در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

همه چی آرومه


همه چی آرومه تو به من دل بستی....

این چقدر خوبه که تو کنارم هستی....

همه چی آرومه....غصه ها خوابیدن....

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم...

پیشم هستی حالا به خودم می بالم

تو به من دل بستی از چشات معلومه

من چقدر خوشبختم همه چی آرومه.

تشنه چشماتم ....منو سیرابم کن...

منو با لالایی...... دوباره خوابم کن....

بگو این آرامش ...تا ابد پابرجاست....

حالا که برق عشق تو نگاهت پیداست

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم...

پیشم هستی حالا به خودم می بالم.

تو به من دل بستی از چشات معلومه.

من چقدر خوشبختم همه چی آرومه..

همه چی آرومه تو به من دل بستی ..

این چقدر خوبه که تو کنارم هستی....

همه چی آرومه غصه ها خوابیدن....

شک نداری دیگه تو به احساس من

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم

پیشم هستی حالا به خودم می بالم....


وقتی صبح ها از خانه میام بیرون هیچی به اندازه شنیدن این آهنگ حمید طالب زاده تو ماشین برام آرامش بخش نیست .حتی وقتی دیرم شده یا استرس دارم با گوش کردن این آهنگ کلی آرام میشم البته اگه عماد بذاره ...چون مدام میزنه رو آهنگ سوسن خانم و خودشم تا دم در مهد باهاش می خونه و ادا در میاره شیشه ماشین را هم میده پایین ...چند روز پیش پشت چراغ قرمز کلی ادا در آورد وقتی می خواستیم راه بیفتیم ماشن بغلی داد زد خیلی با حالی پسر ...من هی صدای ضبطو کم می کنم عماد زیاد ...خلاصه با این سوسن خانم فیلمی داریم ...

خلاصه این آهنگو تقدیم می کنم به همتون از طرف من برین گوشش کنین ...البته نگین که کسیو ندارین که در کنارش آرامش بگیرین ...مثلا اونجا که می گه پیشم هستی حالا ...فقط به همه چی آرومه فکر کنین ...اونجا هم که میگه تشنه چشماتم ...فقط کافیه تو آینه یه نگاه به چشمای قشنگتون بکنین همه چی حله ...


عماد نوشت:شرمنده نداریم...

در عوضش همسر نوشت داریم


همسر نوشت:

آقای همسر:بازم که رفتی از ادکلن من زدی .

من :خوب این عطر و دوست دارم..

آقای همسر:خوبه حالا این ادکلن را دو بار بهم کادو دادی و حالا خودتم استفاده می کنی .

من :اگه اعتراض کنی مجبور می شم یه بار دیگه هم بهت کادوش بدم (سالگرد ازدواجمون نزدیکه)



پ.ن:بالاخره قرار شد بریم مسافرت البته قرار بود این مسافرت کادوی تولدمان باشد ولی ظاهرا کادوی سالگرد هم شد ...

البته آقای همسر خیلی زودتر از اینها می خواست ما را ببره مسافرت اما من خودم بد مسافرتم الان یک هفته است دارم وسیله جمع و جور می کنم تازه وصیت نامه هم نوشتم ...خلاصه اگه خوبی بدی دیدن حلال کنین .

جای همتون هم خالی ...

از فکر چند ساعت پرواز داره از همین حالا حالم بد می شه ...

وقتی هواپیما اوج می گیره و دل من هی ...نمی دونم حتما خودتون تجربه اش کردین ...

مواظب خودتون باشین ...وبلاگ منو هم تنها نذارین گناه داره ...

خداحافظ...ببخشید نشد تک تک از همتون خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم ...

از همین جا ...خداحافظ

بنام خالق زیبایی ها

                              آرامش درونم را سپاس 

                                  هماهنگی و تعادلم را سپاس 

                                  مهربانی روز افزونم را سپاس 

                                      شادی درونم راسپاس 

                                 طراوت و سرزندگیم را سپاس 

                                      خوش قلبیم را سپاس 

                                      شکر گزاریم را سپاس 

 

این متنی است که توی کلاس یوگا نوشته شده .خیلی از دوستان خواسته بودن که در مورد کلاس توضیح بدم .باید بگم که من خیلی راضیم کلاس فوق العاده ایست . 

هر کی امکانشو داره و فکر می کنه به آرامش نیاز داره یک لحظه هم شک نکنه.  

یکی از فواید این کلاس به نظر من البته ٬توجه به اندام داخلی بدن است آیا تا حالا به قلبتون ٬به کبد ٬به ریه و...فکر کردین آیا سعی کردین لمسشون کنید و از آنها تشکر کنید و بهشون انرژی بدین ؟؟؟توی کلاس لحظاتی هم به درون میریم و به همه اندامها سر میزنیم و اگه بتونیم بهشون کمک کنیم تا بهتر عمل کنن سالم بمونن و انرژی بگیرن .

هر چند من به این نتیجه رسیدم برای من دیگه آرامشی وجود نخواهد داشت .حتی وقتی توی کلاس هستم و باید تمرکزم فقط آنجا باشه همه چیز جلوی چشمام ردیف می شه . 

