در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

آنچه گذشت...

وقتی قبول میکنی مادر باشی یعنی اینکه قبول کردی قلبت بیرون از بدنت بتپه .

وقتی قبول میکنی برای بار دوم مادر بشی یعنی قبول میکنی که قلبت بیرون از بدنت به دو تکه تقسیم بشه و بازهم بتپه .

 

 

 

۲۸ تیر 

روز قبل از عملم 

اون روز خودم به شدت استرس داشتم.دلم میخواستم تو خودم باشم کسی بهم گیر نده حتی حرف هم نزنه .در عین حال باید لوازم و وسایل مورد نیاز خودم و عسلمو جمع میکردم چیزی از قلم نیفته..خونه هم مرتب باشه تا وقتی برمی گردم مشکلی نباشه. 

عماد هم اون روز رو اعصاب بود همش از این شاخه به اون شاخه می پرید یک لحظه پای کامپیوتر ٬یک لحظه پای تلویزیون٬یک لحظه دنبال من٬یک لحظه توی اتاقش بازی میکرد کلا یک جا آروم نمی گرفت کم کم متوجه شدوم اونم استرس داره تا اینکه اخر شب لب گشود ...گفت :مامان توی تلوزیون نشان داد مامانه بچه به دنیا آورد بچه زنده موند و سالم بود اما مامانش مرد. 

بغلش کردم و بهش قول دادم که من زنده بر میگردم گفتم نگران نباش اون بچه حتما مادرش مریض بوده اما من که هیچیم نیست. 

۲۹ تیر 

صبح عماد را گذاشتیم خانه مامانم و با خواهرم و آقای همسر و البته برادر آقای همسر راهی بیمارستان شدیم.کمی دیر راه افتادیم ساعت ۱۰ رسیدیم بیمارستان.پذیرش خیلی شلوغ بود گفتن بشینین تا صداتون کنیم. 

یک خانم حامله کنارم بود پاهاشو روی صندلی روبرو گذاشته بود و هی خودشو باد میزد .گفتم اینم حتما نوبت عمل داره. 

تا اینکه دیدم پاشد رفت یک آب معدنی و یک چیپس خرید و امد دوباره پاهاشو دراز کرد و خوابید و یه تعارف هم به ما کرد .من گفتم عمل دارم نمی تونم چیزی بخورم .بهش گفتم مگه شما عمل ندارین؟ 

گفت من چهار ماهه حامله ام و بعد خندید و گفت خودم زیادی چاقم تو این چهار ماه هم ۲۰ کیلو اضافه کردم اخه قبلش رژیم داشتم ولش که کردم چاق شدم.الان هم مشکل بینایی پیدا کردم اومدم برای چشمم.دکتر قراره توی چشمم آمپول تزریق کنه چون دارو نمی تونم مصرف کنم. 

گذشت تا ساعت نزدیک دوازده شد صدا م کردن کارها انجام شد و منو خواهرم رفتیم زایشگاه. 

اونجا تنها رفتم داخل لباسمو عوض کردم .روی تخت دراز کشیدم و یه خانم امد یه سرم بهم وصل کرد خیلی هم بد زد . 

یه خانمی کنارم بود اما از شدت استرس حوصله حرف زدن نداشتم پشتمو کردم بهش و خوابیدم  

کم کم دلم میخواست بلند شم و فرار کنم اما کجا؟ ..آخرش که چی؟ ...یکی از پرسنل بخش هم فامیل من بود و هی صداش میکردن و من هر دفعه یک متر از جا می پریدم و بعد متوجه می شدم با من نیستن .کم کم شنیدم که می گفتن باید سوند وصل بشه استرسم بیشتر شد . 

و بعد هم دوتا امپول خالی کردن تو رگم وگفتن بلند شو ...بلند شدن همانا و شروع حالت تهوع همانا ..یه کیسه دادن دستمون ...گلاب به روتون...خلاصه گفتن بخاطر اون آمپول ها بوده. 

