در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

دنیا سلام

 

 

دوستم ساعت یک نیمه شب پیام داده ...زائیدی؟ 

من:حالا چرا نصف شبی یادت افتاده؟ 

فرداش زنگ زده و کلی حرف زدیم بعدش میگه نصف شب نگرانت شده بودم فلانی را که می شناسی...آره حامله بود راستی زایمان کردن؟میگه نه..هنوز زوده .میگم اون که زودتر از من باردار شده بود؟ 

بعد کلی طفره رفتن میگه هفته اول ماه نهم بچه اش بخاطر افت فشار خون مرد..... 

کلی ناراحت شدم . 

گفت:اول نمی خواستم بهت بگم بچه اش مرده اما خوب آخرش که می فهمی. 

 

مطب نوشت: 

دکتری که میرم پیشش به اضافه وزن خیلی حساسیت داره توی این ماه های آخرم هم می گفت فقط ماهی نیم کیلو باید اضافه کنی.یعنی یه چیزی در حد خواب و خیال. 

منم بی خیال ...یه رژیمی داده که در مواقع معمولی هم سخته چه برسه توی دوران بار داری. 

من که بعد از ازدواج نصف عمرم رژیم گرفتم چنین سختی را تحمل نکرده بودم. 

هر دفعه هم که می رم پیش دکترم کلی به این اضافه وزن گیر میده و هر دفعه هم میگه شما خانم یک دکتر هستین فردا همکارای شوهرتون نمیگن چقدر این بد هیکله؟

منم بهش میگم اتفاقا بیشتر همکارای شوهرم از من چاقتر تشریف دارن نیست طفلکی ها صبح تا شب فقط پشت میز می شینن. 

کلا کم نمیارم. 

این هفته آخر خودمو کشتم تا وزن اضافه نکنم بلکه کمی خوش اخلاق بشن و نوبت زایمان ما را مشخص کنن.خوراکم نان جو و پنیر وماست و خیار شده بود . 

که موفق شدم و کلی تشویقم کرد .به همسر میگم بعد از زایمانم برای رژیم میرم پیشش این باید دکتر تغذیه می شد. 

 

یک خانم توی مطب کنارم نشسته که وزن شروع حاملگیش ۹۴کیلو بوده و تو این مدت فقط ۶کیلو اضافه کرده آمده تا برای زایمانش نوبت بگیره. 

میگه تو این مدت هیچی نخوردم از گشنگی مردم. 

حالا هی بهم میگه بچه وزن نگرفته عجله نکن. 

بعد یک لیست بالا بلند از توی کیفش در آورده و میگه بعد زایمانم اینا را باید بخورم نوشتم تا یادم نره. 

چند دست کله پاچه. 

یک پیتزای خانواده تنهایی بخورم. 

یک تخته شکلات تلخ. 

کافی میکس یک بسته ۲۰تایی 

و..... 

یعنی من؛ 

 

همینجوری نوشت: 

بالاخره کم آوردم از بس گفتن اسمشو نذار عسل و...................................................... 

بازم میرم تو نت و کلی دنبال اسم می گردم. 

به همسر میگم نمی خوام فردا اسمشو بد صدا کنن 

اما همسر عزیزم گفت حق نداری عوضش کنی  

به کسی هم ربطی نداره.هر چی آهنگ عسل هم هست قرار شد دانلود کنه و وقتی با عسل آمدم خانه برای عسل خانم پخش کنه .

ممنون از همسر عزیزم که لحظه ای دست از حمایت ما نکشیدن ..ممنون که نذاشت نظرمو عوض کنم...اگه اینکارو نمی کرد حتما اسمشو عوض میکردم. 

 

و اما پایان نوشت: 

الان نزدیکای صبحه و من از نیمه شب چون خوابم نمی برد نشستم پای نت .برق روشن نکردم و کور مال کورمال اینا را نوشتم و وب گردی کردم. 

 

                                          پنجشنبه ۲۹تیر ۹۱ 

                                           ساعت ده صبح 

                                        بیمارستان...اصفهان 

                         چشمهایش برای اولین بار دنیا را خواهد دید 

                                      دنیا با کودکم مهربان باش 

 

 

التماس دعا...برای همگی دعا خواهم کرد . 

حتی آنها که دیگه یادی از ما نمی کنن. 

آنهایی که بودن و رفتن بدون خداحافظی... 

 

حال این روز های من

حال این روز های من 

نشستن توی خانه و انتظار کشیدن... 

وگاهی نفهمیدن حماقت به این بزرگی...  

و گاهی حس عمیق مادرانه...

و گاهی شناختن بهتر اطرافیان... 

وگاهی بریدن و بریدن... 

 

چی گفتم ... 

سه تا خواهر دارم اما تو این مدت فقط یکی از خواهرنم مدام زنگ میزنه هوس چی کردی برات بپزم؟؟؟ 

خانه را جارو نکنی ها کار داشتی زنگ بزن امروز بیام کمکت؟؟ 

و.... 

بعضی ها هم هی زنگ میزنن وای ما کاری برات نکردیم بعد پا می شن میان تا کاری برامون انجام بدن .بعد تازه باید کلی پذیرایی کنیم و... 

بعدم پا می شن میرن . 

 

عماد نوشت: 

عماد کلی کتاب قصه داره و تا حالا پیش نیومده که یکی از کتاباش پاره بشن یا خط خطی از بچگی اینجوری بود. 

