نمی کردم به خانه پدرم بروم هر روز استرس و اضطرابم شدید تر میشد وقتی همسر از درمانگاه به خانه می آمد از سر تا پایش را با الکل ضد عفونی می کردم .بهش غر میزدم که به خانه نیا زیرا ممکن است با خودت ویروس کرونا را به خانه بیاوری .زندگیم تبدیل به میدان جنگ شده بوده اعصابم بهم ریخته بود پدرم مریض بود همسرم هر روز با کلی مریض سروکله میزد و توی یه محیط آلوده بود بچه ها باید آنلاین درس میخوندن و کار من سخت تر شده بود ....یه روز به همسرم گفتم اگه یکی از بچه ها (دور از جانشان )مریض شوند یا اتفاقی بیفتد زندگی ما به پایان می رسد .
پدر و مادرم در آستانه ۸۰ سالگی هستن مادرم دیگر توان زیادی ندارد و قطعا تو اون شرایط که پدرم مریض بود مادرم به کمک ما نیاز داشت من نتوانستم تحمل کنم و هر روز به خانه پدرم می رفتم تا ازش پرستاری و مراقبت کنم چاره ای نداشتم باید این ریسک را می پذیرفتم گاهی شده بود که روزی دو بار صبح و بعدازظهر میرفتم خانه بابا ...با چند دکتر تماس گرفتیم تا در روزهای آخر عید یکی از جراح های شهرمان قبول کرد بابا را بصورت قاچاقی عمل کند و بعد عمل فقط چند ساعت بابا را نگه داشتن و سریع مرخصش کردند و حالا نگهداری بعد عمل بازم بیشتر کارها رو دوش منو برادرم بود .و ما دیگه نمی توانستیم به کرونا فکر کنیم ماسک میزدیم و دست هایمان را می شستیم و بقیه اش را به خدا می سپردیم .
من کم کم استرسم را کنترل کردم یاد گرفتم که باید با کرونا زندگی کنم کمتر به همسرم گیر دادم و وقتی متوجه شدم دست هایش بخاطر زدن الکل زخم شده سخت گیری هایم را کمتر کردم و به شستن با آب و مایع دستشویی رضایت دادم .
قطعا استرسی که اون زمان تجربه کردم را هیچ زمانی در زندگیم تجربه نکرده بودم حتی چند بار کرونا گرفتم بی حال میشدم و تب میکردم و می گفتم کرونا گرفتم همسرم می گفت نه کرونا نیست .البته کرونا نبود بیشترش استرس بود و ترس ...
ما توی اوج کرونا همچنان در مطب های دکتر ها دنبال درمان پدر بودیم دکتر غدد بخاطر قند .دکتر گوارش. دکتر چشم دکتر کلیه و ....دیگه خیلی وقت ها بابا را با خودمون نمی بردیم مطب دکتر فقط آزمایش ها و پرونده اش را می بردیم که حداقل مجبور نباشه توی محیط آلوده باشه ...و در تاریخ ۲۰ فروردین هم چشم پدر را دکتر عمل کرد که تقریبا دیدش زیر ده درصد شده بود نوبت عمل چشم پدر اول اسفند بود که بخاطر مریضی دیگرش و کرونا عقب افتاده بود ...خلاصه که روزهای سختی گذشت و خدا را شکر حال پدرم خوب شده است تقریبا بیشتر درگیریهایش تمام شده و چند تا دارو قند و فشارش را الان می خورد .
بعد از چندین ماه تصمیم گرفتیم به مسافرت برویم شاید واقعا لازم بود چند روز دور از استرس باشیم و قطعا با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی بود ما به هتل نرفتیم در طول مسافرت هیچ غذایی از بیرون نگرفتیم غیر از زمانی که توی راه رفت و برگشت بودیم اون هم در مسیر رفت در فضای باز و در مسیر برگشت در ماشین غذا را خوردیم . ما بدون ماسک از ویلا خارج نشدیم .ما هر بار کارت کشیدیم کارت را با الکل ضدعفونی کردیم اگر پولی به کسی دادیم قبلش ضد عفونی کردیم اگر از کسی پولی گرفتیم ضد عفونی کردیم ما فقط چند بار از ویلا خارج شدیم با رعایت فاصله اجتماعی و ....
