در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

زرشک


خانه یکی از دوستان دعوتیم عماد با یکی از بچه ها موقع شام کنار هم نشستن و دارن برنج می کشن توی بشقاب ...

عماد رو می کنه به این بچه بغل دستیش و میگه من این کشمش های روی برنج را دوست ندارم.

اون بچه هم میگه اینا که کشمش نیستن اینا زیره هستن.

ما هم از خنده اینجوری(مجید جان زرشک)


اینم پست جدید چیکار کنیم حرفی برای گفتن نیست اگر هم هست حوصله ای نیست!!



در باز کن

وقتی بچه بودیم گاهی مادرمان قربون صدقه امون می رفت و یکی از اصطلاحاتش در باز کن بود.

مثلا می گفت :دختر نازم تو بودی ،در باز کنم تو بودی و...

یادمه انوقت ها یک حیاط بزرگ داشتیم و هر وقت کسی زنگ خانه را می زد باید فاصله زیادی را طی می کردیم تا به در حیاط برسیم و در را باز کنیم .

یادمه پدر برای این مشکل راه حلی پیدا کرده بود با یک نخ محکم قفل در می بستند و این نخ را از سوراخ کنار دیوار بیرون می گذاشتند تا اگر کسی میخواست وارد خانه شود با کشیدن این نخ در باز شود البته فقط توسط فامیل درجه یک اینکار انجام می شد و شب ها این نخ به داخل کشیده می شد.

یا اینکه بیشتر مواقع در خانه باز بود و یک سنگ پشت در بود این در باز کردن برای خودش معضلی بود

ما هم فکر می کردیم منظور از در باز کنم تو هستی این است هر گاه کسی زنگ می زند بدو برو در را باز کن.

تا اینکه امروز به وسیله این ایمیل همسر کل افکار بچگیمان از هم پاشید .

بخوانید:


(در اولین صبح عروسی،زن و شوهر توافق کردند در را بر روی هیچکس باز نکنند.

ابتدا پدر و مادرپسر آمدند،زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند،اما چون از قبل توافق کرده بودند هیچکدام در را باز نکردند.

ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت:نمی توانم ببینم پدر و مادرم پشت در باشند و من در را باز نکنم.

شوهر چیزی نگفت ،ودر را باز کرد.اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.

سال ها گذشت و خداوند به آنها چهار پسر داد. پنجمین بچه دختر شد.برای تولد این فرزند،پدر بسیار شادی کردو مهمانی مفصلی ترتیب داد و چند گوسفند سر برید.

مردم متعجبانه از او پرسیدند:علت این همه شادی چیست؟؟؟

مرد بسادگی جواب داد این همون کسی است که در را به رویم باز می کنه.)



حالا فهمیدیم در باز کن یعنی چه؟؟


رسم عاشقی

وقتی بچه بودم کسی بهم نگفت کی باید دوست داشته باشم کی نه!!

چه کسی را دوست داشته باشم و چه کسی را نه!!


و این گذر زمان بود که با تجربه ها ی تلخ و گاه سخت به من آموخت دوست داشتن حدی دارد ..مرزی دارد...نباید از تمام وجودت در رابطه مایه بگذاری...باید قسمتی از وجودت را همیشه برای خودت نگه داری ...وقتی عاشق شدم و شکست خوردم فهمیدم عاشقی حدی دارد مرزی دارد.

وقتی کسی را که بیشتر از خودم و چشمانم بهش ایمان داشتم خنجر نامردیش را از پشت تا انتها در قلبم فرو کرد فهمیدم هنوز هم نفهمیدم چقدر باید دوست داشته باشم ،چه کسی را ،چگونه و...

الان اگر همه آدم های اطرافم در یک روز آن هم غیر منتظره بگویند ما را بخیر و تو را به سلامت تعجب نخواهم کرد چون سهمی برای خودم دارم که با کسی قسمتش نخواهم کرد.


حال مانده ام چگونه به این پسرک 8 ساله بگویم چه کسی را دوست داشته باش چه کسی را نه؟!!!

مانده ام چگونه بگویم هر کس را چقدر باید دوست بداری و دوست داشتن هایت را باید طبقه بندی کنی .

چه وقت باید عاشق شوی و...

دلم نمی آید دنیای شیرینش را خراب کنم و بهش بگویم .... تا از همین امروز برای دوست داشتن حد و مرز تعیین کند . میگویم بگذار هنوز خالص باشد بگذار خودش یاد بگیرد اما گاهی وقتی می بینم بیشتر از آنچه لازم است گاهی در یک رابطه عمیق می شود دلم می گیرد.

دلم می گیرد که آنقدر که مایه میگذارد تحویل گرفته نمی شود.

وقتی هر روز راننده سرویس را برای ناهار دعوت می کند .وقتی بقال محله را دعوت می کند بیاید نذری بخورد .

وقتی خانمی را که دم خانه مغازه دارد به زور می آورد خانه برای ناهار و...........

نمی دانم چه بگویم ؟؟!!!