گیرداده که این کتاب ها را خوندم برام کتاب بخرین. 

اتفاقی از کنار کتاب فروشی رد می شم تصمیم می گیرم برم براش کتاب بخرم. 

بعد چشمم میوفته به کتاب مردی که می خندد... 

می خرمش تا این چند روز باقی مانده تو خانه سرگرم باشم 

عماد یه نگاهی به کتاب میکنه و میگه :این چرا اینقدر بزرگه؟ 

منم میگم این مال بچه ها نیست مال آدمای بزرگه. 

عنوان کتاب را میخونه و باز میگه :چرا اسمش مردی که می خندد است؟؟  

میگم نمی دونم وقتی خوندمش بهت میگم.

عماد :خوب همه می خندن ... چرا نوشته مردی که می خندد؟؟!!!

 

خواهر زاده نوشت: 

دختر خواهرم(۵/۴ساله) آمده خانه امون به تقلید از عماد دستشو میذاره روی شکم ما که الان مثل توپ بسکتبال شده... 

میگه خاله من میدونم اسم نی نی تون چیه اما نمیدونم چه رنگیه؟!! 

باز دوباره آمده میگه نی نیت خیلی نازه اما چرا به دنیا نمیاد؟؟!!! 

 خلاصه که این نی نی ما کلا حوصله همه را سر برده.  

 

 مطب نوشت:

 

تو مطب دکتر نشستم خانمی که کنارم نشسته میگه برام دعا کن این هفته نوبت زایمان دارم. 

منم بهش میگم تو هم برای من دعا کن. 

بعد میگه من زودتر از تو زایمان میکنم از کجا معلوم من برای تو دعا کنم آنوقت تو هم برای من دعا کنی؟؟؟ 

منمیگم همین الان دعا میکنم . 

 

یک خانم دیگه کنارم می شینه..میگه به نظر شما دوران مجردی بهتره یا متاهلی؟؟ 

منمیگم مجردی خوب بهتره کمتر مسئولیت داره آدم آزادی بیشتری داره و...

بعد میگه منم میگما اما خواهر شوهرم میگه نه متاهلی بهتره. 

حالا چرا این سوال را از من پرسید ..نمی دونم

قورمه سبزی نگاه کنید

 

مجری یکی از برنامه های تلوزیون داره شبکه های داخلی را با خارجی مقایسه میکنه در این بین یک مثال میزنن  

شبکه های خارجی و برنامه هاشون مثل یک پیراشکی هستند که به نظر خوشمزه هستن و زود اشتها را کور می کنن یا مثل فست فود که هیچ خاصیتی ندارد .

اما برنامه های شبکه های داخلی مثل یک قورمه سبزی هستن که عطرشون و طعمشون و خاصیتشون زیاد و براشون وقت و انرژی صرف شده. 

یاد عمه افتادم عجب قورمه هایی می پخت همه چیز را می ریخت توی زود پز و درشو می بست و بعد این می شد قورمه سبزی...

خانه ای از شن وماسه

سال ها قبل وقتی می رفتم دبیرستان یک خانه نزدیک مدرسه امون بود که من مدل و سبکشو خیلی دوست داشتم.خانه با نمای آجری با یک حیاط بزرگ پراز درخت های قدیمی و یک حیاط کوچیک پشت ساختمون که دورش میله زده بودن و توی این حیاط از بیرون هم پیدا بود با یک درب چوبی وچون نبش کوچه و خیابان قرار داشت چند تا در توی کوچه داشت و یک در هم توی خیابان 

همیشه دلم میخواست برم و توی این خانه را ببینم... 

گذشت تا سال ها بعد دوران دانشگاه با یکی دوست شدم که از قضا خانه اشون نزدیک خانه ما بود وقت برگشت از دانشگاه وقتی از هم خداحافظی کردیم دیدم رفت توی همون خانه ... 

و اینجوری پای ما توی اون خانه باز شد .موقع امتحانات می رفتیم با هم درس می خوندیم گاهی توی حیاط زیر سایه درخت های گردو و گیلاس و زرد آلو...و گاهی می رفتم توی زیر زمین خانه که تقریبا هم اندازه کل خانه بود بزرگ و خنک توی تمام اتاق ها هم سرک می کشیدیم 

دیگه با خانه خودمون فرقی نداشت .گاهی هم از راه دانشگاه که بر می گشتیم اول می رفتیم خانه این دوست گرامی و عصرانه هم می خوردیم .مامان دوستم خیلی مهربون بود و همیشه از ما استقبال می کرد . 

اون خانه پر از خاطرات دوران دانشگاه...چقدر خوش می گذشت .دوستم ازدواج کرد و رفت اهواز و اینجوری دیگه ما کمتر رفتیم . 

تا اینکه چند روز پیش وقتی داشتم می رفتم خانه مامانم دیدم اون خانه را خراب کردن...تمام درخت ها را بریدن...اون در چوبی را کندن... باورم نمی شد ...ماشینو نگه داشتم و باز هم نگاه کردم...

چقدر دلم گرفت ...حس می کردم کلی از خاطراتم رفتن زیر آوار...باید برم در شون بیارم...آمدم زنگ زدم به دوستم ...اونم گفت ما هم اینقدر گریه کردیم کلی خاطره اونجا داشتیم می گفت حتی مامانم هم نمی تونست از خانه دل بکنه...اما قراره چند طبقه ساخته بشه... 

