سال ها قبل وقتی دانشجو بودم موقع برگشتن از دانشگاه شهرمان گاهی سر راه برگشت به خانه میرفتم خانه دوستم، همیشه فصل بهار خانه اشون پر از میوه های نوبرانه بود، پدرش بنگاه میوه داشت، و اصرار میکرد بیاید بریم میوه بخوریم یه روز وقتی با کمال میل دعوتش را قبول کردیم و به خانه اشون رفتیم، رفت و یک ظرف زردآلو آورد به چه درشتی و چقدر شیرین... طوری که بعد از خوردن اون زردآلوهای بسیار خوشمزه رفتیم تو حیاط و هسته زردآلو ها را هم شکستیم و مغززردآلو ها را هم خوردیم.کلی هم خندیدیم.
مزه اون زردآلو ها را هیچوقت فراموش نکردم و دیگه هیچوقت زردآلو به اون درشتی ندیدم، تا امسال وقتی رفتم مغازه و آقای فروشنده گفت زردآلو ملایر بسیار شیرین، نگاه کردم و همون زرد آلوها را دیدم البته بماند که قیمتش چقدر بود، به یاد مزه ای که در گذشته چشیده بودم خریدم .
توی خانه زرد آلوها را شستم و فوری یک دانه از آنها را گاز زدم.... طعم بی نظیرش رفت زیر دندانم به همان خوشمزگی...
اما یه چیزی کم بود...
چیزی شبیه یک دوست...
فهمیدم اون زردآلوهای شیرین نبودن که تو ذهن من مانده بود...
چیزی که لذت بخش بود حضور کسانی بود که آن زمان زندگی را برایم شیرین کرده بودن...
این آدم ها هستن که خاطره میسازند
شیرین، خیلی شیرین یا تلخ، خیلی تلخ
من تازه با وب آقای دکتر آشنا شدم. بعد در حین خوندن مطالب فهمیدم آقا پسرتونم وب داره و الانم وب شما را دیدم.
از تعریفای آقای دکتر خیلی دوست داشتم عسل خانما ببینم که اینجا دیدمش.ممنونم که عکس گذاشتید.
به هرحال خوشحال شدم.امیدوارم موفق و پیروز باشید و سایتون سال های سال روی سر آقا عماد و عسل خانم باشه.
واقعا نغمه جون
راست میگی خاطراتمون با آدما هستن که معنا می گیرن...
بله دقیقا
سلام انی جون مشتاق بودم باهاتون اشنا بشم خیلی خوشحال شدم امدید دوباره,فک میکردم دیگه نمیاید اینجا...
خیلی خوشحال شدم واقعا عسل رو شصتا بوس کنید از طرف من...
راستی من از خانندهای دکتر هستم شماهم نبودید زیاد امدم اینجا و خوندم وبلاگتون رو...
خوشحالم که شماهم ابان ماهی هستید جون دوست صمیمی منم ابان ماهی...درضمن خاطراتون بسیار زیبا و احساسی بود
خخخ شصت تا تخفیف بده
دقیقا همینطوره!
درود بر شما عزیزم
خوشحال میشم به منم سر بزنی و نظر بدی گلم
مرسی عزیزم بتونم حتما
جقد دیر دیر سر میزنید اینجا
گرفتاری
سلام....
منو یاد دوستم انداختی....اشکم دراومد...یادش بخیر تو دانشگاه هم خونه ایم بود ..انقدر به هم وابسته بودیم که وقتی هرکدوممون به دیارمون برمگشتیم انگار یه تکه از وجودمون نبود وخیلی زود برمگشتیم دانشگاه...
اما اون منو ترک کرد ودیگه نتونست باهام درارتباط باشه....سرنوشت سختی براش رقم خورد...
آخی چرا؟؟ ایشالا عاقبت همه بخیر باشد
سلام
بله همینطوره گاهی فکر میکنم چقدر عکسهامون دارن خلوت میشن دوستان عزیزان و... و جای خالیشون چقدر دلتنگ کنندهاست
دلتنگ کننده... خیلی
جقد دیر به دیر اپ میکنید؟؟؟
دشمنتون شرمنده....
اصلا تخفیفم نمیدما شصتا رو میخام خخخخخخخ....
تولد عسل جون مبارککککککککککککککک ایشالا هزار ساله بشه
خوب فعلا ده تاش را کم کن میمونه 50تا
مرسی عزیزم
سلام
وای یادش بخیر.
هر کسی که خوابگاهی باشه این حرفا و خاطره ها براش از هر چیزی پررنگ تره.
با این که خیلی وقتا هم سخت می گذشت و خوش نبودیم ولی بازم دلم تنگ شده. دوست خیلی صمیمی نداشتم و در طول گذر زمان با دوستانی این خاطره ها پر می شد ولی بازم دلم برای همشون تنگ شده.....
اولش متوجه نشدم شما مادر عماد وعسل هستید. همین جور داشتم می گشتم توی نوشته هاتون دیدم.
همش می گفتم چقدر ایشون شبیه اون آقای دکتر مینویسه. پس بگو همسرشون هستین :)
همسران بعد از مدی شبیه هم میشن توی حرف زدن نوشتن رفتار و حتی ظاهرشون ان شالله موفق باشین خوشحال شدم از آشنایی با شما.
شما هم قلم زیبایی دارید.:)
دوست داشتید به منم سری بزنید.
سلام
ممنون از لطف شما