عماد نوشت:

چند روز پیش مدرسه عماد جلسه بود و آقای همسر رفتن جلسه و بعد آمدن خانه و تعریف کردن چه اتفاقی افتاده منجمله گفتن مدیر مدرسه گفت:یکی از بچه ها تو کلاس گفته( مامانم گفت: معلم امسالتون هیچ به درد نمی خورد.)

بعد به این حرف می خندیم .

یک لحظه یادم افتاد به چند روز قبل که من و عماد سر حل یک مسئله با هم بحث می کردیم و عماد اصرار داشت که معلم گفته راه حلش این است در صورتی که اشتباه بود وعماد هیچ جوری قانع نمی شد و منم گفتم اگه معلم تان اینجوری گفته معلومه هیچ به درد نمی خوره.

با توجه به سابقه ای که از عماد دارم در رک گویی و انتقال خبرها 

 به عماد می گوییم عماد نکنه تو رفتی گفتی؟؟

عماد هم نیشش را شل می کند و می گوید آره...خودت گفتی به درد نمی خوره منم بهش گفتم 

من:جلوی بچه ها گفتی؟؟

عماد:


چند عکس عسل و عماد

خانم هایی که از سوسک می ترسن خجالت بکشن.

وقتی دخترم تو آشپزی کمک می کنه.

و این 

و این

و این

و این

و این

و این هم به در خواست دوست عزیزم 





ادامه مطلب ...

حق تقدم

00000  وئک00500000000001041410

این اعدادی که این بالا تایپ شده هیچ معنای خاصی ندارد دنبال چیز خاصی نگردین اینا شاه کار های عسل خانم است وقتی توی بغل ما نشسته ، فقط موفق نشد این صفحه کلید را بگند توی دهنش ببیند خوردنی است یا نه؟؟

وقتی حرف از بچه دوم می شد خیلی می ترسیدم مسئولیت سختی است اما الان نظرم خیلی تغییر کرده است واقعا شیرین است ...سخت است اما یک سختی شیرین که ارزشش را دارد .

احساس می کنم رنگ و بوی تازه ای به زندگیمون بخشیده البته این شیرینی وقتی بیشتر می شود که همسرم کمکم می کند همراهی میکند و عماد خیلی کم حسادت میکند او هم کمکم میکند و خیلی وقت ها طفلی بچه ام باید از خواهرش مراقبت کند با اینکه سخت مشغول تماشای برنامه های مورد علاقه اش است باز هم به عسل توجه میکند .

صبح هیچ چیز لذت بخش تر از ان نیست که با لبخند عسل زندگی را شروع می کنم و با بوسیدن صورت نرم و دوست داشتنیش این لذت به نهایت خود می رسد وقتی می خندد دو تا چال روی لپ هایش می افتد که هر ببینده ای را مبهوت خود می سازد.

و....

این عنوان مطلب هیچ ربطی به چیزهایی که نوشتم ندارد چیز دیگری می خواستم بنویسیم که با همکاری عسل خانم اینجوری شد .

هر چه باشد حق تقدم با دخترم است.


عماد نوشت:

جیگرم تازگی ها حسابی نماز خوان شده است . وقتی سر کارم زنگ می زند .توی خانه تنها مونده.

عماد:مامان من الان وضو گرفتم و نماز خوندم 

من:قبول باشه پسرم برای منم دعا کن.

عماد :باشه .مامان الان بازم میخوام نماز بخونم  .حالا باید بازم وضو بگیرم ؟؟

من:مگه وضوت باطل شده.

عماد:آره آب های روی صورتم خشک شده وضوم باطل شده.

من:مراجعه دارم و نمی تونم پشت تلفن بگم چی وضو را باطل میکنه .

بهش میگم وقتی امدم خانه برات توضیح میدم چه چیزهایی وضو را باطل میکنه.

عماد :پس من میرم باز وضو می گیرم .

 



تو رفتی...

چقدر سخت است از دست دادن عزیزان 

 

چقدر سخت است نبودنت 

هر شب به یادت میخوابم ... 

هر روز قلبم درد میکند... 

هر روز بیشتر مات و مبهوت رفتنت می شوم ...

تو رفتی و من دیگر هیچ وقت تو را نمی بینم... 

دیگر هیچوقت تو تکرار نمی شوی... 

هیچوقت ان صدا ٬آن نگاه٬آن راه رفتن ...تکرار نمی شود... 

تو رفتی و بچه ها ...تنها شدن...خانه ات سوت و کور شد... 

نمی توانم به چیزی غیر از تو فکر کنم... 

به چیزی غیز از بچه ها.... 

تو رفتی و یک کوه درد ماند .............. 

کاش حداقل تو راحت باشی ...

دیگر پایت درد نکند... 

سردت نباشد... 

دیگرآن دستگاه تنفس و ...بهت وصل نباشه ..دستهایت بسته نباشه ...

 

هنوز باورم نمی شود تو رفتی ..به همین سادگی... و دیگر هیچ.......... 