 

                         *************************************** 

 

خوب دیدار های ما با دوستان مجازیمان که الان تبدیل به واقعی شدن همچنان ادامه دارد . 

نمی دونم برای همه اینجوریه یا ما ؟؟در کنار این دوستان واقعا خوش میگذره...شاید به خاطر نوع خاطرات مشترکمان است که همه اش مر بوط می شود به دنیای مجازی حرف هایی که در موردش نمی شه با همه صحبت کرد . 

در ادامه این مهمونی ها ما رفتیم خانه دکتر میثم و ژیلا جان...فضای خانه اشون خیلی گرم و صمیمی بود از خانه خودمون که بیشتر خوش گذشت انگار رابطه ها قوی تر و گرمتر شده بودن 

از دست پخت ژیلا جون هر چی بگم کم گفتم یعنی اصلا فکرشو نمی کردم چنین غذاهایی بپزن به این خوشمزگی ٬ دسر و ...خلاصه دلتون حالا آب نشه...  

نمی دونم از کجا فهمیده بودن ما چه غذاهایی دوست داریم چون هم غذای مورد علاقه منو پخته بودن هم آقای همسر... 

دکتر ژیلا هم زحمت کشیدن در مورد مهمونی نوشتن و خیلی هم به ما لطف داشتن.

بودن این دوستان مثل یک اتفاق تازه توی زندگی است یه جورایی از یکنواختی بیرون آمدیم .

امیدوارم هر جا هستن همیشه شاد و موفق باشن و آگاه باشن اگه از شهر ما هم رفتن ما بازم می ریم سراغشون... 

 

ده سال گذشت

 

ده سال ازبا هم بودنمان گذشت 

                                             به همین سادگی 

 

ده سال که گاهی با عشق گذشت و گاهی بی عشق 

گاهی با خوشی گذشت و گاهی از سر اجبار  

یک دهه با هم بودن و با هم نبودن 

نمی دونم عاشقم یا فکر میکنم عاشقم  

گاهی هستم و گاهی فکر میکنم هستم و گاهی مجبورم که باشم 

این است قانون زندگی  

وقتی چشمهایت را می خوانم عاشقم و عاشقی 

هر وقت چشمانت حرفی ندارند عاشق نیستی و شاید نباشم 

اما 

امروز عاشقم ...امروز می تواند یک روز تازه باشد یک شروع .... 

برای ورود به دهه دوم 

  

 

 

 عماد نوشت: 

هر شب عماد یک یا دو کتاب قصه بر میداره و میاره توی تخت و میگه می خوام برای نی نی کتاب بخونم. 

نمی دونین چه لذتی داره یکی براتون کتاب بخونه و شما بخوابین.  

تلافی اون همه شب که ما قصه خوندیم و این فسقلی گوش کرد.

هر وقت خسته ام میگم یک کتاب کافیه من خوابم میاد . 

جواب میدن شما بخواب من که برای شما نمی خونم.نی نی داره گوش میده. 

دیشب ساعت دو بعد از نیمه شب داره هنوز کتاب میخونه  

آقای همسر به عماد میگه برق را خاموش کن بخواب مامان الان عصبانی میشه ها 

عماد :مامان گفت هر وقت مدرسه ها تعطیل شد هر وقت دوست داشتی بخواب 

منم توی خواب و بیدار  

 

تعطیلات

تعطیلات تابستان عماد شروع شده.یعنی اینقدر که من خوشحالم و احساس سبکی میکنم  فکر نمی کنم خودش خوشحال باشه. 

یک سال پر استرس گذشت...چرا پراسترس؟؟!! 

قبلا هم گفتم عماد مدرسه هوشمند دو زبانه می رفت و این یعنی هر روز صبح ساعت ۷ از خانه خارج می شد و ساعت ۴:۳۰بعدازظهر بر می گشت...خسته و وارفته...  

و من هر روز عذاب وجدان داشتم وقتی این مدت طولانی عماد در مدرسه بود و فشار درس های مختلف مثل زبان هر روز دوساعت٬کامپیوتر و رباتیک غیر از درس های معمول بقیه مدارس.  

هر روز که زودتر می رفتم دنبال این بچه بال در میورد انگار از زندان نجات پیدا می کرد. 

و جالبتر اینکه ازم سوال می کرد مامان عسل را هم توی همین مدرسه میذاری؟ 

وقتی ازش می پرسیدم به نظر تو بذارمش یا نه؟ 

می گفت هر جور خودت میدونی و جواب نمیداد. 

فکر کنم توی دلش می گفت :این ظلم را که در حق من کردی در حق دخترت هم میکنی؟  

عزیز دلم من برای تو بهترین ها را میخواستم و میخواهم اگه اشتباه کردم منو ببخش . 

نمیدونم این محبت بود یا ظلم اما هر چه بود تمام شد و من حالا یک نفس راحت می کشم .

 

وقتی با معلم زبان انگلیسی شون صحبت کردم و گفتم کلاس های بعدازظهر بیشتر باید تفریحی باشه .گفت :چی میگی خانم؟ مگه می شه؟ بعدا جواب خانواده ها را چی بدیم؟ 

خلاصه اینکه برای سال بعد دیگه تصمیم ندارم عماد توی همین مدرسه بمونه. 