من نمی توانستم در زمانی که خواهرم به کمکم برای اسباب کشی نیاز دارد نه بگوئیم .حتی خواهرم قرار بود خانه را در اردیبهشت تحویل دهند که بخاطر کرونا دو ماه فرصت گرفتن اما خریدار ویلا دیگه فرصت نمی داد و گفته بود زودتر وسایلتان را ببرید .
حالا که همسرم صادقانه در وبلاگش خاطرات سفر را نوشته همه قاضی شده اند همه بدون اینکه در روزهایی که توی اوج کرونا جونش را کف دستش گرفته از خودش و خانواده اش از بچه اش گذشته تا به مردمش خدمت کند را نمی بینند فقط دیده و شنیده اند که ما به سفر رفتیم .ما مثل خیلی ها ظاهر را حفظ نکردیم و در باطن به سیر و سفر بریم ما در وسط این میدان ایستاده ایم
و اما در آخر ما باید یاد بگیریم با کرونا زندگی کنیم الان دوران قرنطینه تمام شده همه مشاغل باز شده چیزی که باید یاد بگیریم آگاهانه زندگی کردن است .چقدر خوبه هنوز هم آدم ها یی هستن که قضاوت نمی کنند و برای ما روزهای خوشی را آرزو می کنند .یاد بگیریم قضاوت نکنیم وقتی کامنت های وبلاگ همسرم را خوندم قلبم به درد آمد از این قضاوت ...شما کجا هستید وقتی همسرم برای معاینه بیمارهای مشکوک به کرونا میرود ...یادتان باشد خط مقدم این مبارزه کادر درمان هستن و در پشت سر آن ها خانواده هایشان .
برایتان زندگی ای آرزو میکنم بدون قضاوت کردن
دیروز صبح با عسل رفتیم جشن که به مناسبت ورود بچه ها به پیش دبستانی بود خلاصه جشن خیلی خوبی نبود بعد از نواختن چند آهنگ با ارگ بچه ها رفتن داخل سالن و مادرها تو حیاط و بعد از تقسیم بندی بچه ها ما رفتیم دم کلاس ها و با مربی بچه ها آشنا شدیم و گفتن ساعت ۱۱بیاید دنبال بچه ها منم رفتم ساعت ۱۱ برگشتم دست عسل را .رفتم و رفتیم سمت ماشین توی راه بهش میگم خوش گذشت
عسل هم سریع گفت بله خیلی خوش گذشت من دوست دارم هر روز بیام پیش دبستانی اینجا به ما خیلی خوش میگذره...
من ماتم که تو این یه ساعت چیکار کردن دل و دین بچه رفته و دوست داره هر روز بیاد ...اما ته دلم خوشحالم که دوست داشته
که یکدفعه خودش گفت مامان :خانم مربی گفت اگه مامان ها پرسیدن خوش گذشت این جواب را بدیم ...بله اینجوریاست
پ.ن:عسل میگه مامان کاش میشد برم پیش فرشته ها و بگم منو یه باره دیگه بیارن به زندگی اما این دفعه من بچه اول باشم نه عماد ...
عکس عسل با لباس پیش دبستانی توی کانال هست آدرسش هم چند پست پایین تر
بدرود
و اما ادامه سفر
بعد از رسیدن به هتل در تبریز به قول دوستی هتل درپیتی نه لاکچری...اخه لاکچریم کجا بود خخخ
آدم اگه همیشه یادش باشه کی بود و کی هست و بتونه مثل نو کیسه ها نباشه بهترین هنر هست من و همسر از قشر متوسط جامعه بودیم و با توجه به اینکه میتونیم لاکچری خرج کنیم ترجیح میدیم منطقی فکر کنیم ،خودمون را گم نکنیم و اینکه بتونیم از زندگی لذت ببریم نه در گیر چشم و هم چشمی باشیم
ما فقط شب ها برای خواب به هتل می رفتیم و به نظر م پول بیشتر برای هتل دادن واقعا دور ریختن پول هست
خلاصه بگذریم
تقریبا فردا ساعت ۱۲ از خواب بیدار شدیم یه صبحانه خوردیم و یه دوش گرفتیم و آماده شدیم بیرون از هتل که آمدیم در مسیر تابلو ائل گلی سر راهمان سبز شد و تصمیم گرفتیم بریم آنجا با توجه به تابلوهای سطح شهر و گوگل مپ رسیدیم ائل گلی ...
