در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

نگران نباش

همینجوری نوشت: 

 

نگران نباش

دیگر مزاحمت نمی‌شوم

من

از چراغ‌های سبز هم عبور نمی‌کنم

چه رسد به قرمزهای ممتد توقف

نگران چه چیزهای ساده‌ای می‌شوی!

 

پرهیب یک خاطره‌ی دور

که گه‌گاه در کوچه‌های خیالت پرسه می‌زند

                            ترس ندارد.

                                     چشم بر هم بگذار و عبور کن. 

 

  

 

ممنون از دوستای خوبم که کلی کتاب معرفی کردن .

اما من ترجیحا یکی از کتاب ها که درخانه موجود بود را از بین گزینه ها انتخاب کردم 

اگه گفتین چی؟؟ 

راستش حدود ۱۰۰ صفحه اول به زور خودمو نگه داشتم و ادامه دادم اما الان که جلد اول را تموم کردم گاهی کتاب و قهرمانانش منو به دنبال خودشون می کشونن و گاهی هم من باید بدوم دنبالشون 

گفتین چی؟درسته انجیر معابد ..پیشنهاد دوست خوبم دیادیا بوریا  

پیشنهاد خوبی بود از نوع نگارش این کتاب خوشم آمد یک لحظه تو زمان حال و یک لحظه بعد در گذشته مدام داستان در حال سیر و سفر بین گذشته و زمان حال است. 

 

عماد نوشت: 

عماد با دختر خواهرم نشستن پای کامپیوتر و عماد داره لاک پشت های نینجا را بازی می کنه 

عماد:رو به مانی...می خوای این بازی را بیارم نصب کنم رو کامپیوترتون؟؟  

مانی:من دخترم از این بازی ها نمی کنم . 

عماد:مانی می خوای بعدا بیارم نصب کنم رو کامپیوتر خودتون برا بچه هات !!!

مانی:با کمی مکث...من که نمی دونم بچه ام پسره یا دختر؟؟ 

 

دیگه چه خبر

۱.یک نفر یک کتاب بهم هدیه داده به اسم گام های ساده برای افزایش اعتماد به نفس 

من به همکارم میگم :چرا اینا فکر کردن من اعتماد به نفس ندارم؟؟؟ 

کمی ورقش می زنم جذبم نمی کنه. 

به همکارم میگم به درد من که نمی خوره بیا تو ببر بخونش. 

میگه اگه یه کتاب داری در مورد کاهش اعتماد به نفس بدش به من ...من از زیادی اعتماد به نفس در رنجم... 

نمی دونم چرا تازگی ها هیچ کتابی منو جذب نمی کنه..همه چیز برام تکراری شده. 

کسی یک کتاب خوب که منو جذب کنه سراغ نداره؟؟؟ 

 

 

۲.مادر با دوتا بچه دوقلوش امده من دارم یک سیب را از تو کیفم در میارم بخورم .مادر میره و دوتا بچه دست از شیطونی بر میدارن و فقط زل می زنن به سیب.. 

من رو به همکارم بیا کمی سیب بخور.. یه نگاه به دو قلوها شما هم سیب می خورین 

هر دو بدون ذره ای مکثمن و همکارم راستی چرا ما یه دفعه پکیده شدیم از خنده 

جالب بود. 

۳. عروسی دعوتیم من به همسر میگم عمرا تو این عروسی برقصم. 

همسر:مطمئنی می تونی تحمل کنی؟؟؟  

من:یعنی اینقدر اوضاع خرابه 

(آره شد اما به سختی) 

 

۴.در راه رفتن به عروسی 

عماد:مامان زن و مردها جدا هستن؟ 

من :بله 

عماد:من اینجوری دوست ندارم(جالبه که ما فقط چند تا عروسی رفتیم که زن ها و مردها جدا نبودن و اکثر عروسی ها که رفتیم جدا بودن) 

من:انشاالله عروسی خودت...همه شهر را خبر می کنم بهترین عروسی را برات میگیرمو... 

عماد: تا آنوقت که شما مردین...(خیلی زود متوجه بد بودن حرفش شد)خوب شاید هم نمرده باشین اما خیلی پیر شدین 

 

و در آخر 

امروز وقتی داشتم تو گوگل وبلاگ های آپ شده را می خوندم یه دفعه چشم به وبلاگ عماد خورد  

باورم نمی شد 

خودش آپ کرده و من کلی خندیدم ....

فداش بشمممم

من هستم

توی این چند سالی که از ازدواج من و همسره میگذره فکر کنم۵ بار رفتیم سینما 

اولین بار سگ کشی (دوران نامزدی)

دومین بار دوئل (عماد را حامله بودم)

سومین بار زیر درخت هلو (عماد ۳ ساله بود)

چهارمین باردرباره الی (سال ۸۹)

پنجمین بار جدایی نادر از سیمین (۹۰)

البته یکبار هم مشهد رفتیم فیلم ارتفاع پست را دیدیم اصلا دوست نداشتم( ماه عسل)

بین همه این فیلم ها من از سگ کشی بیشتر خوشم امد.  