البته این مدرسه یه سری مزایا داشت و یه سری معایب یادمه سال قبل خیلی تو اینترنت سرچ کردم تا از تجربه دیگران در این زمینه استفاده کنم اما چیز زیادی دستگیرم نشد. 

حالا میخوام یه پست بذارم برای کسانی که سرچ میکنن و میخوان درباره این مدارس بیشتر اطلاع داشته باشند. البته شاید در شهر های دیگه اوضاع خیلی بهتر باشه من فقط در مورد مدرسه شهر خودمون می نویسم.

 

از معایب این مدرسه  

۱-ساعات طولانی بودن بچه در مدرسه است بدون اینکه وقت یا جایی برای استراحت بچه ها در نظر گرفته بشه. 

۲-خوردن نهار در مدرسه که بزرگترین مشکل بچه ها بود یه سالن غذا خوری کوچک که بچه ها باید با سرعت هر چه تمام تر غذا بخورن  تا نوبت کلاس های دیگه بشه و همچنین عدم کیفیت لازم در پخت و برنامه ریزی غذا حتی نظارت کاملی صورت نمی گرفت که آیا همه بچه ها غذا خوردن یا نه؟  

۳-چند تا شیر آب دم در سالن ناهار خوری گذاشته بودن که فقط آب سرد داشتن و از مایع دستشویی هم خبری نبود کم کم اولیا اعتراض کردن که آب سرد است و کارکنان بسیار هوشمند این مدرسه چند شیر آب داغ هم گذاشتن البته شیر آب سرد جدا و آب داغ جدا بچه ها اول دستشون را زیر آب سرد می گرفتن بعد زیر آب داغ فکر کنم واقعا دستاشون ضد عفونی می شد. 

۴- سرویس های بهداشتی مدرسه که واقعا بهداشت ازشون می بارید.یعنی این بچه ما که حاضر نبود پاشو توی این قسمت بذاره و عصر که بر می گشت در حال انفجار بود.

۵-برگزاری کلاس های بعد از ظهر بصورت کاملا رسمی و خشک. 

۶-دادن وعده های بیشمار که عملا تمام این وعده هادر حد شعار ماند(مثلاهر روز برای خانواده ها ایمیل فرستاده می شود تا از وضعیت بچه خودشون در مدرسه مطلع بشن ..دریغ از یک ایمیل-تمام تکالیف در مدرسه انجام می شود و در خانه هیچ تکلیفی باقی نمی ماند و...) 

۷-استفاده از معلمانی که فقط یک سال به عنوان کمک معلم سر کلاس حضور داشتن بعنوان معلمان رسمی کلاس ها که با توجه به هزینه ای که پرداخت می کنید بالاخره انتظار بیشتری هست .

۸ـ برگزاری فقط یک جشن برای بچه های کلاس اول اونم جشن الفبا که افتضاح بود یعنی نمیدونم چه جوری روشون شد مردم را اینجوری سرکار بذارن بی برنامگی در اجرای برنامه یعنی اصلا برنامه ای اجرا نشد فقط معاون مدرسه در نقش .... نگم بهتره (می ترسم فردا برن ازم شکایت کنن) 

و مادرهایی که تمام مدت ایستاده در آفتاب شاهد برگزاری این مسخره بازی ها بودن .

۹-عدم برگزاری جلسات اولیا و مدارس (فقط یک بار اونم اول سال).  

۱۰-هزینه بالای این مدرسه  .

 

مزایای این مدرسه 

۱-آموزش زبان انگلیسی و کامپیوتر در حد مطلوب 

۲-اگه یه بچه بیش فعال دارین که از دستش به ستوه امدین این مدرسه واقعا پیشنهاد خوبی است. 

۳- استفاده از یک معلم و یک کمک معلم که البته در مورد همه کلاس ها اینجوری نبود.  

و دیگر هیچ 

 

مستقیم بهشت

 

 

این روزها که میگذرند...بسیار کند و نفس گیر... 

شب ها منتظر روز هستم و روزها منتظر رسیدن شب... 

سختی این روزها برای من با داشتن دیسک کمر دو چندان است... 

هر شب تا صبح نیم ساعت به نیم ساعت باید تغییر وضعیت بدهم اگه در این میان در خواب عمیقی فرو بروم از درد بیدار می شوم... 

دیشب وقتی داشتم خواب شیرینی میدم ناگهان درد پاهام شروع شد و توی خواب به همه میگفتم پام خیلی درد میکنه ..که بیدار شدم و دیدم پام بی حس شده یک لحظه حس کردم فلج شدم نمی تونستم تکون بخورم... 

حالا همه این سختی ها به کنار در این میان دندونتم بشکنه دیگه همه چیز تمام است.  

درد دندان دیگه امانت را میبرد

به همسر میگم پس عدالت کجاست چرا هر چی درد و سختی هست مال مادر بیچاره است؟!! 

جواب میدن خوب برای همینه که بهشت زیر پای مادر است.  

یعنی اگه توی اون دنیا کسی جلوی ما را بگیره یا بخواد سوال و جواب کنه  کجا رفتی چیکار کردی چیکار نکردی کوتاهی کردی و یا........من میدونم اون  

فقط مستقیم تا بهشت....  