رفتیم بیرون یک شنل مثل مال عروسا انداختن سرمون بلند و گشاد و سفید..بعد هم از زایشگاه راهی  اتاق عمل شدیم البته با آسانسور این آسانسور هم به جای رفتن به طبقه ۳ اول رفت ۲بعد زیر زمین بعد ۳ کلی با اون لباس قشنگ بالا و پایین شدیم. 

رفتم و گفتن روی تخت بشین...همون تختی بود که عماد روش به دنیا اومده بود. 

خانم دکتر و تیم پزشکی دور هم نشسته بودن .خانم دکتر از دور نگام کرد و با هم سلام و تعارف کردیم  

فکر کنم معلوم بود استرس دارم چون همه با هم ریختند دورم دکتر بیهوشی کلی بهم روحیه داد گفت عمل قبلیتو کی انجام داد؟ و من گفتم دکتر سلیمی کلی از همکار سابقشون که الان کاناداست یاد کردن .اون پیر مرد مهربون یعنی دکتر بیهوشی امد بالای سرم و دستهاشو روی شانه هام و بعد کنار صورتم گذاشت و گفت اصلا نگران نباش هر وقت آماده ای تا شروع کنیم بعد هم گفت: فکر کنم برای بچه قبلیت هم خودم بیهوشت کردم! اما من که مطمئن نبودم درست گفته باشه. 

خانم دکتر هم گفت :دخترم اصلا نترس همه چیز خوب پیش میره و هیچ مشکلی نیست.  

اون لحظه دلم میخواست همه اونایی را که التماس دعا گفتن به اسم بگم اما توانشو نداشتم همه را جمعی گفتم و بعد فقط برای خودم دعا میکردم که بخاطر عماد حتما زنده برگردم  

داروی بیهوشی تزریق شد و بوی اون توی گلوم پیچید ...دکتر بیهوشی پرسید داری میری ؟ 

منم گفتم آره دارم میرم............................................................................................. 

وقتی به هوش اومدم هنوز روی تخت جراحی بودم .شنیدم که یکی گفت به هوش امد و بعد یه چیزیو از دهنم بیرون آورد و گفت آب دهنتو قورت بده. 

پرسیدم کجام؟ اما دیدن اون لامپ های روی تخت جراحی یادم انداخت کجام.این دفعه سعی کردم مثل دفعه قبل هی نپرسم بچه ام کجاست؟سالمه؟؟؟؟ 

هر چند بعد یادم نمیاد چه جوری رفتم روی یه تخت دیگه...فقط یادمه دوباره تو ریکاوری بهوش اومدم و یه خانمی ازم پرسید خودت می تونی دیگه نفس بکشی؟و من نمی دونستم چی جواب بدم؟! می تونم یا نه ؟ اونم لوله اکسیژن را دوباره تنظیم کرد و نگاهی به مانیتور قلبم کردو رفت  

بعد از مدتی برگشت و اکسیژنو برداشت و مانیتورو هم باز کرد و برد.  

وقتی ازش پرسیدم ساعت چنده؟و گفت حدود سه تعجب کردم فکر نمی کردم این همه مدت بیهوش باشم.ساعت یک ظهر بچه را داده بودن بیرون و آقای همسر ساعت یک و نه دقیقه برای اولین بار اونو می بینه و ازش عکس می گیره اما تو پرونده ساعت بیهوشی را یک و نیم زده بودن و ساعت اتمام بیهوشی را دو و چهل دقیقه 

اشکال کار کجاست نمیدونم ظاهرا بیهوشی طولانی داشتم. 

وقتی از خانم دکتر پرسیدم گفت:نه همه چیز طبیعی بود .  

خواهرم دیگه از انتظار کشیدن خسته شده بود و اومده بود توی بخش جراحی و پشت اون خط سبز ایستاده بود .اونقدر هندوانه زیر بغل اینها گذاشته بود تا گذاشته بودن اونجا بایسته. 

وقتی گفتم من که مشکلی ندارم خوب ببریدم بیرون دیگه  

گفتن :پرونده ات هنوز اماده نیست.فکر کنم داشتن دست کاریش میکردن. 