بعد از دیدن جدایی نادر از سیمین

وقتی از سینما آمدیم بیرون به همسرم گفتم نتیجه میگیریم همه دروغ میگن 

حتی به خودشون 

نادر به خودش دروغ می گفت و سیمین هم به خودش... 

و همه ما به خودمون 

یادم افتاد به این چند سال زندگی که گاهی بخاطر لجبازی های کودکانه تا پای مرزجدایی پیش رفته. 

یادم افتاد به وقتی که همسرم بخاطر یک شوخی کوچک از خانه رفت... 

و بعدا خودش اعتراف کرد در تمام طول مسیر  منتظر بوده من زنگ بزنم و بگم بر گرد. 

می تونستم وقتی داشت می رفت بگم نرو..شوخی بود 

اما دلم می خواست ببینم آخر این قصه چی می شه 

چرا برای زندگیش گذشتی نداره؟؟ 

چرا برای زندگیش مبارزه نمی کنه؟؟  

حتی اگه به زور هم بخوام از زندگیم بیرونش کنم بگه نمی رم 

امارفت .... 

 ومنم با لجبازی زنگ نزدم 

اگه همون لحظه می گفتم شوخی بود... 

همه چیز تموم می شد. 

ما آدم ها دوست داریم همدیگر رو عذاب بدیم. 

حتی خودمون را اما از غروز لعنتیمون دست بر نداریم . 

لطفا غرور داشته باشید اما غروری که سازنده باشه نه ویران گر . 

فکر میکردم طبق روایات فیلم گریه دار باشه و خودم را اماده کرده بودم. 

اما این قصه تکراری بود .

ازدواج نکنید و اگر ازدواج کردید بدانید اولین درس زندگی مشترک گذشت است.نه فقط همیشه از یک سو که از هر دو طرف... 

  

 

عماد نوشت: 

طفلکی بچه ام تو سینما با حوصله هر چه تمام تحمل کرد . 

دلم نمی خواد بچه امو بذارم خانه کسی و خودم برم سینما...انوقت بگن خودشون رفتن تفریح بچه اشون را گذاشتن برای ما... 

 

عماد:مامان خدا به چه زبونی حرف می زنه؟ 

من:خدا تمام زبونها را بلده 

عماد:خوب به چه زبونی حرف می زنه؟؟انگلیسی؟فرانسه .عربی؟فارسی؟ 

من:فکر کنم :عربی..خوب اصلا خدا لازم نداره که حرف بزنه  

می تونه حرف نزنه اما بفهمیم چی میگه.خدا همه چیز را بلده. 

عماد :مامان خدا مدرسه رفته؟؟از کجا همه چیز را بلده؟؟ 

من:نه مدرسه نرفته.خدا خودش همه چیز را درست کرده و در مورد همه اشون همه چیز را میدونه 

عماد:مامان خدا چه جوری همه چیز را درست کرده؟با چی؟؟ 

من:(میرسیم دم در مدرسه..)دیگه پیاده شو بقیه سوالها را از خانمتون بپرس!!!!!!!!!!!

افسردگی وبلاگی

 
بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.


می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم

و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.



می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،

چون می توانم آن را بخورم!



می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم

و با دوستانم بستنی بخورم .



می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم

و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.



می خواهم به گذشته برگردم،

وقتی همه چیز ساده بود،

وقتی داشتم رنگها را،

جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را

یاد می گرفتم،

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم

و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .



می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست

و همه راستگو و خوب هستند.



می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است

و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .



می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،

خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...



می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،

به یک کلمه محبت آمیز،

به عدالت،

به صلح،

به فرشتگان،

به باران،

و به . . .



این دسته چک من، کلید ماشین،

کارت اعتباری و بقیه مدارک،

...مال شما...

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم 
 
(منبعش و نمی دونم از تو گوگل کپی کردم ) 
پ ن:نمی دونم چرا حس آپ کردن ندارم.هی میام این قسمت مدیریت را باز می کنم تا چیزی بنویسیم و بعد ننوشته ازش خارج می شوم.میرم وبلاگ دوستان را می خونم و می خوام کامنت بذارم اما بعدش کامنت نذاشته وبلاگ را می بندم.شما در مورد افسردگی وبلاگی چیزی نشنیدین؟؟؟ 
پ ن ۲:من قبول شدم تو امتحان ممنون از دعا های خوبتون .من جزء سه نفری بودم که بدون ارفاق نمره قبولی را آورد. 
پ ن ۳:روز معلم بر همه معلمان دلسوز مبارک 
وای چه خوبه آدم معلم باشه کلی کادو می گیره  
وکلی حس خوب... 
 