چرا؟؟؟ 

چرا دعا اثر نداشت؟؟؟ 

چرا صدا اثر نداشت؟؟؟ 

 

دندان پزشکی

عماد اخرش مجبور شد بیاد دندانپزشکی 

وقتی وارد مطب شدیم و دستای عماد را گرفتم تو دستم ...دستاش یخ بودن...معلوم بود که حسابی می ترسه .راستش وقتی خانم دکتر گفت دندونش عصب کشی میخواد خودم هم ترسیدم .سعی کردم نگرانی خودمو به بچه انتقال ندم و کلی از خاطرات دندون پزشکیم بگم.. 

وقتی صدای مته اش میومد بیرون حالم بد می شد آیا چیزی وحشناک تر از دندون پزشکی رفتن هست؟؟ 

بالاخره نوبت ما شد رفتیم و عماد با کلی دردسر نشست روی اون صندلی مخصوص و خانم دکتر کمی ژل زد به لثه بچه و  بیحسی زد ... 

و بعد هم کمی بیرون نشستیم تا بیحس شد 

ودوباره رفتیم داخل .خانم دکتر به عماد گفت چرا هر شب مسواک نمی زنی؟؟ 

عماد هم گفت اخه من مشق هامو میذارم اخرشب می نویسم بعد دیگه وقت نمی شه مسواک بزنم  . 

خانم دکتر کلی خندیدو گفت تا حالا کسی بهم اینجوری جواب نداده بود. 

. خلاصه کلی سر به سر عماد گذاشت . 

ظاهرا هم که از عصب کشی خبری نبود توی دندون را تراشید و بعدشم پرش کرد. 

خانم دکتر دستشو کرد داخل موهای عماد و گفت :چه موهایی داری!! 

چقدر مژه هات بلنده!!پوست بدنت هم که سفیده حسابی خوشگلی ها!!(ماشالا) 

منم به خانم دکتر گفتم :خانم دکتر انگار پسرو پسندیدی اگه دختر داری تا فامیل بشیم. 

خندیدو گفت نه. 

وقتی برگشتیم خانه عماد می گه مامان خانم دکتر ازدواج کرده؟؟ 

میگم آره .مطب شوهرش هم کنار مطب خودش بود. 

میگه چه بد . 

میگم چرا؟؟ 

میگه خوب منو پسندیده بود اگه شوهر نداشت با هم ازدواج میکردیم. 

چند روز بعد برای دندون دوم میریم مطب. 

کلی توی نوبت می شینیم .میگم عماد برو دم اتاق به خانم دکتر بگو بچه کوچولو داریم .عجله داریم.

عماد یک نامه می نویسیه و می بره میده به خانم دکتر . 

خانم دکتر میگه:عماد فکر کردم برای خودم نامه نوشتی مثلا اینکه دوست دارم و از این حرف ها.. 

عماد دوباره یک نامه می نویسه که دوست دارم اما چه فایده... 

برای دندون دوم عماد واقعا مثل یک مرد رفتار کرد و هیچ جیغ و داد و ...در کار نبود 

آفرین پسرم   

 

 

عسل خانم هم که شده یک تیکه ماه..یکی از دلخوشی هام توی این روزها. 

امروز بردیمش درمانگاه و واکسن چهار ماهیگیشو زدیم اونم گریه نکرد فقط  اخماشو کرد تو هم و تا خواست گریه کنه بغلش کردم ساکت شد. 

کلی هم برای پرسنل خندید و گفتن ببر براش اسفند دود کن. 

تازگی ها کلی خوش صحبت شده .اگه باهاش حرف بزنی جوابتو میده 

و اگه کتابی .مجله ای چیزی بگیری جلوش میزنه زیر آواز و شروع می کنه به خوندن خواستم یک کوچولو ازش فیلم بگیرم .از کتاب خوندنش بذارم اینجا اما تا فهمید میخوام فیلم بگیرم دیگه خودشو زد اون در و نخوند. 

مامانم میگه نگو ۴ماهشه بگو ۶و۷ ماهشه یادم رفت بگم شما اون چهار ماه را شش ماه بخونید 

 

پ ن:حال زن داداشم هم بد نیست البته هنوز تو بخش  مراقبت های ویژه است اما میگن حالش خیلی بهتره .نمیدونم چرا تا وقتی از نزدیک نبینمش و باهاش حرف نزنم باور نمی کنم . 

 

لطفا باز هم دعا کنید

 

از همه دوستان عزیزی که کامنت گذاشتن ٬دعا کردن٬همراهی کردن سپاسگزارم. 

گاهی این دنیای مجازی را بیشتر از واقعی دوست دارم وقتی آدم های خوبش اینقدر زیاد هستن. 

اما در دنیای واقعی گاهی خوب ها از تعداد انگشتان یک دست هم کمتر می شوند. 