یه منطقه تفریحی ما آنجا قدم زدیم و رفتیم کنار استخر آب بچه ها و همسر رفتن قایق سوار شدن و بعدم رفتیم شهر بازی و تا شب آنجا بودیم شام را هم در عمارت کلاه فرنگی خوردیم من کوفته تبریزی سفارش دادم همسر میگو سوخاری و عماد هم با عسل مشترک چلو با ماهی کبابی که تقریبا غذای بچه ها بیشترش دست نخورده موند
اون روز غیر از ائل گلی جای دیگه ای نرفتیم حدود ۱۲ شب برگشتیم هتل .
فردا باز تا بچه ها بیدار بشن و صبحانه بخورن شد ساعت ۱۱ و ترجیح دادیم اون موقع از هتل بیرون نریم چون هوا هم گرم بود ، حدود ساعت ۲ از هتل آمدیم بیرون اول رفتیم ناهار خوردیم و بعد رفتیم مسجد کبود ،بعد موزه آذربایجان و بعد پارک کنار موزه و...دیگه چیزی یادم نمیاد، بعدم شام خوردیم کمی توی مغازه ها چرخیدیم و کمی خرید کردیم البته یادم آمد بعدش رفتیم مقبره الشعرا که تعطیل شده بود و دوباره برگشتیم هتل خلاصه سر شما را درد نیارم فرداش رفتیم مقبره الشعرا که قبر شهریار شاعر معاصر آنجا بود و بعدم بقیه جاهای دیدنی تبریز مثل تله کابین ،مجتمع پارک و مجتمع اطلس و ...
تبریز شهر بزرگ و قشنگی هست که ارزش دیدن داره حتما ،فقط رانندگی کمی سخت بود مخصوصا برای ما که مسیرها را بلد نبودیم در کل خیلی خوش گذشت و همسرم برای سفر خیلی خوب برنامه ریزی کرده بود
من و آقای همسر یه قراری با هم داریم که غر زدن قسمتی از زندگی هست و این غر ها باعث نمی شه رابطه ما خللی بهش وارد بشه بعضی از دوستان در مورد پست قبل گفته بودن تا اینجا که خوش نگذشته باید بگم دیدن غار و تخت سلیمان برای من خیلی جذاب بود و اتفاقا خوش گذشت فقط مسیر طولانی بود و خسته شدیم
یادم رفت بگم میدان ساعت و موزه فرش و باغلار باغی و ...هم رفتیم
تا قسمت بعد بای
بخاطر لطف دوستان و اینکه دوست دارن سفرنامه را از زبان من هم بخونن تصمیم گرفتم بنویسیم
خوب سفر ما پنجشنبه شروع شد من قبلش به آقای همسر گفتم وسایل مورد نیاز خودت را بده به من تا بذارم داخل چمدان ...