عماد نوشت: 
داریم نهار ماهی می خوریم  
عماد گیر داده که باید مغز ماهی را بخوره 
من:آخه هیچکس مغز ماهیو نمی خوره. 
عماد:چرا مغز می خورن. 
من :اون مغز گوسفنده که می خورن. 
عماد:من می خوام مغز ماهی را بخورم ببینم چه مزه ای میده. 
من:اصلا دلم نمی خواد عماد مغز ماهی را بخوره ...چون نمی دونم خوبه یا بد؟ 
من:اگه مغز ماهی را بخوری(با کمال شرمندگی )خر می شی ها. 
عماد:مامان اگه مغز خر را بخورم انوقت ماهی می شم؟!!! 
 
 
 

و باز هم بازی

سلام 

اول توضیح بدم چرا تاخیر داشتم 

دلیل اول تقریبا یک هفته قبل یکی از دوستام اس ام اس زد و گفت سلام آنی..من 

خوب راستش دوست ندارم خیلی از دوستان دنیای واقعی وارد این حریم خصوصی بشن . 

دوستم که با خبر شده بود  خیلی قابل اطمینان است و اگر فقط خودش تنها اطلاع داشت مشکلی نبود ولی اگه تعداد مطلعین بیشتر بود باید بار سفر می بستم و از این وبلاگ دوست داشتنی کوچ میکردم 

که ظاهرا فقط خودش تنها اطلاع داشت حال بگین از کجا؟؟ 

ظاهرا توی عید میرن خانه یکی از دوستانشون یک شهر دیگه و آنجا یکنفر براش توضیح میده که یک آقا اهل شهرتون هست که با خانمش وبلاگ دارن و.... 

خلاصه پته ما رو میریزه رو آب و اینجوری ما لو میریم .

البته دوستم حتی ادرس وبلاگ منو نداشت و به قول خودش اصلا به اینترنت دسترسی نداره. 

فعلا همه جا امن و امان است و ما اینجا می مانیم 

دوستان در شهرهای دیگه لطفا بیشتر مراقب باشید. 

دلیل دوم اینکه امتحان داشتم و امروز رفتم امتحان دادم .مربوط به کارم می شد..خیلی بد بود... 

کاش آبروم نره..دعا کنید.  

 

و اما ادامه بازی توصیف لینک ها که قولش را به بعضی ها داده بودم 

شرمنده بابت تاخیر 

سارا از ژوژمان 

دختر از سرزمین شمال..دارای روحی لطیف و بسیار حساس ٬ مهربون ودوست داشتنی . 

دست به قلم خوبی داره . 

 از دوستانش توقع دارد حق دوستی را ادا کنن و گاهی این دوستان در دوستی کم میارن و سارای نازنین ما کمی دلخور و خسته می شه .اما من توصیه می کنم محکم باش.

 دانشجوی رشته پزشکی کجا؟؟؟نمیدونم اگه هم اشاره کردن یادم نیست.

 مدتیست دیگه از خاطرات  کودکیش وشمال نمی نویسد اما قبلا زیاد می نوشت و زیبا الان بیشتر شده خاطرات دانشگاه  که اونم خوبه..

از نظر ظاهری من اینجوری تصورش می کنم سفید و با دوتا لپ قرمز.چشمانی سیاه و درشت با قدی متوسط مثل سفید برفی....به تازگی هم به دلیل فی ل تری شدن وبلاگش به یک وبلاگ جدید کوچ کرده . 

 

مریم 

مریم عزیز از وبلاگ سقف..خانمی مهربون اهل شیراز که وبلاگشون را  قبلاز  ازدواجشون با عشق درست کردن وبا عشق ادامه دادن تا الان که یک پسر کوچولوی نازنین دارن . 

مریم جون خانمی مهربون٬ صبورو مادر نمونه برای پسرش. 

به تازگی هم یک عینک خوشبینی خریده است که امیدوارم بتونه باهاش فقط زیبایی ها را ببیند . 

مریم و سعید روزهای خوب و روزهای سخت زیادی را پشت سر گذاشتن و چیزی که هیچ وقت فراموش نکردن عشق و وفاداریشون نسبت به هم بود. 

از نظر ظاهری قد متوسط٬لاغرو ظریف٬چشمانی زیبا و گیرا که در یک نگاه آقا سعید را گرفتار کرد 

امیدوارم که همیشه شاد و خوشحال کنار هم باشن.  

 

یک دانشجوی پزشکی 

یکی از اولین دوستان مجازی من...یاد آور روزهای اول وبلاگ نویسی برای من.یکی از مشوقین من ..ممنون عزیزم 

دانشجوی رشته پزشکی در دوره اکسترنی ...دختری مهربون ٬متدین٬مسئولیت پذیر٬برای دوستانش از هیچ کاری دریغ نمی کنن.زمانی پایه ثابت نت بودن اما الان کمتر هستن . 

از نظر ظاهری قد متوسط به بالا٬سبزه ٬چشم سیاه و شاید قهوه ای٬ساده پوش و همیشه مرتب  با اون روپش سفید محشر می شه . 