  

 

زن داداشم دچار آمبولی ریه شده:

آمبولی ریه وجود لخته خون یا چربی (به ندرت‌) در یکی از سرخرگ هایی که به بافت شش‌ها خونرسانی می‌کنند. لخته خون نخست در یکی از سیاهرگ‌های عمقی اندام زیرین یا لگن شکل می‌گیرد. آمبولی چربی بیشتر از ناحیه یک شکستگی استخوانی پایه ریزی می‌شود. لخته خون یا آمبولی چربی از راه جریان خون و با گذشتن از قلب به یکی از سرخرگ‌های خونرسان بافت شُش راه یافته و در آنجا مستقر می‌گردد. این پدیده سبب بسته شدن سرخرگ شده و بنابراین توانایی تنفسی کاهش می‌باید و گاهی بافت ریه از میان می‌رود. آمبولی ریه در همه سن‌ها می‌شود رخ دهد ولی در بزرگسالان رایج‌تر است.

 

 

دکتر گفته بود اگه تا سه روز به هوش نیاد خوب نیست اما خدا را شکر زن داداشم روز سوم به هوش امدن اما چون هنوز تنفس ندارن خود دکترها با دارو اونو در حالت بیهوشی نگه میدارن. 

آقای همسر می گویید اینجوری ضررش کمتر است .نمی دانم این یعنی اینکه خطر به طور کامل رفع شده یا نه؟؟  

 

ممنون که بودید . 

التماس دعا 

دعا کنید

 

زن برادرم تصادف کردوپاش شکست. 

 اما چند ساعتی بعد از عمل پاش ٬آمبولی کرد و رفت تو کما ....................

دوتا بچه داره... 

دکترها فقط می گویند دعا کنید. 

لطفا دعا کنید. 

خرید خانه

 

 

هنوز دوسال نشده این خانه را خریدیم...اما بخاطر یک سری معایب تصمیم گرفتیم خانه را بفروشیم.منو و آقای همسر یکدفعه این تصمیم را گرفتیم و اصلا زیاد به عملی شدنش فکر نکردیم . 

پس اندازمون زیاد نبود اما گفتیم کمی هم قرض می گیریم اگه لازم شد طلا هم می فروشیم. 

خانه فروخته شد. 

چند تا خانه را پسندیدم که هر کدوم به یک علتی نمی شد .عماد هم می گفت خانه حیاط دار بخریم تا من بتونم یک حیون خانگی داشته باشم. ماهم می گفتیم پولمون برای خرید خانه حیاط دار کم است البته می شد خانه حیاط دار بخریم اما یا ساختشون قدیمی بود یا محله اش خوب نبود . 

تا اینکه یک شب دم غروب همسر گفت یه خانه است میای بریم ببینیم ؟

گفتم باشه.توی راه ازش میپرسم خانه چند متره؟متری چقدر؟جاش کجاست؟ 

و می بینم این خانه اصلا به پول ما نمی خوره متراژبالا ٬محله خوب٬کلا ۴ واحد است٬حیاط هم داره اونم ۹۰ متر....؟؟!!! 

کلی به همسر غر می زنم چرا منو می بری خانه ای را ببینم که اصلا نمی تونیم بخریمش. 

خانه طبقه همکف است .می ریم داخل واقعا سنگ تمام گذاشته از تزیینات داخلی بگیر تا آشپزخانه تمام کابینت وپرده و اون پنجره های تمام قد جنوبی و...خلاصه خیلی با سلیقه کار شده بود. 

حیاط هم که دیگه نگو...یک طوطی هم توی قفس تو حیاط بود عماد کلی ذوق کرد. 

من اصلا با دقت نگاه نمی کردم چون میدونستم ما نمی تونیم این خانه را بخریم. 

صاحب خانه یا سیاست خوبی داشت یا واقعا انسان خوبی بود نمی دونم گفت اصلا نگران پولش نباشید من با شما راه میام. 

اون شب ٬شب تولد امام رضا بودو ما روز تولد امام رضا اون خانه را قولنامه کردیم. 

و یکسری مشکلات بعدی پیش آمد که همسر توضیح دادن اما با همه اون شرایط خانه را نگه داشتیم.  

شبی که خانه را قولنامه کردیم تا صبح خوابم نبرد نشستم هی تاریخ چک ها را نگاه کردم.حدود۴۰ میلیون کم داشتیم ...اون شب تا صبح خوابم نبرد اما با فروش طلا و گرفتن یک وام جور شد.

اگه یادتون باشه قبلا گفتم که حس میکنم امام رضا همیشه هوامو داره و من حسابی مریدشم برای همین میدونم چیز بد روز تولدش بهم هدیه نمیده این خانه برای من پر خواهد بود از آرامش و خوشی به امید خدا... 

البته تا آخر سال تحصیلی همین جا تشریف داریم. 

امروز قراره بریم عروسی همیشه می موندم روز عروسی چی بپوشم الان دارم فکر میکنم بدون طلا هم می شود رفت عروسی... 