                           (قدر مادران گرامیتان را بدانید..روز مادر نزدیک است)

 

 

یک خانمی برای اولین بار آمدن محل کارم  می پرسه باردارین؟میگم بله 

میگه میدونی دختره یا پسر؟؟؟ 

میگم مگه فرقی میکنه؟؟ 

میگه پسره. 

میگم از کجا فهمیدین؟ 

میگه اخه زشت نشدی.سر دختر مادر خیلی زشت میشه. 

میگم شما که قبلا منو ندیدن از کجا میدونین زشت نشدم!!!! 

 

عماد نوشت: 

یک روز عماد را گذاشتم خانه خواهرم که یک دختر داره سه سال از عماد کوچکتره و اول مهر میره پیش دبستانی. 

فرداش خواهرم بهم میگه پسرت به دخترم پیشنهاد ازدواج داده. 

میگم دخترت چی گفته ؟ 

گفته عماد این حرف ها زشته نباید از این حرفها بزنی. 

وقتی عماد را می بینم بهش میگم به دختر خاله ات پیشنهاد ازدواج دادی؟ 

میگه کی گفت؟میگم خاله 

میخنده و میگه مامان یعنی باور کرده؟؟ 

من:یعنی نباید باور میکرده؟؟ 

عماد :این دخترا خیلی زود باورن ...

من: یعنی چی انوقت

 

اولین دیدار

کمتر از دوماه دیگر وبلاگ ما سه ساله می شود.در این سه سال که اینجا هستم هیچوقت قسمت نشد دوستان مجازی را از نزدیک ببینم. 

همیشه دوست داشتم این انفاق بیفته ولی نیفتاد.  

تا روز جمعه ۱/۲/۹۱که با دوستان مجازی قرار دیدار گذاشتیم تا برای شام تشریف بیارن خانه ما... 

کمی استرس داشتم البته بیشتر می ترسیدم نتونم به موقع همه چیز را اماده کنم. 

و در ساعت ۲۰:۳۰دوستان زنگ خانه ما را به صدا در آوردن .

و دکتر میثم به همراه همسرشون دکتر ژیلا وارد شدن. 

نمیدونین چه زوج دوست داشتنی و خونگرمی بودن.  

خداییش اصلا فکرشو نمی کردم اینقدر خوش بگذره.  

مهمونی ما خیلی زود خودمونی شد... 

قبل از مهمونی کلی به عماد سفارش کردیم بابا ما کلی اینجا آبرو داریم کمی آبرو داری کن و وقتی مهمونا میان سلام کن دست بده و...میگه من اصلا نمیدونم سلام چه معنی میده ؟من سلام نمی کنم. 

بابا حالا چیکار به معنیش داری .یه سلام کن. 

که در لحظه ورود مهمان های عزیز پای کامپیوتر نشسته بودن و اصلا از جاشون تکون نخوردن.  

پذیرایی صورت گرفت و بعدش من شام را آماده کردم و به همسر گفتم شما وسایل سفره را بچین... (خوب اخه با شرایط من کمی چیدن وسایل سفره و دولا و راست شدن برام سخت بود.)

 یعنی اگه اون سفره را میدیدین فرار میکردین ماشالله به این همه سلیقه . 

سر سفره شام هم که عماد آهنگ های مورد علاقه اش را برای حضار گذاشته بودن و اگه کسی حرف میزد فوری میگفت سر سفره نباید حرف زد. 

بعد از شام هم که گیر داد به دکتر میثم ...اول یک دست شطرنج با هم زدن. 

بعد هم انواع و اقسام بازی ها..خلاصه آقای دکتر را خیلی اذیت کردن...(شرمنده) 

قبلا عکس دکتر  ژیلا و میثم را توی پروفایلشون دیده بودم  اما دکتر ژیلا از عکسش خیلی زیباتر و دوست داشتنی تر بودن ولی دکتر میثم کپی عکسش بود  

خلاصه کلی صحبت کردیم جای شما خالی...کلی از دوستان وبلاگی گفتیم مخصوصا دلژین جونم 

کلی از خاطرات گذشته و...یه سری هم بحث های پزشکی که من اصلا در این مورد هیچ تخصصی نداشتم فقط اینجوری میکردم   

خلاصه اون شب خیلی خوش گذشت من اصلا دلم نمی خواست اون شب به پایان برسه اما چه می شود کرد با این گذر زمان...وقتی مهمونا داشتن می رفتن اصلا لحظه خوبی نبود انگار تازه بعد از مدتها همدیگه رو پیدا کرده بودیم و دل کندن سخت بود. 

مخصوصا برای عماد وقتی بردم بخوابونمش مدام میگفت:به آقای دکتر بگو برگرده ...من تا صبح نمی خوابم. میون همین حرفها از خستگی بیهوش شد. 

فردا تا از مدرسه رسیده خانه...(منم خانه نبودم)زنگ زده به گوشیم و بدون هیچ مقدمه ای میگه آقای دکتر...منم گفتم بله بفرمایین .گفت:مگه تو آقای دکتری؟ 

من آقای دکتر را میخوام زنگ بزن بیاد پیش من(بچه پررو) 

ساعت هفت که برگشتم خانه بازم گیر داد منم گفتم فکر کنم آقای دکتر امشب شیفت باشن 

تا بالاخره دست برداشت. 

 

هر چی از خوبی این دوستان بگم کم گفتم ...دیدن دوستان مجازی تجربه ای خیلی شیرین و به یادماندنی بود. 

