دیروز صبح با عسل رفتیم جشن که به مناسبت ورود بچه ها به پیش دبستانی بود خلاصه جشن خیلی خوبی نبود بعد از نواختن چند آهنگ با ارگ بچه ها رفتن داخل سالن و مادرها تو حیاط و بعد از تقسیم بندی بچه ها ما رفتیم دم کلاس ها و با مربی بچه ها آشنا شدیم و گفتن ساعت ۱۱بیاید دنبال بچه ها منم رفتم ساعت ۱۱ برگشتم دست عسل را .رفتم و رفتیم سمت ماشین توی راه بهش میگم خوش گذشت
عسل هم سریع گفت بله خیلی خوش گذشت من دوست دارم هر روز بیام پیش دبستانی اینجا به ما خیلی خوش میگذره...
من ماتم که تو این یه ساعت چیکار کردن دل و دین بچه رفته و دوست داره هر روز بیاد ...اما ته دلم خوشحالم که دوست داشته
که یکدفعه خودش گفت مامان :خانم مربی گفت اگه مامان ها پرسیدن خوش گذشت این جواب را بدیم ...بله اینجوریاست
پ.ن:عسل میگه مامان کاش میشد برم پیش فرشته ها و بگم منو یه باره دیگه بیارن به زندگی اما این دفعه من بچه اول باشم نه عماد ...
عکس عسل با لباس پیش دبستانی توی کانال هست آدرسش هم چند پست پایین تر
بدرود
یک سال از با هم بودنمان گذشت.یک سال از وقتی که برای اولین بار تو را در آغوش گرفتم .
عزیزم، شیرینتر از عسل،عسلم تولدت مبارک
الان مثل یک خانم نشسته ای و برنامه کودک نگاه می کنی و من محوی تماشای تو ،تو فرشته زمینی من
می بینم بزرگ شدنترا ،خانم شدنت را زیبای من...
دنیا در کنار تو حتما زیباتر خواهد بود
*****
دیروز تولد عسل را جشن گرفتیم.با اینکه خیلی خسته بودم و حال و حوصله مهمونی را هم نداشتم اما دلمان نیومد سال اول تولد دختر را جشن نگیریم.
وقتی به آقای همسر گفتم حوصله مهمونی را ندارم.نگاهی به عسل کرد که توی بغل من نشسته بود و با صدای ضبط ماشین در حال انجام حرکات موزون بود یا به قول خودش نای نای ،و گفت دلت میاد تولدش را جشن نگیری؟؟
من:نه دلم نمیاد
مهمون ها برای افطار تشریف آوردن و بعد از افطار مراسم فوت کردن شمع و خوندن شعر تولد و...
اما عسل شمع تولدش را فوت نکرد تازه از شعله شمع هم می ترسید و می خواست بزنه زیر گریه و مات مبهوت به ما نگاه می کرد که با خاموش شدن شمع جیغ و دادمان بر هواست .
اما عماد توی تولد یک سالگی اش خودش شمع را فوت کرد و همه تعجب کرده بودن و صدا میزدنن دوباره دوباره و ما به درخواست مهمان ها شمع را دوباره روشن کردیم تا عماد برای دومین بار شمع را فوت کنه.
عکس های تولد پرنسس کوچولو هم بعدا