صبح پنجشنبه همسر رفت سر کار ومن مشغول جمع کردن وسائل شدم تا ظهر همه چیزها را جمع کردم و همسر طبق معمول دیرتر از زمانی که گفته بود آمد و تازه رفت حمام و بنابراین جمع کردن تمام وسایل افتاد گردن خودم
بعد از اینکه همسر آماده شد وسیله ها را چیدیم داخل صندوق عقب و حرکت کردیم رفتیم به سمت خوانسار و آنجا میدان ورودی شهر اسمش عسل بود که ایستادیم و عکس گرفتیم
من پیش خودم فکر میکردم حداکثر تا ساعت ۱۲شب به سوئیت که همسر از قبل رزرو کرده میرسیم اما اینجور نشد ما ساعت ها در راه بودیم توی جاده های باریک و دو طرفه با آسفالت داغون چند با به همسر گفتم چند ساعت توی راه هستیم که جواب درستی نشنیدم دوباره پرسیدم چند کیلومتر داریم تا برسیم بازم جواب درستی نداد نزدیک ساعت ۱۲ دیگه جاده ها خلوت بود هیچ ماشینی نبود حتی توی شهرها و روستاهای که در مسیر ما بودن هم آدمی دیده نمی شد و اینجا بود که غر زدن های من شروع شد که چرا از این جاده ها می ریم. چرا پیش بینی نکردی ساعت چند میرسیم یه شهر دیگه کاش سوئیت گرفته بودی که نزدیکتر بود و ...تا بالاخره ساعت حدود ۲ نصفه شب رسیدیم گرماب و از هوش رفتیم البته من که از هوش نرفتم اینقدر صدای کولر زیاد بود که خوابم نبرد و آخر خاموشش کردم بعد از گرما نمی شد بخوابم تا حدود ۵صبح بیدار بودم و باز پاشدم کولر را روشن کردم و بعدش دیگه نفهمیدم تا ساعت نه بیدار شدم یه دوش گرفتم و چایی درست کردم و بعد بچه ها را بیدار کردیم و آماده شدیم و رفتیم غار کتله خور
غار علی صدر خیلی جذابتر از غار کتله خور هست اما این غار هم ارزش دیدن داره به شرطی که روز تو اون مسیر باشید نه مثل ما نصف شب
داخل غار خنک بود طوری که بعضی ها می گفتن سرد هست اما من که فقط غرق ریختم
شش کیلومتر پیاده روی مسیر رفت و برگشت و بعد از دیدن غار و کالسکه سواری بچه ها و خوردن ناهار در گرماب حرکت کردیم سمت تکاب تا تخت سلیمان را ببینیم که در یه قسمت از مسیر همسر گفت اگه از اینجا بریم میان بر هست برم ؟؟ منم گفتم هر جور صلاح میدونی
جاده اولش آسفالت بود بعد شنی شد بعد خاکی و باز غر زدن من شروع شد
که اگه ماشین تو این جاده خراب بشه ما چیکار کنیم ...این جاده امنیت نداره ...اگه این جاده درست نباشه و...
تا بالاخره رسیدیم به جاده اصلی و رفتیم تا رسیدیم به تخت سلیمان که در نوع خودش ارزش دیدن داشت و بعد از دیدن آنجا ساعت ۸شب شد و باز توی تاریکی ما مجبور شدیم تا تبریز بریم؟
خداییش کلی خوابم میومد اما جرات خوابیدن نداشتم مسیر پر پیچ و خم جاده باریک و دو طرفه ...
چشم هام را به زور باز نگه داشتم بچه ها روی صندلی عقب بعد از کلی دعوا سر جا خوابیدن و دیدم همسر میگه پام درد گرفته و اینجوری شد که نشستم پشت فرمان اما خواب از سرم پرید تا حدود ۲ رسیدیم تبریز و مسیر را اشتباه رفتم و اون موقع شب کسی نبود بپرسیم تا یه آقای موتور سوار را کنار پارک دیدیم و گفت دنبال من بیاید و ما از توی پارک به دنبالش تا رسیدیم به یه میدان و گفت از اون خیابان برید می رسید به هتل اما ما موقع حرکت شک کردیم و باز ایستادیم تا از یه راننده تاکسی بپرسیم و گفت خیابان سمت راست را باید می رفتین داخل و اون لحظه بود که دیدم آقای موتور سوار دوباره آمد و این بار تا سر خیابان با ما آمد و گفت از این خیابان برید که از آنجا مسیر واقعا سر راست بود و ما رسیدیم و از خستگی به معنای واقعی از هوش رفتیم تا ظهر ...