آدم قبل از دیدن دوستان مجازی ممکنه تصویر دیگری  توی ذهن داشته باشه که  اون تصویر بعد از دیدنشون کلی تغییر کنه. 

عسل

 

 

وقتی بعضی ها در مورد اسم انتخابی من نظر میدهند و اسم عسل را دوست نداشتنی میدانندبیشتر مصمم می شوم که اسم دخترم را عسل بگذارم. 

نمیدانم این لجبازی است.خودخواهی است یا... 

اما فکر میکنم با این همه درد و رنجی که مادر میکشد انتخاب اسم حداقل سهمی است که می توان به اوداد.  

وقتی به این فکر می کنم چه چیزی میتواند این همه سختی را جبران کند چیزی جزئ شیرینی صدا زدنش پیدا نمی کنم. 

نه اینکه وقتی دارم صداش میکنم تلخی اجبار را احساس کنم. 

هیچکس نمی تواند منو مجبور کنه از اسمی که دوست دارم دست بردارم. 

 

امروز از تمام روزهای عمرم مطمئن ترم که اسم انتخابی من عسل خواهد بود .تا شیرینی اش برای من باشد و تلخی اش برای دیگران.  

منظورم اینجا دوستان مجازی نمی باشند و از همه کسانی که اسم های به این قشنگی پیشنهاد دادن ممنون.  

اما به قول یکی از دوستان اولین انتخاب بهترین انتخاب و به قول همسر که می گوید چند سال است همش گفتی عسل حالا دیگه عوضش نکن..از همسر عزیزم سپاسگزارم که همیشه از حق خود گذشته وحق  انتخاب را به من داده.البته اگه با احتمال یک درصد پسر شد حق انتخاب با آقای همسر است اونم فقط    ( آراد )  

 

  

نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند !

کسانی هستند که هرگز تکرار نمی شوند ....

و حرفهایی که معنیشان را خیلی دیر می فهمیم ... !!! 

                                                                      (منبع وبلاگ یاقوت کبود)

                                                                 

 پ ن۱:سرعت اینترنت ما روی لاکپشت را کم کرده..برای خیلی از دوستان نمی شه کامنت بذارم  . 

  

پ ن۲:نمیدونم کسی میتونه حدس بزنه ما قراره کدوم دوستان مجازی را از نزدیک ببینیم؟  

قصد ما سوزاندن دل کسی نیست.چون ما کلا عددی نیستیم که بخوایم دل کسی را بسوزونیم 

اما مشتاق دیدار همه دوستان هستیم. 

 

 

چی صدا کنم ترا

 

خواهران گرامی چند روزیست رفتن کیش....اگه پای این جوراب صورتی در میون نبود منم الان کنار سواحل جزیره کیش در حال خوش گذرانی بودم... 

خواهرم زنگ زده کلی لباس خوشگل برای نی نی اینجا هست بخریم..گفتیم بخرید..گفتن البته براش سوغاتی خریدیم اما دلمون نمیاد لباسای به این خوشگلی راببینیم و  راحت از کنارشون بگذریم. 

خدا شانس بده دنیا نیومده سوغاتی میگیره.   

چی صدا کنم  ترا..؟؟؟!!!!!

انتخاب اسم هم شده برای من یک مسئله بزرگ...  

عماد دیروز می گفت اسمشو بذار مهسا...

بازم گفت:  آخرش اسمشو چی میذاری؟؟گفتم عسل...گفت دیگه حق نداری عوضش کنی ها..من میخوام به همه بگم اسم نی نی چیه؟؟  

از این تهدید کلی ترسیدم.. 

واقعا اسم خوب و قشنگ که توی فامیل قبلا استفاده نشده باشه کم گیر میاد من چیکار کنم؟!!! 

وقتی اسم عماد را انتخاب کردم گفتم اگه بچه بعدی دختر شد اسمشو میذارم عسل.. 

و سالهاست که با عسل زندگی کردم .

حتی گاهی کلمه عبور یا پسوردم را عسل میذاشتم..حالا یعنی اسم دخترمو عسل نذارم؟!! 

اگه کسی پیشنهادی داره خوشحال می شم..تازه اگه پیشنهاد کسی مقبول بیوفته جایزه هم میدم. 

این اسم ها را توی فامیل داریم 

 

(آیدا.آیلین.نگار.آرمیتا.حدیث.محدثه.ستایش.پرستش.نیایش.هلیا.ماهور.نازنین.پریا.پریساو...)پس لطفا این اسم ها را پیشنهاد ندین.  

اسم ها مورد نظر من(عسل.آترا.آناهید.دلژین

پیشنهاد مامانم(النا.  یاسمین) 

پیشنهاد مادر شوهر(ملیکا.شادی)

 

و پیشنهاد های شما.... 

  

خبر مهم: 

قراره به زودی دو تا از دوستان مجازی را ببینیم به این نتیجه رسیده بودم که دوستان مجازی همیشه مجازی خواهند ماند چون هیچ وقت قسمت نشد کسی را از نزدیک ببینم هر وقت هم فرصتی دست میداد یه جورایی همه چیز در هم می شد و جور نمی شد..حالا هم هنوز شک دارم..بشه یا نشه اما احتمال ۹۹درصد می شه.  

البته قرار شد وقتشو ما تعیین کنیم اما چون همسر روز ۵شنبه امتحان دارن تصمیم گرفتیم تا بعد از امتحان صبر کنیم.