با ارزوی موفقیت برا ی ایشون

 

دلژین 

دندانپزشک٬متاهل٬عاشق بچه ها٬حساس٬ مهربون٬زود رنج ٬ 

اما به شدت مسئولیت پذیر٬از کمک به دوستان و کسانی که نیازمند کمک ایشون هستن دریغ ندارند.  

صمیمی و خالص ٬خوش سلیقه٬خوش لباس و حسابی مرتب ٬عاشق چیزهای تزیینی وعتیقه 

باید بگم مدت زیادی نیست با خانم دکتر دوست شدم اما به شدت باهاشون احساس راحتی و صمیمیت می کنم. 

از نظر ظاهری(این قسمت همیشه سخترین قسمته)قد بلند٬ببخشیدا چشم بادومی نه ازاون کوچولوها ...نه... از اون مدل خوشگلاش٬سفید و خوش پوش و خوش عطر. 

 

 

پ ن:هر چی فکر کردم چیزی یادم نیومد 

عماد نوشت ویژه عید

 پرده اول

رفتیم خانه یکی از آشنایان عید دیدنی 

عماد کنار پسر عموی همسر نشسته  

صاحبخانه یک ظرف پر از گز آردی بر داشته و تعارف می کنه... 

عماد از پسر عمو می پرسه:اینا چین؟ 

پسر عمو:گزآردی 

عماد:من گز دوست ندارم آرد بر میدارم 

(طفلکی بچه تو عمرش گز آردی ندیده..البته من بخاطر همون آردش و ریخت و پاشش هیچ وقت نمی خرم) 

 

 پرده دوم

عماد تو برنامه های تلویزیون دیده که بابا نوئل برای بچه ها کادو می بره .هی گیر داده چرا برای من کادو نمی یاره  

منم بهش گفتم برای تو عمو نوروز کادو میاره. 

روز عید یک دست لباس بن تن کادو کردم و گفتم عمو نوروز اورده. 

عید هر جا رفتیم به همه می گفت عمو نوروز برای شما هم کادو آورد؟؟!!  

و اینگونه بود سنت جدیدی که ما بر جا گذاشتیم  

باشد تا برای آیند گان درس عبرتی باشد

  

پرده سوم

آقای همسر و عماد نشستن بازی کامپیوتری  

یکم بعدش همسر آمد توی آشپز خانه کنار من ... 

پشت سرش عماد ظاهر شده  

میگه مامان تو باید برنده را بغل کنی ..بابا را بغل نکن باخته. 

منم بغلش کردم 

گفتم حالا مگه بابا چندم شده 

میگه من پنجم شدم بابا ششم شده یعنی اخر 

میگم تو و بابا کولاک کردین خلاصه    

 

 

 پرده چهارم

بهش میگم برو مسواک بزن 

میگه نمی خوام 

چرا؟ 

آخه می خوام دندونام زودتر خراب بشن و بیفتن تا فرشته ها برام کادو بیارن. 

کی گفته؟ 

توی برنامه کودک  

چند شب بعد 

مامان الکی میگن فرشته ها کادو میارن. 

مامان ٬باباها می خرن کادو را میگن فرشته ها آوردن 

میگم کی گفت؟ 

خودم فکر کردم فهمیدم 

 

پ ن: 

بالاخره سخت ترین کار را در زندگیم کردم. 

توی تعطیلات اتاق عماد را جدا کردم. 

فکر کنم برای خودم سختتر بود . 

نه تو تنها نیستی....من همیشه هستم فقط... کمی دورتر

 

سفره هفت سین آنی

دیدم دوستان متاهل اکثرا عکس سفره هفت سین شون را گذاشتن منم تصمیم گرفتم هنرم را به معرض نمایش بگذارم .ممنون میدونم خوش سلیقه ام !!

بعضی از این ایده ها را از این وبلاگ گرفتم (یاقوت کبود)...ممنون 

 

اول عکس سبزه مخصوص آنی 

 

 

 

عکس تخم مرغ های رنگی 

  

 

سفره هفت سین 

 

 

 

از زاویه دیگر 

 

 

 

 

 

 

با آرزوی داشتن سالی پر بار برای همه دوستان

ماهی شب عید و دو قلوها

تقریبا دوهفته قبل وقتی داشتیم میرفتیم خانه مادر همسر عماد چشمش افتادبه ماهی قرمزهاو گفت من ماهی می خوام.  

ما اونروز ۳تا ماهی خریدیم که ظرف سه روز مردن. 

بعدش رفتیم مغازه ماهی فروشی و یک ماهی آکواریومی خریدم که گفتن به این راحتی ها نمی میرد.  

بعد از یک هفته مرد. 

روز جمعه باز رفتیم خانه مادر همسر ...اونا ۸تا ماهی قرمز خریده بودن و عماد تا چشمش افتاد گفت :منم ماهی می خوام . 