خلاصه بالاخره اومدیم بیرون و دختر را دیدیم .خدا را شکر سالم بود.  

روزهای بعد هم درد داشتم تا اینکه از روز هشتم کمی بهتر شدم .

اما بعد از دو هفته یکی از بخیه هام باز شد که دکتر گفت:حساسیت به نخ های بخیه ای است که از زیر زده شدن !!!و با خوردن یک سری دارو فعلا خوب شده .

 

 

روزهای اول عماد ازمن به شدت دور شده بود حتی گاهی احساس میکردم خصمانه منو نگاه میکنه 

هر چقدر اصرار میکردم بهم نزدیک نمی شد .انگار آدم دیگری بودم . 

تا اینکه بعد از اینکه یک روز مثل گذشته مجبورش کردم غذاشو بخوره و همراه باباش بره آرایشگاه و موهاشو مرتب کنه با یک تغییر ناگهانی مواجه شدم. 

خیلی حسادتش را بروز نمی ده . 

اما تا می تونه سر و صدا تولید می کنه تا عسل نخوابه یا اگه خوابه از خواب بپره و بعد کلی می خنده .

سعی می کنم حساس نباشم. 

سعی میکنم محبتم عادلانه تقسیم بشه هر چند خیلی سخته. 

این پست را یک هفته بیشتره که نوشتم اما کامل نبود یعنی وقت نمی شد . 

ممنون از همه عزیزانی که این مدت همراهی نمودن و جویای حالمان بودن. 

 

 

تسلیت نوشت: ویژه هموطنان عزیز آذری

خدایا
کمی آرام تر...
نیازی به زمین لرزه نیست
کاخ آرزوهای این مردم با تلنگری هم فرو خواهد ریخت .....
تنم لرزید ...وطنم لرزید
شهری بدون خانه ...
خانه ای بدون پدر و ایرانی بی هم وطن شد
ضجه های مادرانی فرزند از دست داده ..ناله های کودکانی بی پناه .. 

۲۱  مرداد اشک آذربایجان چکید ..  و دیگر هیچ
دستهایی که خود دانه ی عشق میکاشت و درو می کرد
امروز در میان آوار خانه اش کاشته شد .. و سری که بدور از سیاست قدرت طلبی ها  فقط در اندیشه ی تولید بود امروز بر بالش همان خاک نهاده شد.  

 

(منبع:از پلاس کپی کردم)

نظرات 21 + ارسال نظر
سوگل سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:44 ب.ظ http://sogol-90.persianblog.ir

در مورد عماد نگران نباش عادت میکنه ، امیدوارم همه چی خوب پیش بره عزیزم .

امیدوارم
ممنون

دختری در همین حوالی سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:48 ب.ظ http://hamin-havaali.blogfa.com/

سلام عزیزم
وای چقدر طولانی! زن داداش من رو انقدر ضربتی عمل کرده بودن و بهوش اومد که همه مونده بودیم ولی بعدش خیلی درد داشت طفلی...
خدا رو شکر که خوبی الان
عکس جدید عسلو نمیذاری؟؟

سلام
ممنون
یک ماهگی را میذارم

الناز سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:56 ب.ظ http://life-code.blogfa.com

خوشحالم که سالم برگشتی آنی خانوم
خوب اینروزابیشتر به عماد محبت بشه خیلی بهتره

ممنون
حتما

زری* سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:30 ب.ظ http://mydaysofveto.persianblog.ir/

پس چرا من اضطراب نداشتم؟؟؟لحظه شماری میکردم..البته اگه قرار بود ساعتها منتظر عمل باشم احتمالا زنده برنمیگشتمااز قبل با دکترم اینو در میون گذاشته بودم!زنبیلا رو ایشون زحمتشو کشیدن!
بچه های دوم مثل هوو هستن واسه بچه ی اول..خب هرچی اذیت میکنه حق داره..هنوز مونده درک کنه چه نعمتی رو براش هدیه اوردین..