بیصبرانه منتظردیدار  این دو عزیز هستیم. 

 

جوراب های صورتی

 

سلام 

سال نو مبارک همراه با بهترین آروزها برای همه دوستان...  

تصمیم نداشتم اول سالی این پست را بذارم اما جناب همسر دو پست است که قول داده ما آپ کنیم ولی تا حالا نشده. 

یک هفته قبل از سال نو عماد حسابی مریض شد جوری که دکتر پیشنهاد داد بستریش کنیم اما دم عیدی اینکار را نکردیم خدا را شکر الان حالش خوبه. 

نمیدونم چرا سبزه های عیدم امسال خوب نشدن...کارای نوروزم هنوز ادامه دارن و همه چیز دقیقه نودی شد. 

شاید کمی مربوط به مریضی عماد بشه کمی هم مربوط به جوراب های صورتی باشد. 

توی ادامه مطلب بقیه اشو بخونید...

ادامه مطلب ...

پول بهتر است یا ثروت؟!!!

 

یادمه توی دوران دبیرستان موضوع انشای ترم آخرمون این بود علم بهتر است یا ثروت ...وقتی دوستم از سر جلسه امتحان امد بیرون من روی چکنویسش نگاه کردم دیدم نوشته پول بهتر است از ثروت!!... و اینو تا آخر هی تکرار کرده بود من از خنده مرده بودم... خودش تازه متوجه شد و رفت به دبیر مربوطه گفت چه اشتباهی کرده و اونم ازش پذیرفت... 

حالا نمی دونم پول بهتره یا ثروت؟!!!...  

یک دوست داشتم توی دوران دبستان نمی دونین که چه دختر نازی بود متین ٬سنگین ٬نجیب٬برعکس من که حسابی شیطون بودم افتاده و مهربون...بعد از پایان دبستان دیگه ندیدمش تا اینکه یک روز توی آلبوم عکس های خانوادگی مادر همسر عکسشو دیدم و فهمیدم با هم فامیل شدیم از اینکه یک دوست قدیمی را پیدا کردم کلی ذوق کردم...اما اون دیگه مثل قبل نبود..گرم نبود صمیمی نبود...  

چند روز قبل فهمیدم زندگیشو رها کرده و رفته تنها فرزندشو گذاشته و رفته ..همسرش یک کارمند ساده بود که گاها با ولخرجی ها و تجملات گرایی خانم شاید نمی تونست پس انداز چندانی داشته باشه و وقتی خانم از سهم خانه پدری همسرش مبلغی پول به دست میاورد (اینجا رسم است از خانه پدر شوهر یک دانگ یا بیشتر به عروس داده می شود که این خانم با دریافت این پول که پدر همسر بهش داده تا با این پول بتونن یک واحد آپارتمان بخرن) میگذارد و میرود ..میگوید این زندگی پیش رفتی ندارد... 

 

من و همسر و عماد سر سفره نشستیم و من دارم جریان را تعریف میکنم . از همسر می پرسم یعنی پول اینقدر ارزش دارد...همسر در کمال پرویی میگوید :بله 

عماد هم میگوید پول خیلی مهم است. 

میگویم اینقدر مهم که آدم بچه اشو بذاره بره؟؟!!! 

به عماد میگم مثلا اگه به من بگن بین یک گونی پول  و عماد کدام را انتخاب میکنی من تو را انتخاب میکنم نه پول را... 

کمی به فکر می رود 

بعد بهم میگه من از بین گونی پول و مامان ..مامان را انتخاب میکنم(البته ممکنه بعدها نظرش عوض بشه ها..) 

مدتی بعد میاد توی بغلم می شینه و آرام توی گوشم میگه مامان منو انتخاب میکنی یا پول را؟!!! 

آروم بهش میگم: من بی تو می میرم ... 

 

 

تلخ و شیرین

 

نمی دونم چرا بعضی وقت ها آدم هی خاطرات گذشته را شروع می کنه زیر رو کردن . 

هی زیر رو می کنه تا توی یک نقطه دوباره حس گذشته براش زنده می شه٬گاهی تلخ و گاهی شیرین... 

 

اما نمی دونم چرا من همیشه اینجوریم مخصوصا توی یک دوره زمانی خاص٬ شروع می کنم زیر رو کردن خاطراتم (مخصوصا نزدیکای عید)گاهی بعضی ها را واسه همیشه دور میریزم و بعضی ها را برای روز مبادا نگه میدارم مثل اون قسمت یادداشت های چرکنویس وبلاگم٬بعضی ها برام عزیزن و بعضی ها تلخ...  

گاهی سبک سنگین می کنم ببینم تلخ ها بیشترن یا شیرین ها... 

 

دلم می خواد دلمو یه خانه تکونی حسابی بکنم همه تلخی ها را دور بریزم...اما می ترسم زندگی بدون تلخی ها طعمی نداشته باشه٬می ترسم یادم بره چی کشیدم و چی شد٬کی دلمو شکست و کی نشکست ٬یادم بره کجا باید خوب باشم و کجا بد٬کجا باید گذشت داشته باشم و کجا باید چشمامو ۱۰ برابر باز کنم. 

این تلخ و شیرین که مزه گسی داره بهتر از یک شیرینی سراب مانند است. 