من پول سه تا ماهی بهش دادم اما سمج شده بود که باید ۵ تا ماهی بخریم . 

مادر گفت شما سه نفرین باید سه تا ماهی بخرین. 

عماد:نخیر ما ۵ نفریم. 

مادر :بله؟!!چه جوری آنوقت.. 

عماد:آخه مامانم قراره یک دختر برا خودش بیاره و یک داداش هم برای من!!!! 

قضیه چیه؟؟ 

از وقتی عماد این کارتونهای لولک و بولک را می بینه مدام میگه مامان من یک داداش می خوام 

منم بهش گفتم منم یک دختر می خوام . 

عماد:اگه دختر بیاری می زنمش.  

منم :اگه پسر بشه نمی یارمش خانه.. 

آقای همسر با راهکار مناسب از راه رسیدن و گفتن یک دختر و یک پسر بیاریم 

که به تصویب رسید. 

حالا ما ۵ نفریم 

بعد عماد با پدر رفتن ماهی فروشی و گیر داده به پدر که باید برای خواهر و برادرم هم ماهی بخری .

ماهی فروش هم گفته وای چه پسر نازی چقدر خواهر و برادرش را دوست داره. 

 

 

پ ن:دیروز به عماد گفتم بیا تا وبلاگتو آپ کنیم که همکاری نکرد..به این زودی خسته شد؟!!! 

شاید من عجله کردم؟؟!! 

هر وقت خودش همکاری کرد وبلاگشو آپ می کنم در غیر اینصورت باید صبر کنم تا بزرگتر بشه... 

 

بازی

از طرف دو تا از دوستان(دکتر بارانی و آیدای عزیز )به بازی دعوت شدم... 

بازی اول از طرف دکتر بارانی که باید ۶تا از هم لینکی های خود را توصیف کنیم و آنها هم باید ما را توصیف کنن...ظاهرا اجباریست(پس یادتون باشه منو توصیف کنید

خوب من سعی می کنم کسانی را توصیف کنم که بیشتر ین اطلاعات را در مورد آنها دارم 

در ابتدا  

دکتر بارانی عزیز

فکر کنم دفعه اول من رفتم تو وبلاگشون و چون از نوع قلمشون و نوشته هاشون خوشم آمد ایشون را لینک کردم...اما هنوز مدتی نگذشته بود که غیب شدن و من دوباره از لینک هام (البته توی وبلاگم ) پاکشون کردم تا یک روز تو گوگل دیدم آپ کردن و دوباره لینکشون کردم با تهدید به اینکه مجدد غیب نشوند(الان دارم فکر می کنم درست میگم ؟...شاید یکی دیگه بود...امان از پیری.. )

خلاصه حس می کنم باید خیلی مهربون و احساساتی باشن مثل خودم ،قد متوسط به بالا (به معنای بلندتر از متوسط) لاغر اندام٬قبلا درس خون بودن اما جدیدا کمی تنبلی می کنن(شاید)٬جذاب و خوش تیپ٬همیشه مرتب٬شوخ و خوش خنده..کلا آدمو جذب خودش می کنه...

دارای چشمان مشکی و یا شاید قهوهای تیره...نه خیلی درشت نه خیلی ریز... 

خلاصه فکر کنم همه را اشتباه گفتم... 

 

عذرا(زندگی جاریست) 

در ابتدا باید به اطلاع برسانم وبلاگ ایشون فی..لتر شده و امیدوارم هر چه زودتر از فلفلی در بیاد  

دانشجوی دوره کارشناسی ارشد رشته شیمی...بسیار فهیم و مهربان...هر چی فکر می کنم یادم نیست اول ایشون آمد تو وبلاگ من یا من رفتم تو وبلاگ ایشون...مجددا امان از پیری... 

دوستی بسیار خوب ٬متدین٬نکته بین٬قد متوسط به بالا(به معنای بلندتر از متوسط) سبزه نمکی ٬چشم ابرو مشکی٬ساده پوش اما همیشه مرتب٬خیلی اهل حرف زدن نیست اما شدیدا اهل عمل..٬بسیار جدی و سخت کوش...با استعداد٬بی ریا و خالص٬صادق و...می تونی بهش اعتماد کنی  

هر چند من هیچ وقت ایشون را ندیدم اما برام خیلی با ارزش هستن و خیلی بهشون اعتماد دارم و یه جورایی شرمنده ایشون هستم 

چند ماهی هست که پدرشون را از دست دادن، روزی که این خبر را شنیدم شوکه شدم..و دلم می خواست می تونستم کنارشون باشم ولی امکانش نبود........ 

دکتر باران 

شخصیتش مثل اسمش دوست داشتنی است 

مثل باران با صفا ودلنشینه...دلت می خواد که بری زیر بارون و باهاش قدم بزنی و یا شاید بری تو برفها و باهاش گوله برف بازی کنی 

بسیار مهربون و دوست داشتنی..قلب بزرگی داره... 