همه برنامه ریزی های همسر حرف نداشت غیر از پیش بینی زمانی که در راه،فاصله بین شهرها و جاده های داغونی که انتخاب میکرد
مدت ها بود که همسر برای رفتن به مسافرت برنامه ریزی میکرد این بار تصمیم گرفتم دخالت نکنم و سکان هدایت را کامل به دست آقای همسر بسپارم، بالاخره کارها تمام شد و بلیط ها رسید من تمام تلاشم را کردم که غر نزنم، به برنامه ریزی هایی که خراب شد ایراد نگیرم، دوست داشتم توی اون یک هفته تمام تلاشم را بکنم که هم به خودم و بقیه خوش بگذره سخت نگیرم...
خوشبختانه بچه ها هم خوب بودن با اینکه غذا های آنجا اصلا با ذائقه ما جور نبود و من فقط خدا خدا میکردم مریض نشن و همه چیز به خیر گذشت، من کلی خوراکی با خودم برده بودم از جمله پسته که عسل هر موقع گرسنه بود از این پسته ها می خورد توی هتل بانکوک میشد برای بچه ها خودم غذا درست کنم و خیلی خوب بود اما هتل پوکت آشپزخانه نداشت و دست من بسته شد،
داشتم می گفتم با اینکه دوست داشتم بی خیال همه چیز فقط از مسافرتم لذت ببرم یکنفر مدام بهم استرس وارد می کرد بگذریم.
خیلی خوش گذشت، خیلی عالی بود...
جای همگی خالی. مسافرت بی نظیری بود، خداییش اینقدر از تایلند بد می گن ما که چیزی ندیدیم. هر کس برای تفریح می رفت واقعا جاهای دیدنی و طبیعت زیبا و بکری داشت خلاصه بستگی داره به چه نیتی بری
بهترین قسمتش باغ وحش بی نظیرش بود و جزیره های واقعا سر سبز و زیبایش
امیدوارم قسمت همه بشه خودشون برن و ببینن.
پ ن. عسل از ساعت 4صبح بیدار شد دیگه نخوابید مدام منو بیدار می کرد و خلاصه کلی بهانه گیری تا ساعت 6دیگه من بیدار شدم، وقتی چشمامو باز کردم نگاهم میکنه و میگه مامان پاتریک دماغ نداره...
این درگیری ذهنی باعث شده بود ساعت 4صبح بیدار بشه و دیگه نخوابه..
این روزها دچار جهش ژنی شده ام ،حس ششم به شدت قوی شده. و از پشت نقاب چهره ها درون آدم ها را بهتر می بینم، می فهمم که طرف مقابلم دارد دروغ می گوید، تظاهر می کند، می فهمم پشت هر حرفی که میزند چه منظوری نهفته است، حتی گاهی به گذشته بر می گردم و بعضی حرف ها را مرور می کنم، حرف هایی که قبلا خیلی سطحی از کنارشان رد شده ام و متوجه منظورو هدفی که در بیان آن حرف وجود داشته نشدم اما الان بعد از آن جهش ژنی به راحتی می فهمم منظورش چی بوده، خوشحالم که آن زمان اینقدر ساده بودم که نفهمیدم منظورش چه بوده و تقریبا طرف به هدفش که احتمالا تخریب من بوده نرسیده، و خوشحالم که الان متوجه منظورش میشم اما الان آنقدر ظرفیتم بالا رفته که باز هم مهم نیست چه گفته و با چه منظوری.
این روز های یکی از تفریح هایم سفر به گذشته است وکشف مجهولات ،،حس عجیبی دارد این کشف ها، بهتر می فهمم دوستانم چه کسانی بودن و بد خواهانم چه کسانی،،
منظور از گذاشتن این پست بیان درگیرهای ذهنی ام نیست چون امروز از همیشه ذهنم بازتر و آزادتر هست،
منظور کشف جهش ژنی بود.
تمام
سه سال قبل در چنین روز هایی خسته و داغون منتظر به دنیا آمدن عسل بودم، قرار بود 29تیر خانم تشریف بیارن.