مثلا آخر کلاس که همه دراز می کشن و چشم هاشون را می بندن و باید فکر را آزاد کرد من مدام زیر چشمی به ساعت نگاه می کنم ببینم کی کلاس تمام می شه برم شام درست کنم خرید کنم عماد الان تو چه وضعیتیه و... 

فکر میکردم بعد از کلاس بتونم با دوستانم برم و مثل گذشته ها بگردیم و کلی شلوغ بازی در بیاریم ... اما اونا هم یکی یه بچه دارن که باید بعد از کلاس برن سراغشون و کلی کار خانه و مسئولیت دیگه ... 

 آنوقتها که میرفتیم دبیرستان مسیرمون یکی بود و خانه هامون تقریبا نزدیک همدیگه بود .اما حالا هر کدومو از ما مسیرش با اون یکی فرق داره اون خانه اش غرب شهره اون یکی شرق و منم شمال حتی توی مسیر هم با هم نیستیم ...(حالا یکی ندونه فکر می کنه این شهر ما چقدر بزرگه )حالا هی بگین متاهلی خوبه چیش خوبه بابا ؟!!! 

البته میدونم و قبول دارم که تو کشور ما مجرد بودن هم کار آسونی نیست و حتی فرهنگ ما اینو نمی پذیره.  

نتیجه گیری :از وقتی رفتم کلاس یوگا حس می کنم آدم قویتری شدم.فکر می کنم خیلی راحت می تونم با مشکلات مبارزه کنم حس می کنم یه انرژی مضاعفی دارم .روحیه ام بهتر شده حتی حس می کنم کمتر غر می زنم (خوب یکی از وظایف ما خانم ها غر زدنه دیگه ). 

اگه اطلاعات بیشری از یوگا می خواین که دیگه کار نداره یه سرچ بکنین کلی اطلاعات به دست میارین . 

البته یکی از دوستان پرسیده بود کسی که میره کلاس یوگا دیگه نمی تونه ورزش یا حرکات تند دیگه انجام بده ؟من اینو پرسیدم که گفتن چنین چیزی نیست و می تونین در کنارش هر ورزش دیگه ای دوست دارین انجام بدین فقط ظاهرا چند ساعت قبل از یوگا و بعد از آن نباید غذای سنگین و جامد خورد ٬مایعات طوری نیست . 

 

 

    زمانی که افکار و آرزوها به ذهنتان هجوم نیاورند ٬ 

    هیچ فکری به وجود نیاید و هیچ آرزویی شکل نگیرد  

    آنگاه شما واقعا آرام هستید و این آرامش همان هماهنگی ذهن است . 

 

لحظات سکوت٬لحظات فضای خالص ٬ 

لحظات وضوح٬لحظاتی که هیچ چیز در درونتان در تلاطم نیست و همه چیز آرام است . 

در آن لحظات آرام شما قادر به درک کیستی خودتان هستید و راز هستی را در می یابید.  

تبریک روز معلم

 تقدیم به همه معلما ن عزیز

 

 دیروز میگفتم : مشقهایم را خط بزن …       مرا مزن  

                      روی تخته خط بکش ... گوشم را مکش  

                      مهر را در دلم جاری بکن .. جریمه مکن  

                      هر چه  تکلیف میخواهی بگیر …  

                      امتحان سخت مگیر  

                       اما کنون ..      مرا بزن …     گوشم را بکش .. 

                       جریمه بکن .. امتحان سخت بگیر  

                      مرا یک لحظه به دوران خوب مدرسه باز گردان 

 

(تبریک صمیمانه به دوستان خوبم مژگان عزیز ٬ خانم ورزش وماریای عزیز) 

 

 

  

عماد نوشت: 

دیشب وقتی رفتیم بخوابیم عماد می گه :مامان میدونی اگه تو بمیری (دور از جون من البته) 

و بابا زنده بمونه چی می شه ؟ 

مننه!!!چی میشه؟؟ 

عماد :یک اتفاق بدی میوفته.  

چه اتفاق بدی میوفته ؟   

عماد :آنوقت باید همیشه تخم مرغ بخوریم .

من :کی این حرف رو زده؟ 

عماد :مانی گفته(بچه خواهرم که  تقریبا ده ماه از عماد بزرگتره) 

 

(وای یادم به وقتی افتادم که مانی به دنیا آمد .اینقدر این بچه خوشگل بود که نگو سفید با چشمای سیاه و قشنگ من تو بیمارستان تمام مدت خیره به این بچه بودم حتی پرستارها هم عاشقش شده بودن با اون کلاه خوشگلش . 

بعد از اون منم حامله شدم و نه ماه بعد عماد به دنیا آمد .وقتی مادر شوهرم بهم گفت چشماتو باز کن و بچه اتو نگاه کن منم به سختی چشمامو باز کردمو انتظار دیدن یک بچه خیلی خوشگل را  داشتم که چشمتان روز بد نبینه وقتی عماد رو دیدم گفتم وای چقدر زشته ... 