سفید با چشمانی رنگی٬قد متوسط٬لاغر٬خوش لباس و خوش تیپ٬احساساتی شدید... 

فکر کنم اولین بار ایشون امدن تو وبلاگم و بعد با هم دوست شدیم...توی وبلاگشون بیشتر خاطرات روزانه و تاکسی نوشت دارن و کلی هم عکسای قشنگ میذارن 

و یه اعتراف بزرگ....تنها کسی است توی لینک هام که شماره همراهشو دارم و گاهی برای هم اس ام اس میدیم اما هنوز بعد از گذشت تقریبا ۶ماه صدای همدیگه رو نشنیدیم 

وقتی بهش فکر می کنم استرس میگیرم...هیجان داره اما من اینجوری را بیشتر دوست دارم  

یعنی فقط اس ام اس بدیم  

علی(مدیریت زمان) 

پسری باهوش و درس خوان...به تازگی در امتحان دوره کارشناسی ارشد شرکت کردن و من هنوز نمی دونم امتحان را چیکار کردن البته خوشون میگن خوب... و بخاطر امتحان مدتها آپ نکردن و جدیدا هم یه چیزایی می نویسن که من سر در نمیارم. 

یادمه از تو صفحه اول بلاگ اسکای وبلاگ ایشون را کشف کردم و اینجوری آشنا شدیم 

چند تا مسابقه گذاشتن و جایزه هم تعیین کردن که آخر معلوم نشد چی شد؟؟!!!

 پسری فهمیده٬زیادی گاهی منطقی مخصوصا در مورد ازدواج٬قد بلند٬ورزش کار٬کم مو(البته مطمئن نیستم)مرتب٬با برنامه٬هدف دارو...زمان را مدیریت می کنه برنامه ریز خوبیست 

باهاش راحتم...و حس می کنم می شه تو بعضی موارد باهاش مشورت کرد .خلاصه اگه نیاز به مشورت با کسی دارین من علی آقارا معرفی می کنم  

حامد(دخمه تنهایی)  

فکر کنم خیلی اتفاقی با هم آشنا شدیم..بازم یادم نیست کی اولین کامنت را گذاشت ولی با اشتباه من در دادن لینک این دوستی پایدار تر شد. 

قد بلند٬ورزش کار٬اهل کوهنوردی٬اسکی و...خلاصه هر ورزشی که بخواهید. 

مهربون٬فکر کنم دل نازک و کمی احساساتی٬اهل شعر و گاهی خودشون هم شعر میگن٬با ذوق 

به تازگی درسشون تمام شده.... 

با مرام و با صفا ٬در دوستی صادق و وفا دار 

زیاد اهل تغییر نیستن ٬عاشق عماد نوشت های منو گاهی با انگیزه ای که ایشون بهم میدن در مورد عماد می نویسم(ممنون)زیاد هم بچه دوست نیستن

لژیونلاعزیز

خانم دکتر مهربون اهل تبریز٬متاهل و دارای دو فرزند دوست داشتنی. 

بسیار مهربون و بی ریا٬اصلا اهل کلاس گذاشتن و خود بزرگ بینی نیستن خالص و صمیمی..با اینکه مدت زیادی از آشنایی ما نگذشته اما من نمی دونم چرا اینقدر با ایشون احساس راحتی می کنم و خیلی دوسشون دارم. 

حس می کنم روح بزرگی دارن٬با قلبشون طبابت می کنن ٬ صورتی مهربان و دلنشین دارن٬قد متوسط٬تمیز و خوش لباس و... 

توی وبلاگشون خاطرات کاری و تجارب خودشون را می نویسین٬ 

Xبانوی عزیز 

دختری 25 ساله با عقاید خاص خودش... 

ایشون هم به تازگی در امتحان ارشد در رشته روانشناسی شرکت کردن که امیدوارم موفق باشند. 

مهربون و خوش برخورد،حساس و زود رنج،دل نازک،دوستی صمیمی که همیشه می تونه نگران دوستاش باشه. 

درد را می فهمد ،قد متوسط،سفید و چشم ابرو مشکی،به تازگی هم موهاشو رنگ کرده و حسابی ماه شده... 

گاهی حس می کنم نتونستم در مورد ایشون حق مطلب را ادا کنم و شاید نتونستم حسم را بهش منتقل کنم...نخواستم حس واقعیم را بگم ..شاید بعدا بگم...منم  .....اما  ... 

مژگان امینی  

خانم معلم باز نشسته در 40 سالگی 

دارای دو فرزند،ساکن تهران،دست پختشون بی نظیره(از عکس غذاهاشون می شه فهمید) 

مهربون،دوست داشتنی،مسئولیت پذیر،با سلیقه،قد متوسط،سبزه،مو مشکی با چشم و ابروی مشکی،اهل سادگی،نکته بین.... 