من 21کیلو وزن اضافه کرده بودم ...هی وای من... ورم شدید و خلاصه دیسک کمر که با این اضافه وزن عجیب شده بود قوز بالای قوز، البته من در تمام مدت رژیم داشتم که در کاهش وزنم که سیر صعودی عجیبی داشت تاثیری نداشت، شب ها اصلا نمی تونستم بخوابم و روزها نفسم بالا نمی آمد... اما تحمل تمام این سختی ها ارزشش را داشت دختر ناز، مهربون و دوست داشتنی. هر چی بگم کم هست، دختر عزیزه ...شاخ نبات دختر... قند و نبات دختر... شعر مردم را هم خراب کردم.
و امشب یعنی سه سال بعد من توی آشپزخانه نشستم میان کلی ریخت و پاش و در ساعت 12:45دقیقه نیمه شب پست میذارم. تا بنویسم خسته و تنها نشسته ام و دارم برای فردا که تولد عسل را یک روز زودتر جشن میگیریم الویه درست کنم، کوهی ظرف نشسته، همسر هم رفته شیفت 24ساعته تا این طبقه مرفه بی درد پول پارو کند،، ای خدا...
کاش میشد یک عکس بگیرم بذارم براتون
عید سعید فطر هم مبارک
التماس دعا
(دوستانی که تمایل دارن عکس من و همسر را هم ببینن چند راه دارن یکی فیسبوک، دیگری لاین ،دوست داشتین آنجا همو می بینیم)
سال ها قبل وقتی دانشجو بودم موقع برگشتن از دانشگاه شهرمان گاهی سر راه برگشت به خانه میرفتم خانه دوستم، همیشه فصل بهار خانه اشون پر از میوه های نوبرانه بود، پدرش بنگاه میوه داشت، و اصرار میکرد بیاید بریم میوه بخوریم یه روز وقتی با کمال میل دعوتش را قبول کردیم و به خانه اشون رفتیم، رفت و یک ظرف زردآلو آورد به چه درشتی و چقدر شیرین... طوری که بعد از خوردن اون زردآلوهای بسیار خوشمزه رفتیم تو حیاط و هسته زردآلو ها را هم شکستیم و مغززردآلو ها را هم خوردیم.کلی هم خندیدیم.
مزه اون زردآلو ها را هیچوقت فراموش نکردم و دیگه هیچوقت زردآلو به اون درشتی ندیدم، تا امسال وقتی رفتم مغازه و آقای فروشنده گفت زردآلو ملایر بسیار شیرین، نگاه کردم و همون زرد آلوها را دیدم البته بماند که قیمتش چقدر بود، به یاد مزه ای که در گذشته چشیده بودم خریدم .
توی خانه زرد آلوها را شستم و فوری یک دانه از آنها را گاز زدم.... طعم بی نظیرش رفت زیر دندانم به همان خوشمزگی...
اما یه چیزی کم بود...
چیزی شبیه یک دوست...
فهمیدم اون زردآلوهای شیرین نبودن که تو ذهن من مانده بود...
چیزی که لذت بخش بود حضور کسانی بود که آن زمان زندگی را برایم شیرین کرده بودن...
این آدم ها هستن که خاطره میسازند
شیرین، خیلی شیرین یا تلخ، خیلی تلخ
سلام به دوستای خوبم ممنون بابت کامنت های پر مهرتان،
با عرض شرمندگی و با تاخیر بسیار سال نو، روز زن، روز مرد، روز معلم، روز کارگر و خلاصه تمام مناسبت هایی که من غیبت داشتم مبارک...
حالا یه خاطره بگم و برم سال دیگه بیام..
روز مادر عماد و عسل با آقای همسر رفتن بیرون ،وقتی برگشتن دست بچه ها یکی یه شاخه گل رز تزیین شده بود عماد منو بوس کرد و گل را داد به من گفت روزت مبارک، عسل کمی دورتر ایستاده و نگاه میکنه نزدیک نمیاد انگار دلش نمی خواد گلی که تو دستش هست را به کسی بده... بهش میگم تو هم بیا مامان را بوس کن... کمی نگاه میکنه و میگه خوب باشه... بعد همونجا که ایستاده منو نگاه میکنه و میگه عیدت مبارک (بچه ام هنوز تو حال و هوای عید مونده) خلاصه به هر سختی بود گل را بهم داد.