نظر شما چیه؟؟ 

 

امروز باز ساعتها توی یادداشت های منتشر نشده وبلاگم تاب خوردم٬ بعضی را پاک کردم و بعضی را برای از یاد نبردن تلخی ها و گاها شیرینی ها نگه داشتم. 

 

 

عماد نوشت: 

عماد و آقای همسر دارن ذرت بو داده با طعم پنیر می خورن...عماد که به تازگی داره سعی می کنه همه چیز را بخونه و الحق هم موفق بوده روی بسته ذرت را می خونه.. 

نیک نک..بابا اسمش چیه؟ 

بابا:انگلیسشو بخون.  

عماد:niknak  

بابا انگلیسی هم می شه نیک نک!!!. 

بابا:بله 

عماد:بابا عربیش چی می شه؟...نیک نک...بابا فرانسوی چی می شه؟...نیک نک 

من در این مرحله وارد بحث می شوم 

ببینم پسرم مثل اسم خودت به فارسی چی می شه؟عماد 

به انگلیسی چی می شه؟عماد 

به عربی چی می شه؟عماد 

در این بین عماد گفت نه مامان اسم من به عربی می شه ستون 

(یعنی من از خنده کف زمین..از فکر اینکه یه روز به عماد بگم ستون ) 

خلاصه بلاخره توضیحات لازم و کافی داده شدمخصوصا اینکه اسم عماد یک اسم عربی است و به فارسی معنیش می شه ستون اونم ستون دین(عماد الدین)

جایزه های سریالی

 

هنوز مدتی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که عماد گیر داد به همه بچه ها جایزه دادن منم جایزه میخوام. 

منم ماندم از کار این خانواده ها بابا اجازه بدین سال شروع بشه!!! 

ما هم یه جایزه تهیه کردیم و دادیم مدرسه... 

بعد از مدتی عماد هر روز با یک کارت آفرین یا سیصد آفرین و شاید هزارو سیصد آفرین میومد خانه و می گفت خانم گفته هر وقت بیست تا کارت شد جایزه داری . 

ما هم بچه را تشویق میکردیم بیشتر کارت بگیره و بعضی از روزها می شد که حتی سه تا کارت با خودش به خانه می آورد. 

تا کارت ها بیست تا شد. 

عماد گفت خانم میگه باید مامان ها این کارت ها را بیارن مدرسه (می شد فهمید منظور از حضور مادر چیست.) 

طبق معمول باید یه جایزه تهیه میکردم.تمام اسباب بازی فروشی ها و سرگرمیهای فکری را گشتم اما چیزی که عماد نداشته باشه و به سنش بخوره پیدا نکردم.خلاصه بالاخره یک جایزه تهیه کردم و بردم مدرسه. 

و بازم هم این کارت های آفرین همچنان هر روز به خانه آورده می شود. 

چند روزی است که کارت های امتیازی هم اضافه شده هر کارت از یک امتیاز تا ۱۰ امتیاز بخاطر روخوانی در صورت کسب ۱۵۰ امتیاز باید جایزه بگیرن. 

کلاس قرآن جدا جایزه میخواد.کلاس زبان انگلیسی جداو عجیب تر از همه این نامه آخری بود که راننده سرویس داده بود عماد و سفارش کرده بود که نباید درش باز شود طوری که عماد به ما هم اجازه نمی داد بازش کنیم ...وقتی باز شد نوشته بودن بخاطر اینکه عماد درسرویس پسر خوبی بوده باید یه جایزه تهیه کنیم و بدیم به راننده ... 

یعنی من الان دلم میخواد سرمو بزنم به دیوار... 

ای بابا این که نشد.. 

دریغ از یک ذره مدیریت و درایت ...خوب یه جایزه را برای چند کلاس مشترک به بچه بدین دیگه.   

 

این هم عکس های جدید عماد

 

 

 

آیا همین نزدیکی ها کسی نیاز به کمک ندارد؟؟

 

توی هفته گذشته یک روز آقای همسر برای معاینه دانش آموزان یکی از مدارس استثنایی شهرمون به آنجا رفت. 

حدود ۶۰ دانش آموز پسر که از نظر هوشی درحد آموزش پذیر هستند. 

آقای همسر وقتی آمد خانه گفت همه اون بچه ها مشکل داشتن و لازم بود که  آزمایش بدن٬ ولی هر بار می خواستم براشون آزمایش بنویسم مربی بهداشت مدرسه می گفت :آقای دکتر وضعیت اقتصادی خانواده های این بچه ها اینقدر خراب است که حتی پول آزمایش هم ندارن و نوشتن این آزمایش ها فایده ای نداره چون هیچکدوم انجام نمیدن .حتی وقتی یکی از بچه های مدرسه نیاز به عینک داشته معلمای مدرسه پول روی هم گذاشتن و براش عینک خریدن...!!!! 

 

 نمی دونم بدبختی باعث می شه بچه ها عقب مونده بشن یا عقب ماندگی باعث بدبختی است؟!!!  

به این فکر میکنم که بعضی ها برای کمک به بچه های کشورهای دیگه پا می شن میرن اون سر دنیا وکلی سر و صدا راه می اندازن..آیا همین نزدیکی ها کسی نیاز به کمک ندارد؟؟ 

 

دلم می خواست اینجا یه شماره حساب اعلام کنم .. 

اما میدونم همه ما دور و برمون کسانی هستن که می تونیم کمکشون کنیم.