خوش برخورد،مهمون نواز،خوش پوش،مادری مهربان و دلسوز... 

هنرمند،تقریبا همه هنرها را با هم بلد هستن... 

 

  

وای از 6تا بیشتر شد...عیبی نداره همه دوستانی که توصیف شدن مجبورن منو توصیف کنن ولی بقیه اگه دوست داشتن می تونن این بازی را انجام بدن. 

بازی آیدا جون هم برای پست بعدی ...منتظر باشید...

آخه یکی نیست...

 

آخه یکی نیست به من بگه بابا تو که وقت نداری وبلاگ خودتو آپ کنی یک وبلاگ دیگه درست می کنی چیکار؟؟؟؟هان ن ن ن ن ...(منظور وبلاگ عماد است)  وقتی میدونی...

 

روز پنجشنبه هفته قبل وقتی عماد از مدرسه آمد خانه و من می خواستم لباساشو عوض کنم دیدم جیغش رفت به هوا...چی شده ؟؟ 

روزهای پنجشنبه توی مدرسه بچه ها را می برن سالن ورزش...ظاهرا توی سالن تعدادی تشک ورزشی هست  

چقدر و چه جوری نمیدونم که چند تا از بچه ها اونا را میندازن روی عماد و پیشونی عماد اندازه یک تخم مرغ باد می کنه 

خودش تعریف می کنه که خیلی گریه کرده و خانم ها یخ گذاشتن روی پیشونیش و.... 

حالا خدا رحم کرده توی سالن بوده اگه زمین آسفالت یا چیز دیگه ای بود از سر بچه هیچی نمی موند . 

روز شنبه رفتم مدرسه..مدیر مدرسه که در جریان نبود یکی از معلم ها که همراه بچه ها بوده را صدا می زنن که چی شده؟؟؟ 

خانم میگه: عماد گفت تو خانه اینجوری شده!!!! 

میگم اگه تو خانه اینجوری شده چرا شما یخ گذاشتین روی پیشونیش؟؟؟ 

میگه :از بس گریه میکرد  

آی دلم می خواست.. 

حالا بعد از چند روز کنار چشم هاش کبود شده که از اثرات همون ضربه است 

به نظر شما من باید چیکار کنم؟؟؟؟ 

شدت ضربه به قدری بوده که هنوز پیشونیش کبود و ورم کرده است کنار چشماشم که کبود شده 

و امروز از دیروز بدتر شده... 

 

روز ولنتاین یا سپندار مذگان

 

 

روز ولنتاین همسر شیفت بود تا فردا صبح ،من تقریبا 100%مطمئن بودم که همسر هیچی برام نخریده ساعت 11 شب یه اس ام اس دادم به آقای همسربا این مضمون:(عزیزم هر چی خانه را گشتم کادو را پیدا نکردم کجا گذاشتیش؟). (قابل توجه خانم ها سیاست پنهان داشته باشید..آنی با سیاست)

 

آقای همسر هم جواب دادن:کادو؟کدوم کادو؟!! 

من:خوب کادوی روز ولنتاین...حالا اشکالی نداره می تونی روز سپندار مذگان جبران کنی زیاد خودتو ناراحت نکن. 

که آقای همسر جواب دادن :برو توی داشبورد ماشین را ببین ... 

من... 

در ادامه آقای همسر فرمودند 

اینکه کادو خریدن دلیل نمی شه سال دیگه هم منتظر کادو باشم 

من:مگه سالهای دیگه دوسم نداری؟!!!! 

آقای همسر:ببین تا یه کاری می کنم می شه وظیفه برای همینه که هیچ وقت تو خانه هیچ کاری نمی کنم . 

من:به این میگن همدلی و هکاری نه وظیفه . 

 

 

پ ن:حالا اگه هنوز کادوی روز ولنتاین نخریدن زود باشین تا سپندار مذگان تموم نشده کادو را  

بخرین. 

 

 

                                      روز سپندار مذگان بر همه مبارک  

                                          عشق را از هم دریغ نکنید  

 

  

و در ادامه اینکه مدتها بود عماد می گفت برای من هم یک وبلاگ درست کنین اما خوب سنش کم بود . 

الان تمام نشانه ها و حروف فارسی را یاد گرفته و برای اینکه بیشتر با این حروف اشنا بشه و نوشتن را یاد بگیره امروز با کمک عماد یک وبلاگ درست کردیم . 

تمام مطالب و عنوان وبلاگ را خودش انتخاب کرده  

اینم ادرسشemad83.blogsky.com

تمام رقص های دنیا

 

 

                 من تمام رقصهای دنیا را آموختم 

                                     حال بگو ...

                                     با کدامین سازت بر قصم؟!!!

 

 

عماد نوشت:  ۱

 

عماد:مامان تو با من ازدواج می کنی . 

من:نه 

عماد:چرا؟؟؟ 

من :آخه من یه بار ازدواج کردم دیگه نمی شه ازدواج کنم. 

