ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست .
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می تپید اما پر از زخم بود.
قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد.
در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن ؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام.
گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه، دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند.
بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند ، گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند که داشتهام، امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند.
پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست ؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود،اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود .
عماد نوشت:
عماد(صبح):مامان بابا کجاست؟
من :سرکار.
عماد(ظهر موقع نهار):مامان بابا کجاست؟
من :سرکار.
عماد (شب قبل از خواب):مامان بابا کجاست؟
من :سرکار.
عماد :بابا اونجا چیکار می کنه؟
من:خوب داره مریض ها را معاینه می کنه و دارو براشون می نویسه تا بخورن و خوب بشن.
عماد :پس مگه چقدر مریض هست که تمام نمی شن ؟
دیروز وقتی رفتم مهد دنبال عماد یه دختر کوچولوی تپل هم ایستاده بود کنار در داخلی مهد وقتی من عماد را صدا زدم اون دختر کوچولو گفت :من و عماد توی یک کلاسیم.
پرسیدم اسمت چیه :گفت یکتا .در ادامه هم گفت امروز توی مهد جشن تولد داشتیم .
گفتم: یکتا چند سالته؟گفت ۴سال
در همون موقع عماد هم آمد .به یکتا گفتم اما عماد ۵ سالشه باید به بزرگتر از خودت احترام بذاری باشه .با سر حرفمو تایید کرد .عماد هم یه کم خودشو گرفت و احساس بزرگی بهش دست داد و یه نیش خند کوچولو زد .
یکم که آمدیم اینطرف تر عماد می گه مامان یه بار که با یکتا دستامون را اندازه گرفتیم دستهای اون بزرگتر بود...!!!!
من تا حالا به این فکر نکرده بودم که دستاما اندازه بگیرم...
چند شب پیش یه خواب عجیب دیدم .خواب دیدم که یکی از عزیزانمو تو خواب از دست دادم مدام گریه و زاری میکردم ٬به همه تلفن میزدم تامطمئن بشم این اتفاق افتاده یا نه همش فکر میکردم شاید اشتباه می کنن و اون شخص نمرده ٬اما همه می گفتن که باید بپذیرم که این اتفاق افتاده
تا اینکه یکنفر یه درختی را بهم نشون داد و گفت اگه بتونی از میوه های این درخت بچینی هر آرزویی بکنی برآورده می شه .میوه های اون درخت یه چیزی بود بین میوه درخت کاج و انگورو شاخه های خیلی محکمی داشت . منم دستمو دراز کردم تا میوه را بچینم و آرزو کردم که اون شخص زنده بشه
میوه را گرفتم دستم و بدون اینکه خیلی محکم بکشم میوه کند و من از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم و می گفتم حالا من به آرزو می رسم ...
که یکدفعه از خواب پریدم و دیدم به آرزوم رسیدم و اون شخص کنارم توی خواب نازه
وای خدایا شکرت که اولا خواب بود دوما به آرزوم رسیدم .
امروز هم رفتیم سیزده بدر جای شما خالی بد نبود .چند تایی از عکس های جایی که رفتیم را براتون تو ادامه مطلب میذارم .اگه دوست داشتین ببینین.
ادامه مطلب ...یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش
است وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین را با کمتر
از مهر و جواب دورنگی را با کمتر از
صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر
فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها
نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش
بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف
رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس
دادن به دنیا آمده ام ...
نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارم
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی
یادم رفت در چشمان حیوان بیزبانی
که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم
تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد معجزه قاصدکها را
باور داشته باشم
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی
هر کس فقط به دست دل خودش باز
میشود
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم
را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد هیچگاه از راستی
نترسم و نترسانم
یادم باشد از بچه ها میتوان
خیلی چیزها آموخت
یادم باشد پاکی کودکیم را از
دست ندهم
یادم باشد زمان بهترین استاد است
یادم باشد قبل از هر کار با
انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با
مشت برفرقم نکوبم
یادم باشد با کسی آنقدر صمیمی
نشوم شاید روزی دشمنم شود
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم
شاید روزی دوستم شود
یادم باشد قلب کسی را نشکنم
یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
یادم باشد پل های پشت سرم را ویران نکنم
یادم باشد امید کسی را از او
نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد
یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست
یادم باشد که آدمها همه
ارزشمندند و همه می توانند مهربان
و دلسوز باشند
بیایید همگی یادمان باشد و به هم یادآوری کنیم
منبع:
http://www.reikiworld.ir/catalog/page.asp?id=393
پ ن:خبر خاصی نیست جز دید و بازدید عید که آن هم امید است به زودی زود تمام شود
البته ما تقریبا همه جا رفتیم دیگه باید بشینیم تو خانه منتظر تا مهمونا تشریف بیارن .
به قول قدیمی ها هم سالی که نکوست از بهارش پیداست ...دیگه خودتون حدس بزنید .
دل نوشت: گاهی دلم برای خودم می سوزد
عماد نوشت:
عماد به زن عموش:زن عمو سال قبل که تو هنوز به دنیا نیومده بودی کیک تولدم عکس مرد عنکبوتی بود. (البته این موضوع بر می گرده به زمانی که عماد آلبوم عکس نگاه می کنه و می گه من توی این عکس نیستم کجام ؟ما هم بهش میگیم هنوز به دنیا نیومده بودی .اونم فکر می کنه سال قبل که زن عموش توی جشن تولدش نبوده هنوز به دنیا نیومده بوده )
بعد نوشت:باران عزیز هر چی می خوام برات کامنت بذارم و تولدت را تبریک بگم قسمت نظرات وبلاگت باز نمی شه ...نمی دونم چرا؟
خوب از همین جا
تولدت مبارک