(اوج احساست یک مادر را می بینین )خداییش خیلی زشت بود پوستش صورتی بود و چشماش به زور باز می شدن .اما الان مثل سفید برفیه و خیلی هم خوشگل شده  

خواهرم گاهی وقت ها می گه باورم نمی شه این همون بچه زشت باشه . )

خلاصه ادامه داستان  

به عماد گفتم بابای تو تخم مرغ هم بلد نیست درست کنه . 

گفت چرا؟ 

گفتم :خوب هیچ وقت غذا درست نکرده .حالا چیکار می کنین ؟ 

در حالی که داره پشتشو به من می کنه میگه خوب بابا یک زن دیگه می گیره که برامون غذا درست کنه .  

من

طفلکی اون زن ... 

 

پ ن:وقتی دکتر سارا وبلاگشون را حذف کردن و فوری یکی یک وبلاگ به اسم ایشون درست کرد و خودشو دکتر سارا معرفی کرد به این نتیجه رسیدم که اگه یک روز دیگه نخواستم بنویسم وبلاگم را حذف نکنم چون  ممکنه به اسم ما هر چی دلشون بخواد بنویسین و سوءاستفاده کنن . 

امیدوارم دکتر سارا وبلاگ جدیدشون را زوتر راه بندازن و بازم از اون خاطرهای جالبشون بنویسین .

تغییر استراتژی

 

یک روز، مرد کورى روى پلّه‌هاى ساختمانى نشسته بود و کلاهى جلوى پایش گذاشته بود و در دستش تابلویى گرفته بود که روى آن نوشته شده بود: «من نابینا هستم. لطفاً کمک کنید.»
آدم مبتکرى از آنجا عبور می ‌کرد. جلوى مرد نابینا ایستاد و دید که تنها چند سکه براى او داخل کلاهش انداخته‌اند. او چند سکّه  دیگر داخل کلاه مرد نابینا انداخت و بدون آن که از او اجازه بگیرد، تابلو را از دستش گرفت و نوشته  روى آن را تغییر داد و آن را دوباره به دست مرد نابینا داد و رفت.
بعد از ظهر آن روز مرد مبتکر دوباره از آنجا عبور می ‌کرد. باز هم به سراغ مرد نابینا آمد و این بار متوجه شد که کلاه او پر از سکّه شده است. مرد نابینا او را از صداى پایش شناخت و فهمید که همان کسى است که نوشته  روى تابلویش را تغییر داده است. از او پرسید روى تابلو چى نوشتى که مردم این قدر دلشان به حال من می ‌سوزد و برایم پول می ‌ریزند؟
مرد مبتکر گفت: «چیز نادرستى ننوشتم. فقط پیام را کمی  تغییر دادم.» و بعد لبخندى زد و رفت.
عبارت جدید روى تابلو این بود: «امروز بهار است و من نمی ‌توانم آن را ببینم.»
گاهى اوقات ما آدمها باید استراتژى خود را تغییر دهیم. اگر همیشه همان کارى را بکنیم که قبلاً می ‌کردیم، همیشه همان چیزى را به دست خواهیم آورد که قبلاً می ‌آوردیم 

منبع: وبلاگ راز بهتر زیستن و بهتر زندگی کردن  

  

پ ن:سلام به همه دوستان خوب چند روزی نبودم اولش یه کمی سرم شلوغ بود و دومش این بود که از سه شنبه اینترنت خانه قطع بود تا دیشب که درست شد . 

از همه دوستان خوبم که کامنت گذاشتن و سراغ ما رو گرفتن ممنونم .  

از فردا می خوام برم یوگا البته قبلا یه جلسه رفتم اما الان تصمیم جدی دارم که مدام برم خیلی تعریفشو شنیدم با دوستان دوران دبیرستانم که هنوز با هم در ارتباطیم ..وای فکر کنم کلی خوش بگذره چون وقتی با اونا باشم کلی خوش می گذره .البته دوستان دوران دانشگاه هم دارم اما هر کدام به شهری و دیاری به ظاهر دوستی های دوران دبیرستان بیشتر دوام دارن .

یادمه کلی حرف داشتم که می خواستم بنویسم اما الان چیزی یادم نمی یاد ..چرا؟ 

 

عماد نوشت:  

چند شب پیش وقتی می خواستیم بخوابیم بازم عماد گفت قصه بگو .منم گفتم قصه جدید بلد نیستم تکراری بگم ؟ 

گفت :نه.قصه لاک پشت های نینجا را بگو .(گاهی وقتها از خودم یه چیزای میسازم براش میگم ) 

یه مکثی کردم . 

گفت مامان بگو . 

گفتم دارم فکر می کنم ببینم چی میتونم بسازم . 

دستشو گذاشت روی قفسه سینه امو گفت اینجا کارخانه قصه سازیه . 

کلی خنده ام گرفته بود به این حرفش .آخه بعضی وقتها که می پرسه مثلا ماشین  چه جوری درست می شه. بهش میگم  تو کارخانه ماشین سازی . 

البته شاید بهتر بود دستشو میذاشت روی کله ام  ...