 

 عماد نوشت: 

عماد میگه مامان وقتی زنگ تفریح میخوره خانم معلم یک نفس عمیق می کشه و بعد هوا را با شدت بیرون میدهد (البته عما اینجوری نمی گه ها اینجوری میگه ههههههههههاااااااا) 

مامان یعنی چی؟؟خودش جواب میده .مامان یعنی داره یک نفس راحت می کشه . 

من :میگم سر و کله زدن با ۲۶ تا پسر کم نیست منم بودم نفس راحت می کشیدم طفلکی معلم. 

یک روز هم با عسل رفتیم دم کلاسشون عسل هاج و واج مونده بود اون پسرای با احساس هم ریخته بودن دور عسل و می گفتن وای انگار عروسکه ٬جورابای صورتیشو ببینو... 

خداییش فکر نمی کردم اون پسرهای ۸ساله اینقدر با ذوق باشند و دقیق .

 

عسل نوشت: 

خوب دوستان درخواست کردن از عسل بنویسم.الان عسل خانم توی بغلم خوابیدن و من دارم با یک دست تایپ میکنم.هنوز کار خاصی انجام نمیده تازگی ها یاد گرفته دستشو میخوره و هر وقت باهاش حرف میزنیم یه صداهایی از خودش در پاسخ به ما در میاره ٬ برامون میخنده و...دیگه هیچ 

 

راستی بالاخره  زن عمو شدم 

 

تسلیت

 برسان باده که غم روی نمود٬ ای ساقی 

 این شبیخون بلا باز چه  بود٬ ای  ساقی

 

عذرای عزیزم 

  

با خبر شدم که برادر عزیزتان دراثر سانحه تصادف به هنگام اعزام مریض دار فانی را وداع گفتند. 

می دانم هنوز داغ رفتن پدرت خوب نشده و باز ... 

میدانم تحملش سخت است همه را میدانم ....  

 

 عزیزم تسلیت واژه کوچکی است در برابر غم بزرگ شما. 

آرزو می کنم که وسعت صبرت  به اندازه دریای غمت باشد. 

  

در گذشت برادر گرامیتان  را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض می کنم  . 

 

برای عذرا دعا کنید.  

و برای شادی روح برادر گرامیشان فاتحه ای بخوانید. 

 

بازآمد بوی ماه مدرسه

وقتی عماد پیش دبستانی بود خودم روز اول بردمش مدرسه. 

وقتی عماد رفت کلاس اول ٬روز اول خودم بردمش مدرسه. 

و توی این روزها نبودن همسر را در کنارمون به شدت حس می کردم.وقتی می دیدم بعضی ها بچه هاشونو خانوادگی آوردن مدرسه از پدر بزرگ بگیر تا عمو و خاله و خلاصه کل فامیل .... 

اما امسال نتونستم روز اول کنارش باشم .آقای همسر امروز را مرخصی گرفت تا عماد را ببره مدرسه تا تکلیف سرویس مدرسه مشخص بشه. 

 

از وقتی هم که رفته تا الان برنگشته .بهش گفتم ظهر بیا خانه پیش عسل بانو تا خودم برم دنبال عماد اما گفت کارش تا ظهر طول میکشه و دیگه خودش ظهر میره دنبال عماد... 

الانم من منتظرم تا هر لحظه از در بیان تو...  

 

عماد نوشت: 

برادر آقای همسر یعنی عموی عماد گاهی برای ما یک پیام می فرسته . 

چند شب پیش یک پیام برای ما فرستاد از این مدل پیام ها که از دوست داشتن و این چیزها توش پیدا می شه . 

عماد برداشته پیام را میخونه (هنوز هم از میان کارهای دنیا .مهمترینش دوست داشتن توست ) 

بعد رو میکنه به من و میگه:مامان فکر کنم عمو عاشقت شده. 

من :نه مامان عشقم نیست .  عمو مثل برادر من میمونه و ما آدم ها باید همدیگه رو دوست داشته باشیم .شایدهم این پیام را برای تو فرستاده.

برای عموش پیام میده با این مضمون:این پیام را برای من فرستادی یا برای عماد؟!

عمو هم جواب داد هردوانه ...

گوشم بدهکار است

۱.آقای همسر رفتن خرید .بعد با کلی پلاستیک و...برمیگردن خانه ٬پلاستیک ها را کف آشپزخانه ولو می کنن و میان بیرون .رو به من میگه:تا اینجا ش با من بود بقیه اش با شما. 

منم از فرصت استفاده می کنم و دخملو میارم میدم دستش میگم:منم نه ماه زحمت کشیدم تا اینجاش با من بود بقیه با شما :دی.  

 

 

۲.دارم خانه را تمیز می کنم .یه پارچه گرفتم دستم و میز.کمدو...راگرد گیری می کنم ...رسیدم به آینه ...دارم تصویر خودمو روی آینه دستمال می کشم چشمم به خودم میوفته .توی اینه به خودم نگاه می کنم و هی با دستمال صورتم را توی اینه تمیز می کنم .یادم میوفته که از صبح که بیدار شدم هنوز وقت نکردم توی اینه به خودم نگاه کنم...چقدر ژولی پولی شدم.یادم میوفته به جمله ای که توی یک کتاب خوندم وقتی می پذیری مادر بشی یعنی قبول می کنی که در حد یک خرس نزول کنی .مثل یک خرس پشمالو..حتی وقت نمی کنی ابروهاتو درست کنی آرایشگاه بری و شاید توی اینه یک نگاه به خودت بندازی. 

 

 

عماد نوشت:  

عماد هر شب ساعت را کوک می کنه تا صبح ساعت هفت زنگ بزنه.حالا می پرسید چرا؟ 

حتما فکر می کنید که داره تمرین میکنه برای رفتن به مدرسه اماده بشه؟ 

نه جانم این خبرها نیست .ساعت را کوک میکنه تا صبح که آقای همسر رفتن سرکار بیاید جای همسر کنار ما روی تخت بخوابه . 

این که ما با عسل توی یک اتاق می خوابیم و اون جدا براش خیلی سخته. 

خلاصه این ساعت هر روز صبح زنگ میزنه و اگه شما با صداش بیدار شدین عماد خان ما هم بیدار می شه. 

تا اینکه با لاخره یک روز صبح با صدای این ساعت بیدار شدن 

آمده پیش منو و میگه مامان امروز گوشم بدهکار بود. 

میگم یعنی چی؟ 

میگه یعنی با صدای ساعت بیدار شدم گوشم بدهکار صدای ساعت بود.

گذشته ها گذشته

مامانم تعریف کرد که در گذشته های نه چندان دور وقتی زایمان می کردن سه روز توی بیمارستان بستری می شدن و در این سه روز از بچه هم خبری نبوده .یعنی به مادر اجازه میدادن چند روزی استراحت کنه و انرژی از دست رفته اش را کمی باز یابد بعد بچه را میدادن دستش .مامانم میگه الان تا خانم ها زایمان میکنن بچه را میارن و میگن پاشو بشین باید بچه را شیر بدی (و اگه زایمان سزارین هم باشه که دیگه بدتر )بعدم فقط یک شب بستریشون می کنن...  الان دیگه مسلمانی نیست . 

من به مامانم میگم :اگه دست من بود که همون یک شب هم بیمارستان نمی موندم چیه؟!!..بهتر که فقط یک شب نگه میدارن . 

در ادامه مامان میگه در زمان های نه چندان دور اگه توی بیمارستان دولتی زایمان میکردیم 300 تومان پول به خانواده کودک میدادن و اگه توی بیمارستان خصوصی زایمان میکردیم این 300 تومان را میدادن به بیمارستان خصوصی بایت هزینه های زایمان ...و لی الان دیگه مسلمانی نیست... 

 

 

عماد نوشت: 

دارم لباس عسل را عوض میکنم عماد هم تماشا می کند .ناگهان گریه ی عسل بلند می شود و من می گویم:وای عزیزم ببخشید. 

عماد میگه:چرا گفتی ببخشید؟ 

میگم:ناخنم خورد به بدنش..فکر کنم اذیت شد. 

عمادرو به عسل :عسل بگو نمی بخشم بگو نمی بخشم. 

من: 

 

وحالا عکس یک ماهگی به درخواست در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

آنچه گذشت...

وقتی قبول میکنی مادر باشی یعنی اینکه قبول کردی قلبت بیرون از بدنت بتپه .

وقتی قبول میکنی برای بار دوم مادر بشی یعنی قبول میکنی که قلبت بیرون از بدنت به دو تکه تقسیم بشه و بازهم بتپه .

 

 

 

۲۸ تیر 

روز قبل از عملم 

اون روز خودم به شدت استرس داشتم.دلم میخواستم تو خودم باشم کسی بهم گیر نده حتی حرف هم نزنه .در عین حال باید لوازم و وسایل مورد نیاز خودم و عسلمو جمع میکردم چیزی از قلم نیفته..خونه هم مرتب باشه تا وقتی برمی گردم مشکلی نباشه. 

عماد هم اون روز رو اعصاب بود همش از این شاخه به اون شاخه می پرید یک لحظه پای کامپیوتر ٬یک لحظه پای تلویزیون٬یک لحظه دنبال من٬یک لحظه توی اتاقش بازی میکرد کلا یک جا آروم نمی گرفت کم کم متوجه شدوم اونم استرس داره تا اینکه اخر شب لب گشود ...گفت :مامان توی تلوزیون نشان داد مامانه بچه به دنیا آورد بچه زنده موند و سالم بود اما مامانش مرد. 

بغلش کردم و بهش قول دادم که من زنده بر میگردم گفتم نگران نباش اون بچه حتما مادرش مریض بوده اما من که هیچیم نیست. 

۲۹ تیر 

صبح عماد را گذاشتیم خانه مامانم و با خواهرم و آقای همسر و البته برادر آقای همسر راهی بیمارستان شدیم.کمی دیر راه افتادیم ساعت ۱۰ رسیدیم بیمارستان.پذیرش خیلی شلوغ بود گفتن بشینین تا صداتون کنیم. 

یک خانم حامله کنارم بود پاهاشو روی صندلی روبرو گذاشته بود و هی خودشو باد میزد .گفتم اینم حتما نوبت عمل داره. 

تا اینکه دیدم پاشد رفت یک آب معدنی و یک چیپس خرید و امد دوباره پاهاشو دراز کرد و خوابید و یه تعارف هم به ما کرد .من گفتم عمل دارم نمی تونم چیزی بخورم .بهش گفتم مگه شما عمل ندارین؟ 

گفت من چهار ماهه حامله ام و بعد خندید و گفت خودم زیادی چاقم تو این چهار ماه هم ۲۰ کیلو اضافه کردم اخه قبلش رژیم داشتم ولش که کردم چاق شدم.الان هم مشکل بینایی پیدا کردم اومدم برای چشمم.دکتر قراره توی چشمم آمپول تزریق کنه چون دارو نمی تونم مصرف کنم. 

گذشت تا ساعت نزدیک دوازده شد صدا م کردن کارها انجام شد و منو خواهرم رفتیم زایشگاه. 

اونجا تنها رفتم داخل لباسمو عوض کردم .روی تخت دراز کشیدم و یه خانم امد یه سرم بهم وصل کرد خیلی هم بد زد . 

یه خانمی کنارم بود اما از شدت استرس حوصله حرف زدن نداشتم پشتمو کردم بهش و خوابیدم  

کم کم دلم میخواست بلند شم و فرار کنم اما کجا؟ ..آخرش که چی؟ ...یکی از پرسنل بخش هم فامیل من بود و هی صداش میکردن و من هر دفعه یک متر از جا می پریدم و بعد متوجه می شدم با من نیستن .کم کم شنیدم که می گفتن باید سوند وصل بشه استرسم بیشتر شد . 

و بعد هم دوتا امپول خالی کردن تو رگم وگفتن بلند شو ...بلند شدن همانا و شروع حالت تهوع همانا ..یه کیسه دادن دستمون ...گلاب به روتون...خلاصه گفتن بخاطر اون آمپول ها بوده. 

رفتیم بیرون یک شنل مثل مال عروسا انداختن سرمون بلند و گشاد و سفید..بعد هم از زایشگاه راهی  اتاق عمل شدیم البته با آسانسور این آسانسور هم به جای رفتن به طبقه ۳ اول رفت ۲بعد زیر زمین بعد ۳ کلی با اون لباس قشنگ بالا و پایین شدیم. 

رفتم و گفتن روی تخت بشین...همون تختی بود که عماد روش به دنیا اومده بود. 

خانم دکتر و تیم پزشکی دور هم نشسته بودن .خانم دکتر از دور نگام کرد و با هم سلام و تعارف کردیم  

فکر کنم معلوم بود استرس دارم چون همه با هم ریختند دورم دکتر بیهوشی کلی بهم روحیه داد گفت عمل قبلیتو کی انجام داد؟ و من گفتم دکتر سلیمی کلی از همکار سابقشون که الان کاناداست یاد کردن .اون پیر مرد مهربون یعنی دکتر بیهوشی امد بالای سرم و دستهاشو روی شانه هام و بعد کنار صورتم گذاشت و گفت اصلا نگران نباش هر وقت آماده ای تا شروع کنیم بعد هم گفت: فکر کنم برای بچه قبلیت هم خودم بیهوشت کردم! اما من که مطمئن نبودم درست گفته باشه. 

خانم دکتر هم گفت :دخترم اصلا نترس همه چیز خوب پیش میره و هیچ مشکلی نیست.  

اون لحظه دلم میخواست همه اونایی را که التماس دعا گفتن به اسم بگم اما توانشو نداشتم همه را جمعی گفتم و بعد فقط برای خودم دعا میکردم که بخاطر عماد حتما زنده برگردم  

داروی بیهوشی تزریق شد و بوی اون توی گلوم پیچید ...دکتر بیهوشی پرسید داری میری ؟ 

منم گفتم آره دارم میرم............................................................................................. 

وقتی به هوش اومدم هنوز روی تخت جراحی بودم .شنیدم که یکی گفت به هوش امد و بعد یه چیزیو از دهنم بیرون آورد و گفت آب دهنتو قورت بده. 

پرسیدم کجام؟ اما دیدن اون لامپ های روی تخت جراحی یادم انداخت کجام.این دفعه سعی کردم مثل دفعه قبل هی نپرسم بچه ام کجاست؟سالمه؟؟؟؟ 

هر چند بعد یادم نمیاد چه جوری رفتم روی یه تخت دیگه...فقط یادمه دوباره تو ریکاوری بهوش اومدم و یه خانمی ازم پرسید خودت می تونی دیگه نفس بکشی؟و من نمی دونستم چی جواب بدم؟! می تونم یا نه ؟ اونم لوله اکسیژن را دوباره تنظیم کرد و نگاهی به مانیتور قلبم کردو رفت  

بعد از مدتی برگشت و اکسیژنو برداشت و مانیتورو هم باز کرد و برد.  

وقتی ازش پرسیدم ساعت چنده؟و گفت حدود سه تعجب کردم فکر نمی کردم این همه مدت بیهوش باشم.ساعت یک ظهر بچه را داده بودن بیرون و آقای همسر ساعت یک و نه دقیقه برای اولین بار اونو می بینه و ازش عکس می گیره اما تو پرونده ساعت بیهوشی را یک و نیم زده بودن و ساعت اتمام بیهوشی را دو و چهل دقیقه 

اشکال کار کجاست نمیدونم ظاهرا بیهوشی طولانی داشتم. 

وقتی از خانم دکتر پرسیدم گفت:نه همه چیز طبیعی بود .  

خواهرم دیگه از انتظار کشیدن خسته شده بود و اومده بود توی بخش جراحی و پشت اون خط سبز ایستاده بود .اونقدر هندوانه زیر بغل اینها گذاشته بود تا گذاشته بودن اونجا بایسته. 

وقتی گفتم من که مشکلی ندارم خوب ببریدم بیرون دیگه  

گفتن :پرونده ات هنوز اماده نیست.فکر کنم داشتن دست کاریش میکردن. 

خلاصه بالاخره اومدیم بیرون و دختر را دیدیم .خدا را شکر سالم بود.  

روزهای بعد هم درد داشتم تا اینکه از روز هشتم کمی بهتر شدم .

اما بعد از دو هفته یکی از بخیه هام باز شد که دکتر گفت:حساسیت به نخ های بخیه ای است که از زیر زده شدن !!!و با خوردن یک سری دارو فعلا خوب شده .

 

 

روزهای اول عماد ازمن به شدت دور شده بود حتی گاهی احساس میکردم خصمانه منو نگاه میکنه 

هر چقدر اصرار میکردم بهم نزدیک نمی شد .انگار آدم دیگری بودم . 

تا اینکه بعد از اینکه یک روز مثل گذشته مجبورش کردم غذاشو بخوره و همراه باباش بره آرایشگاه و موهاشو مرتب کنه با یک تغییر ناگهانی مواجه شدم. 

خیلی حسادتش را بروز نمی ده . 

اما تا می تونه سر و صدا تولید می کنه تا عسل نخوابه یا اگه خوابه از خواب بپره و بعد کلی می خنده .

سعی می کنم حساس نباشم. 

سعی میکنم محبتم عادلانه تقسیم بشه هر چند خیلی سخته. 

این پست را یک هفته بیشتره که نوشتم اما کامل نبود یعنی وقت نمی شد . 

ممنون از همه عزیزانی که این مدت همراهی نمودن و جویای حالمان بودن. 

 

 

تسلیت نوشت: ویژه هموطنان عزیز آذری

خدایا
کمی آرام تر...
نیازی به زمین لرزه نیست
کاخ آرزوهای این مردم با تلنگری هم فرو خواهد ریخت .....
تنم لرزید ...وطنم لرزید
شهری بدون خانه ...
خانه ای بدون پدر و ایرانی بی هم وطن شد
ضجه های مادرانی فرزند از دست داده ..ناله های کودکانی بی پناه .. 

۲۱  مرداد اشک آذربایجان چکید ..  و دیگر هیچ
دستهایی که خود دانه ی عشق میکاشت و درو می کرد
امروز در میان آوار خانه اش کاشته شد .. و سری که بدور از سیاست قدرت طلبی ها  فقط در اندیشه ی تولید بود امروز بر بالش همان خاک نهاده شد.  

 

(منبع:از پلاس کپی کردم)

زنده ایم هنوز

 سلاممممممممم 

من برگشتم 

 از همه عزیزانی که کامنت گذاشتن و تبریک گفتن بسیار سپاسگزارم.  

ببخشید در حال حاضر نتونستم کامنت ها را پاسخ بدم فقط تایید شدن. 

جالب این بود که اولین کسی که  بعد از عمل پیام داد از دوستان مجازی بود هر چند هنوز فرصت نشده همدیگر را از نزدیک ببینیم .دلژین عزیزم ممنون که به یادم بودی. 

و دوم کامنتی که ساعت ده روز پنجشنبه گذاشته شده آقای علی راد از شما هم ممنونم. 

واقعا داشتن دوستان به این خوبی چقدر لذت بخشه. 

این چند روز خیلی گرفتار بودم. 

عسلکم زردی داشت و چند برابر وقت و انرژی می طلبید. 

عماد تا دیروز باهام ارتباط برقرار نمی کرد .به محبتم جواب نمی داد مریض شد تب کرد و.... 

ولی از دیشب خیلی بهتر شده. 

بعدا دوباره میام و شاید یه پست مفصل از جریانات این چند روز بنویسیم اما الان مادری با دو کودک که هنوز به طور کامل بهبودیش را باز نیافته بیشتر از این نمی تواند بماند . 

به درخواست دوستان عکس نی نی را در ادامه مطلب ببینید.

 

 

ادامه مطلب ...