منم برای عماد اضطراب نداشتم
ممنون

نگران آینده چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:26 ق.ظ http://skn.blogfa.com

سلام آنی جون.چه لحظه های سخت و در عین حال شیرینی.

موفق باشین.

سلام عزیزم
ممنون

دکتر پرتقالی چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:38 ب.ظ http://dr-orange.blogfa.com

ممنون که تجربه ات را در اختیارمون گذاشتی

قابلی نداشت

آنا چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:03 ب.ظ http://www.anna1980.persianblog.ir

باور کن هیچوقت دوست ندارم بهشت زیر پام باشه...

باور کن خیلی سخته
اما به خاطر بهشت نیست
بهشت بهانه است

یک معلم پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ق.ظ http://jafari58.blogfa.com/

من رو هم ساعت ۱۲ بردند تو تاق عمل ساعت ۲ تو بخش به هوش اومدم چیزی از اتاق عمل (البته بعد از بیهوشی) و اتاق ریکاوری و اینا متوجه نشدم . عماد جان هم عادت می کنه زیاد نگرانش نباشید بیشتر مواظب کوچولو باشید با عماد تنهاش نذارید حتی واسه یه لحظه بچه است دیگه
منم دومی رو می خوام

خوش به حالتون که چیزی یادتون نیست بهتر
حتما
دومی یه مزه دیگه داره امتحان کنید

مریم پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:21 ق.ظ http://soir.blogfa.com

سلام واقعا باید بهتون به صبرتون به اینهمه مادر بودنتون واسه دوتا کوچلو تبریک گفت و یه خسته نباشید اساسی. راستش خیلیا وقتی بچه دومشون میاد از بچه اول غافل میشن ولی این عالیه که شما نسبت به تموم عکس العملای عماد هشیار بودید. به نظر عکس العمل خصمانه عماد کاملا طبیعی بوده... یه تغییر حتی ظاهری هم میتونه ما آدم بزرگا رو هم وادار به عکس العمل اینچنینی بکنه. عماد که دیگه بچه اس ومطمئنن خیلی وابسته به شما... منم یه همچین حسی رو وقتی خواهرم ازدواج کرد داشتم. اما من اونموقع 18 سالم بود...

سلام
ممنون از حرف های خوبتون
منم عماد را درک میکنم و سعی میکنم هواشو داشته باشم

مریم پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:22 ق.ظ http://soir.blogfa.com

راستی یه چیزی تسلیت نوشتتون فوق العاده بود...

شرمنده من ننوشتم
از جایی کپی کردم یادم رفت بنویسم

زندگی جاریست.... پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:35 ق.ظ http://parvazz.bloghaa.com

سلااااااااااااام
عسل خانوم و عماد خان گل خوب هستن؟
ایشالا که همیشه سایه تون بالای سرشون باشه
مرسی بخاطر تسلیت نوشتتون.خدا خودش به داغ دیدگان صبر بده

سلااااااممم
خوبن ممنون
ایشالا

ani پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:14 ق.ظ http://blueberries.blogfa.com

آنی جان قدم نو رسیده مبارک! وای یعنی با تک تک سلولام حس کردم... پسرک منم روزای تولد دخترم ازم دور شده بود... ازم قهر کرده بود! هنوز بغضش رو یادمه ...
سخته اما ممکنه... زمان می خواد... و اینکه آدم الکی نخواد محبت مصنوعی و زیاد به بچه بده...
فقط سعی کن زمان خاصی رو فقط به عماد اختصاص بدی. مثلا باهاش بری خرید...

این مشکل خواب رو هم نلی داشت اونقدر طفلم کم خوابی داشت که هر وقت پسرم میرفت خونه مادرم نلی فقط می خوابید!

اما الان دو تا دوست جونجونی شدن. دعوا میکنن کتک کاری میکنن اما شبا همو بغل می کنن و می خوابن...