چند روز قبل جلوی آینه دارم کرم میزنم آمده میگه منم خوشگل کن، گفتم تو خودت خوشگلی اینا مال ماماناست،میگه منم مامانم!!! گفتم اگه مامانی بچه هات کو؟؟؟ گفت رفتن مدرسه...
دوستای خوبم اگه کسی دوست داره تو لاین در ارتباط باشیم ای دی لاین یا شماره آشو خصوصی بذاره البته دوستانی که میشناسم. با تشکر
سلام به دوستای خوبم ...
من خوبم ..
خیلی وقته به همسر گفتم خودت عکس بچه ها را بذار و منتظر من نباش اما گوش نمیده میخواد به این بهانه منو مجبور کنه گاهی به اینجا سر بزنم .
می خواستم بد جنس بازی در بیارم و این پست را رمز دار بذارم تا مجبور باشین درخواست رمز بدین و من ببینم چند تا خواننده خاموش اینجا هست اما دلم نیومد از بس من مهربونم ...
من این عکس ها را با گوشی اپلود کردم چند تا عکس دیگه هم بود اما خطا میداد فضا کافی نیست من دیگه به این چند تا عکس رضایت دادم .
چند روز قبل عماد برام نامه نوشته زده به در یخچال میخواستم عکس نامه را بذارم اما نشد ایشالا یه بار دیگه متن نامه :
مامان برنامه فردای منو چک کن .
خدایا مراقب مامان و بابا و خواهرم باش و انها را به خدا پرستی دعوت کن !!!!امین
یعنی من مردم از خنده اما شما بگو آمین .
تذکر کتبی در صورت عدم گذاشتن کامنت کافی دفعه بعد عکس نوشت رمز دار خواهد بود
عکس
هر کار کردم نشد لینکش را بذارم خودتون رو ادرس کلیک کنید
خواهر و برادر
ماشین صورتی
http://s5.picofile.com/file/8147498084/DSC_0110.jpg
عماد در باغ پرندگان
http://s5.picofile.com/file/8147499542/DSC_0114.jpg
عکسی زیبا از عماد
http://s5.picofile.com/file/8147499918/DSC_0055.jpg
عکسی زیبا از عسل
http://s5.picofile.com/file/8147500076/DSC_0010.jpg
امیدوارم عکس ها باز بشه من بازم امتحان کردم نشد لینک بذارم
موفق باشید
یه خاطره از این خرگوشه که مرد یادم امد
عسل مدام با گوشی من نشسته پو بازی میکنه و بهش میگه بگو عسل خانم ...بعد پو هم میگه عسل خانم .
خیلی دوست داره بهش بگی عسل خانم.
چند تا بازی دیگه هم عماد برام دانلود و نصب کرده که همه مثل پو حرف میزنی تکرار میکنن.
خلاصه روزی که این خرگوش وارد خانه ما شد عسل رفته نشسته روبروی قفس خرگوش و بهش میگه عسل خانم ...عسل خانم
و بعد هم عصبانی شد و میزد روی قفس و می گفت عسل خانم !!!
من اول تعجب کردم بعد متوجه شدم جریان چیه و از خنده غش زمین ...
یعنی انتظار داشت این خرگوش هم پشت سرش تکرار کنه و بگه عسل خانم ...
حیف شد مرد ...بعد هم، من چیز خورش نکردم ...این تصورات شما اشتباه است
خوب من خوبم
ممنون از دوستای خوبم که به من سر میزنن هر چند من به کسی سر نمی زنم .
ممنون از همه شما خوبان ...
عکس عسل هم ایشالا سر فرصت که همسر بیکار باشه بشینه برام آپلودشون کنه
در راستای علاقمندی عماد به داشتن حیوان خانگی بعد از خرید یک لاک پشت که الان یک ساله داره با ما زندگی میکنه و دیگه زیاد برای عماد جالب نیست این لاکپشت.... امسال براش یک خرگوش خریدیم.
البته این خرگوش اینقدر زنده نموند که من وقت کنم و یک عکس ازش بگیرم بذارم اینجا ...چند روزی در کنار ما زندگی کرد و یک روز ناگهان شروع کرد به جیغ زدن وبالا و پایین پریدن و....خلاصه مرد ...حالا چرا نمیدونم ...
این هم قصه حیوان خانگی داشتن ما
اما من اصلا نمی تونم وجود یک حیوان را تو خانه تحمل کنم این خارجی ها چه جوری توی خانه هاشون سگ و گربه و...نگه میدارن ....
خوب راستش من از مردن خرگوش هم خوشحال شدم هم نارحت دوست داشتم چون خیلی بی آزار بود اما خوشحال شدم چون وقتی تو خانه راه می رفت من چندشم می شد
عسل هم این خرگوش را خیلی دوست داشت براش از توی باغچه تره می چید و بعد کله خرگوش را می گرفت و سبزی ها را میداد به خورد خرگوش و اون خرگوش طفلکی هم هیچی نمی گفت .
شب از مهمونی بر میگردیم عماد داره میره تو اتاقش که چشمش به یک سوسک نیمه جون که دم در اتاقش است میوفته
منو صدا میکنه مامان این چیه ؟؟
من :اه اه سوسک
عماد "مامان می شه این حیوون خونگی من باشه؟؟؟
من :..... :(
یعنی دارم تصور می کنم یک قلاده بندازم دور گردن سوسک و اون تو خانه برای خودش قر بده ...والا
پ ن:روز مرد بر مردان واقعی با تاخیر مبارک
خوش باشید همین :)
1-خوب تبریک مرا با کلی تاخیر بپذیرا باشید
خانم های عزیز روزتان مبارک
2-یادمه سال قبل آقای همسر روز زن را به من تبریک نگفت و منم اینجا یک پست گذاشتم که حالا هر چی میگردم پیداش نمی کنم تا لینکشو بذارم .
اما امسال هم بهم اس داد و هم از سر کار زنگ زد و مدتی طولانی بعد از مدتها با هم تلفنی صحبت کردیم (دست همراه اول درد نکنه بابت هدیه یک روز مکالمه رایگان )کلی حر ف زدیم و گفتیم ...مثل قدیما ...
بعدم یک کادوی خوب ...خلاصه همه اینها باعث شد که من یک روز خوب را تجربه کنم .البته کادو اصلا ربطی نداشت ببینید ترا خدا ما خانم ها چقدر کم توقع هستیم .به پیامی و سلامی ...همین کفایت می کند .
پیش خودم گفتم انصاف نیست ..سال قبل امدم اینجا جار زدم که همسرم به من تبریک نگفت ....حالا امسال باید جبران کنم این همه محبتش را ...عزیزم ممنون
3-چیزهایی هستن تو زندگی که مثل یک رویا می مونن دوست داری به دستشون بیاری اما وقتی بهشون میرسی می بینی اصلا ارزششو نداشتن و کاش همیشه رویا می موندن اونجوری قشنگتر بودن ...کاش
4-آقای همسر بعضی وقت ها به من غر می زند که به وبلاگت سر بزن شاید کامنت داشته باشی .چند روز قبل چنان اصراری داشت که فکر کردم حتما خودش برام کامنت گذاشته .بهش می گم برای من کامنت گذاشتی میگه :نه .من که ادرس خانه جدیدتو ندارم .گفتی فقط به دوستان واقعی ادرس میدم به من که آدرس جدید را ندادی .
خوب باید عرض کنم آدرس جدیدی وجود نداره
چون فعلا حس نوشتن نیست چه برسه به یک وبلاگ جدید ...همین جا هستیم در خدمتتون
بعدم دلم نمیاد این ارشیو این تاریخچه را ول کنم و برم :)
5- شاید به زودی یک سری عکس جدید بذارم شاید هم تا بعد از تولد عسل صبر کنم .
دوستان واقعی مواظب خودتون باشید .بای