عماد:اگه بابا مرد با من ازدواج می کنی؟ 

من:نه هیچ مادر نمی تونه با بچه خودش ازدواج کنه. 

عماد :مامان من می تونم با هلیا ازدواج کنم؟ 

من:بله 

عماد:مامان من می تونم با نگار ازدواج کنم  

من :بله.حالا می خوای با کدوماشون ازدواج کنی؟ 

عماد:با هیچکدوم ...من یه زن قوی و پر زور می خوام 

من:(بچه ام کسیو می خواد که حمایتش کنه و مواظبش باشه) 

من الان دنبال یک عروس قوی و پر زور میگردم ..نبودالان

 

 

 عماد نوشت ۲

 

روز جمعه با عماد رفتیم خانه مامانم.یه برادر دارم که هنوز ازدواج نکرده و هنوز هم تصمیم نداره ازدواج کنه و برای خودش دلایلی داره. 

دم در خانه مامانم هنوز از ماشین پیاده نشدیم که عماد پرسید: 

 

عماد:مامان چرا دایی ازدواج نمی کنه؟ 

من :خوب دوست نداره . 

عماد:فکر کنم  می خواد همیشه پیش مامانش بمونه. 

من: شاید ... 

عماد:فکر خوبیه منم می خوام همیشه پیش تو بمونم 

من:(نه منو در حسرت عروسیت نذار ) 

به این میگن الگو سازی ...چرا عموتو الگوی خودت نمی کنی در ۲۰ سالگی ازدواج کرد. 

 

 

چرا رفتی؟؟؟

 

 

به در و دیورا نگاه می کنم  

خودم را بیشتر در این خانه غرق می کنم  

می خواهم حسش کنم  

اما نمی شود ..با من نمی جوشد 

توی دلم آنجا که نشنود می گویم  

هیچ حس خوبی به من ندادی ...هر روز دلتنگ تر می شوم 

دنبال جوابش تمام دخمه های دلم را می گردم...اما چه بی فایده.. 

 

خواهرم زنگ می زند 

خوبی؟ 

چه میکنی؟ 

چرا رفتی؟ 

مگر اینجا بد می گذشت؟ 

هر چه فکر می کنم نمی فهمم چرا رفتی ؟؟؟ 

ما که با هم خوش بودیم..پناه هم بودیم ...کنار هم بودیم ...شاید چند روز همدیگر را نمی دیدیم ...اما همین که بودی کفایت میکرد... 

 

 

خوب که فکر کردم فهمیدم دلیل دلتنگی ام چیست... 

خواهرم کجایی؟؟ 

دوستت دارم. 

مطمینم بازم به هم میرسیم  

این حس در درونم به شدت جریان داره 

ما دوباره بازم توی یک خانه خواهیم بود  

من ایمانم دارم 

 

 

بیشتر از ۱۰ روز است که ندیدمت 

هر چند فاصله خانه هایمان پیاده فقط ۱۰ دقیقه است... 

 

 

اینجا سرد است

 

 

سلام 

چقدر دلم براتون تنگ شده... 

ببخشید این غیبت طولانی را  

حسابی سرمان شلوغ است و کمی هم تنبلی را اضافه کنید .راستش عماد برای اینکه صبح ها زود بیدار بشه شب ها زود می خوابه و در اکثر مواقع منم  کنارش دراز می کشم تا بخوابه و در نتیجه خودم زودتر خوابم میره     

 

چند روزی است که احساس می کنیم زمستان است ... 

اگر خدا بخواهد داره  برف می بارد  

کم کم داشت یادمون می رفت برف چه شکلیه ... 

هوا هم بس ناجوانمردانه سرد است ... 

توی خانه جدید از بخاری خبری نیست وسیستم  پکیج داره و با توجه به سرمای شدید زمستان اینجا ٬جوابگو نیست و من که تو خانه همیشه یک لباس سبک  می پوشیدم الان باید مثل تو قطب لباس بپوشم ....... اینجا سرد است

 

عماد نوشت: 

عماد :مامان امروز نشانه( اُ ٫)را یادمون دادن. 

من:خوب بگو ببینم اُ مثل چی؟ 

عماد:مثل <خر» 

من :آنوقت خر کجاش اُ داره؟؟؟ 

عماد: خوب همون  اُلاغ  دیگه ...  

 

این روزها که میگذرد

 

 

این روزها ... 

مدام با خودم زمزمه می کنم... 

               

 

                              خدا را شکر 

                               که خدا را هست !!!! 

 

 

 

پ ن:مشکل اینترنت حل شد ..خدا را شکر ...

پ ن:به زندگی آپارتمان نشینی هنوز عادت نکردم...نمی دونم من اینجوریم یا بقیه هم اینجورین در این خانه جدید احساس غریبی می کنم  اما دلم هم نمی خواد به خانه قبلی برگردم مرا چه می شود ؟؟؟ ...