ممنون عزیزم
مرسی از راهنمایی

مریم پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:59 ب.ظ http://saghf.blogsky.com

سلام عزیزم
منو ببخش اول دیر برات تنریک گذاشتم من پست عسل جون رو همون روزها دیدم اما نمی دونم چرا دستم به قلم نمی رفت هر کاری می کردم
آنی از نیمه های پستت اشکم در اومد از شرح
زایمانات ..نمی دونم چرا مخصوصا از وقتی که گفتی عماد جون از اینکه خدایی نکرده بر نرگردی می ترسیده ...
برام دعا کن من هم تقربیا یک و نیم ماه دیگه عمل دارم ...دعا کن برام ..
سروشم لوزه شو عمل کرد و بهتره عزیزم
روی ماه عسل خانوم و عماد جونو میبوسم
مریم

سلام جانم
حتما برات دعا می کنم
که این مدت باقی مانده سالم و سرحال کنار سروش باشی
و زایمان خوبی داشته باشی
خدا را شکر که سروش خوبه
بوس

الناز جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ق.ظ http://life-code.blogfa.com

نبینم هیچوقت غمگین باشی آنی خانومه نازنیننم

ممنون عزیزم

رها شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:56 ب.ظ

سلام آنی جان
شرمنده من دخالت میکنم اما به نظرم باید نظرم را بگم از تجربه ای که از بچه های فامیل و.. داشتم
من مخالف نظر دوستان هستم که میگن عماد عادت میکنه
قضیه عادت نیست مخالفم که با توجه بیشتر رفتارش را تائید کنید
با توجه منطقی مثل همیشه باید محبت عسل را تو دلش ایجاد کنید
الان عسل نوزاد هنوز زبون باز نکرده راه نیفتاده این همه عکس العمل زیاد
اگه همینطور ادامه بده وقتی عسل شیرین زبونیش شروع شد ناخود آگاه مرکز توجه همه میشه بدتر میشه اما اگه از همین الان دوسش داشته باشه درک کنه که عسل رقیب نیست مشکلی پیش نمیاد
موفق باشین

سلام عزیزم
منم به عادت کردن فکر نمی کنم
اما معتقدم در رفتارم نسبت به عماد نباید تغییری بدم
باید مثل قبل باشم
نه محبت افراطی نه بی توجهی

یک معلم شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:58 ب.ظ http://jafari58.blogfa.com/

یادتون نره که قول دادید عکس یه ماهگی عسل جون رو بذارید فردا یه ماهش می شه ها

شرمنده حتما فردا انجام می شه

مرجان یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:52 ق.ظ http://mahroo1371.blogfa.com

سلام
خدا جفتشونو براتون نگه داره و سایه شما و همسرتون رو رو سرشون زنده و سالم نگه داره
عمادتونم خیلی بچه باحالیه .
چند وقت دیگه همچین عاشق خواهرش بشه که حسادت از یادش بره

سلام
ممنون عزیزم
امیدوارم

آناهیتا دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:28 ق.ظ http://www.elahebaran.blogfa.com

سلام
برای همه شما آرزوی سلامتی میکنم

سلام
ممنون

زهره پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:29 ب.ظ http://pezeshkekhanevade89.blogfa.com/

سلام آنی جان .
تولد عسل کوچولو رو تبریک می گم.
منم تو فکر بچه دومم اما کمی ترس و دلهره دارم که از پس دو بچه بر نیام.

سلام عزیزم
نترس شجاع باش

پزشک طرحی شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:16 ق.ظ http://www.pezeshketarhi.blogfa.com

سلام. واقعا بهتون تبریک میگم .
مادر موجود بسیار دوست داشتنی هست .
من هیچ موقع نمیتونم درک کنم که میگن خدا از مادر مهربون تره یعنی چی؟ اخه مگه میشه؟
ایشالا همیشه سالم و شاد باشید و سایتون بالای سر کوچولوهاتون...

سلام
ممنون
درک کن دیگه ...شاید هم باید حس کنی
سپاس فراوان

دختر مهربون جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:52 ب.ظ

با این حساب زایمان واژینال بهتر نیست؟
من که با خوندن این مطالب خیلی ترسیدم برای آیندم!

من که سزارین را در هر صورت ترجیح میدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد