در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

آرزوهای بر باد رفته

توسط  دوست خوبمان جناب بی وطن  به یک بازی دعوت شدیم. 

بازی به این صورت است که باید آرزوهای دوران کودکیمون را بنویسیم و ببینیم حسرت کدومشون به دل مونده؟!!! 

پیش خودم فکر کردم وای چقدر آرزو داشتم و بهشون نرسیدم؟؟ 

اما در این مدت وقتی تمام پستوهای مغزم وخاطرات دوران کودکیم را زیر رو کردم دیدم ای وای چرا من هیچ آرزویی نداشتم؟؟؟ 

آنقدر توی دنیای کودکی غرق بودم که حتی آرزو هم نکردم. 

فقط وقتی رفتم مدرسه و موضوع انشاءاعلام شد :دوست دارید در آینده چیکاره شوید ؟؟

کمی به فکر آینده افتادیم. 

همیشه دوست داشتم یه کسی بشم. اما چون دقیقا معلوم نکردم چه کسی هیچی نشدم!!

 آرزو کردن هم آدابی دارد که ما بلد نبودیم آن هم درست آرزو کردن است . 

با تمام ریزه کاری هاو جزییاتش 

حسرت کدام آرزو به دلم مانده؟؟؟؟ 

من به تمام آرزوهای نداشته ام رسیدم. 

دانشگاه 

ازدواج  

بچه 

خانواده 

کار  

خانه

مسافرت 

دوستان خوب 

خوشبختی 

البته الان چند آرزوی کوچولوی دیگه هم دارم..که بماند برای بعد 

وقتی دقت می کنم می بینم بیشتر چیزهایی را که خواستم به دست آوردم. 

مثلا چند سال قبل یک دوست داشتم که ساعت کاریش بعدازظهر بود 

هر روز صبح ساعت ۹بیدار می شد.صبحانه اش را سر حوصله می خورد.نهارش را می پختو وقتی ظهر همسرش از سر کار بر می گشت نهار گرم آماده بود.وساعت ۳ می رفت سر کار  

من همیشه دلم می خواست منم کارم اونجوری باشه تا اینکه صبح زود پاشم و بدو بدو برم سر کار ..جالبه الان یک سالی است منم ساعت کاریم بیشتر روزها بعدظهر است... 

اما بازم راضی نیستم...  

  

حالا اگه دوستان  دوست دارن این بازی را انجام بدن خوشحال می شم.

 

عماد نوشت: 

همسر شیفته و خانه نیست شب عماد کنار من دراز میکشه تا بخوابیم 

دستامو دورش حلقه می کنم و میگم عزیزم میدونی تو دنیا چی برام بیشتر از هر چیزی اهمیت داره؟ 

عماد:میدونم منو و بابا 

تو عاشقمونی اینو همیشه گفتی. 

بعد پشتشو می کنه و می خوابه

دوستان قدیم

 

امروز بعد مدتها با دوستان قدیم دور هم جمع شدیم .

5 دوست که تعداد بچه هامون 6تا بود . 

یکی مون دوتا بچه داره ... 

خلاصه 6تا بچه از 6سال تا یک سال... 

آنقدر شیطونی کردن ..از شمشیر بازی و تفنگ بازی و توپ بازی بگیر تا... 

بعد از کلی صبر و حوصله رو کردم به دوستام و گفتم دفعه بعد که خواستین تشریف بیارین یک مهد کودک این نزدیک خانه هست بچه هاتونو بذارین مهد و بیاین ...(البته شوخی کردما) 

خلاصه اینکه اونجور که دلمون می خواست نشد بگیم و بخندیم. 

 

 

عماد نوشت: 

چند روز قبل عماد روبروی من ایستاده بود و نگاهم میکردم..یک لحظه دستامو باز کردم (یعنی بیا تو بغلم) 

عماد هم نامردی نکرد و با یه پرش بلند پرید تو بغلم نزدیک بود گردنم بشکنه.. 

بعدش به من گفت مامان از کجا فهمیدی می خوام بیام  تو بغلت 

من:از تو چشمات خوندم. 

عماد:مگه تو چشمام چی بود. 

من:گاهی وقت ها آدما با نگاهشون حرف می زنن.منم از نگات فهمیدم می خوای بیا تو بغلم 

بعدش بهش گفتم نگاه کن تو چشمای من ببین من چی میگم؟ 

با یک لبخند نگاهش میکنم...مامان الان چی گفتی؟ 

من:گفتم دوست دارم 

عماد:به چشمای من نگاه می کنه و ابروهاشو میندازه بالا..مامان الان من چی گفتم؟ 

من:مامان عزیزم. 

عماد:در حالی که می خنده ..مامان من اینو گفتم 

دوباره و  

دوباره و  

دوباره 

هی به من نگاه میکرد و شکلک های مختلف در میاوره و مدام می پرسه من الان چی گفتم..و بعد از ترجمه من کلی می خندید . می گفت الان یعنی من اینو گفتم 

خلاصه که از حرفی که زدم پشیمون شدم تا شب فقط باید نگاه آقا را براش ترجمه میکردم.