در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

این 6 دوست داشتنی

 

 

هشت سال و شش ماه از ازدواج منو همسر میگذرد ...6ماه از ازدواجمون گذشته بود که با قرض و وام تونستیم یک آپارتمان 75 متری بخریم .کسی باورش نمی شد که ما تو این مدت کم صاحب خانه بشیم و خیلی ها هم خوشحال که نشدن ...هیچ ناراحت هم شدن ..البته ما هیچ وقت توی اون آپارتمان زندگی نکردیم و مدام دست مستاجر بود . 

کار همسر تو یکی از شهرستان های محروم و دور افتاده بود که همونجا به ما پانسیون داده بودن. 

سه سال تو منطقه محروم بودیم سال سوم من باردار شدم ...6ماهه بودم که انتقالی همسر درست شد و برگشتیم به وطن .البته بازم می خواستن ما را بفرستن توی روستاهای نزدیک مرکز شهر که با پیگیری های مدام ...همسر شدن پزشک دانشگاه طی قردادی که شبکه بهداشت با دانشگاه بسته بود .و باز تو دانشگاه به ما پانسیون دادن و عماد توی دانشگاه به دنیا امد . 

وقتی عماد ...6ماهه بود قرار داد دانشگاه با شبکه تمام شد وما تصمیم گرفتیم بریم تو آپارتمان 75 متری زندگی کنیم .همون موقع خواهرم یک خانه 2طبقه خریدند و به ما گفتن بیاین طبقه پایین که هم من تنها نباشم هم خواهرم ..عماد ..6 ماهه بود که آمدیم اینجا...و الان عماد... 6ساله است .. 

و ما تونستیم یک خانه(آپارتمان) 116 متری بخریم و در حال اسباب کشی هستیم  

5ساله توی این خانه بودیم حالا اثاث کشی برام خیلی سخته  ...  

نمیدونم اون ...6 دوست داشتنی  بعدی کی از راه برسه ؟؟؟؟؟

36 سالگی همسر ...؟؟

36 سالگی خودم...؟؟؟  

16 سالگی عماد  ...؟؟

و یا 66 سالگی...؟؟؟؟؟؟؟

این مدت همه چیز قاطی شده خرید خانه  

برگشتن پدر و مادر همسر   

شروع مهمونی هاو... 

اگه می بینید کمتر هستم علتش اینست . 

 

عماد نوشت: 

روز قبل از عید غدیر برای همه بچه های پیش دبستانی یک جشن تولد از طرف مدرسه توی شهر بازی بر گزار شد ...بد نبود خوش گذشت ..از مدرسه تماس گرفتن که برای کادوی بچه ها  همه مادرهاپازل بخرندو به مدرسه تحویل بدهند. 

منم بهترین پازل را خریدم که قرار شده تو خانه جدید قطعاتش را وصل کنیم و عکسشو اگه شد اینجا میذارم . 

خلاصه چند روز بعد از تولد عماد آمده خانه  

عماد:مامان شما خجالت نمی کشید !! خجالت نمی کشید ...

من :خجالت ؟برای چی؟؟!!! 

عماد:خودتون کادو می خرین میدین مدرسه آنموقع میگین مدرسه کادو داده... 

من:کی گفته این حرف را ... 

عماد:سروش گفت این کادوها را مامانا خریدن 

من:چی می تونستم بگم.... 

آیا کار مدرسه درست بود؟؟؟چرا دروغ!!!!!!! 

 

مجدداعمادنوشت: 

عماد:مامان من هنوز 6سالم نشده 

من:چرا؟مگه بد که 6سالت بشه ؟!!

عماد:آره .اگه 6سالم بشه آنموقع شما دیگه برام جشن تولد نمی گیرین! 

من: 

 

 

 

پ ن:هر وقت از مدرسه عماد زنگ میزدن منتظر شنیدن یک خبر بد بودم اما همیشه خبر بدی در کار نبود ...تا اینکه امروز دوباره شماره مدرسه افتاد روی گوشی ...یادم افتاد به روزهای اولی که این شماره را میدیم و همیشه فکر بد میکردم اینبار با خیال راحت جواب دادم ... 

سلام  

شما مادر عماد هستین 

عماد خورده زمین و پیشونیش سوراخ شده 

من 

الان دیگه خوب شده اما برای اطمینان بیاین ببرینش بیمارستان  

نفهمیدم چه جوری به مدرسه رسیدم  

عماد را از کلاس صدا زدن و آمد بیرون یک تیکه پنبه روی زخم پیشونیش بود  

منو که دید بغض کرد و گفت خودم خوردم زمین؟!!! 

بردمش بیمارستان وقتی پنبه را برداشتن دوباره خونریزی شروع شد اما کاری نکردن گفتن ببرش خانه پانسمانش کن چیزی نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

تمام مدت از پیشونی بچه خون جاری بود  

نیمه های راه همسر به ما رسید و کمی کار بانکی و اداری داشتیم که انجام داد 

تو ماشین حس کردم لباسهای عماد خیس است ... 

چرا لباست خیسه؟؟؟ 

عماد:آخه تمام لباسامو تو مدرسه شستن و بعد روی بخاری خشکشون کردن  

همه اش پراز خون شده بود ؟؟؟؟!!!!!! 

نمیدونم چرا اینقدر دیر به من زنگ زدن ؟ 

آیا کارشون درست بود که لباسهای بچه را تو مدرسه بشورن؟؟نمی تونستن از من بخوان تا براش لباس ببرم  ؟؟؟

ظاهرا خیلی خون از پیشونی عماد رفته بود جوری که خودش تعریف می کنه معلماشون حسابی هول شده بودن و مدام می گفتن فایده نداره خونش بند نمی یاد.... 

 من حسابی ناراحتم نه بخاطر اینکه بچه خورده زمین و یکی دیگه هم افتاده روی سرش... 

بخاطر اینکه اینقدر دیر به من زنگ زدن 

لباسهای بچه را توی مدرسه شستن و خشک کردن و 

توی اون لحظه های سخت عماد تنها بوده و من پیشش نبودم 

فردا حتما با مدیر مدرسه تماس میگیرم...حتما

خانم چیز

سلام 

امشب قرار بود پدر و مادر همسر از سفر حج بر گردن ما هم بارو بندیلمون را بستیم و رفتیم خانه اشون  خلاصه همه فامیل گفتن شب میان برای استقبال از حاجی ها . 

که پدر همسر  زنگ زدن و گفتن  پروازشون از ۱۱ شب به ۱۱ صبح تغییر پیدا کرده و احتمال داره حتی ۲۴ الی ۴۸ ساعت تاخیر داشته باشه . 

ما هم که کارت های دعوت را پخش کردیم خلاصه اگه فردا پرواز نکنن باید به همه زنگ بزنیم بگیم تشریف نیارین. 

کلی گل و سنبل سفارش دادیم و امروز گرفتیم که حتما تا فردا پلاس می شن و اون بره (گوسفند)که از حالا تا صبح برای اهالی خانه ملودی اجرا می کنه و حیاط را مزیین می فرمایند . 

من که با عماد بار و بندیل را جمع کردیم و برگشتیم خانه همسر هم طبق معمول شیفت هستن   

خداییش حال آدم از این تاخیرهای شرکت های هواپیمایی ایران بهم می خوره تمام برنامه های آدمو بهم میریزننننننننننننننننن 

 

 

 

عماد نوشت: 

عماد :مامان یه چیز جالب برات بگم. 

من :بگو 

عماد :مامان آقای محقق(معلم زبان انگلیسی)به خانم کریمی(کمک مربی کلاسشون)  میگه خانم چیز. 

من:چقدر جالب 

عماد:مامان چرا بهش میگه خانم چیز؟!!!! 

من:فکر کنم فامیل خانم کریمی را فراموش میکنه بهش میگه چیز 

شاید هم خانم کریمی اونو یاد پنیر می ندازه

 

 

پ ن :یکی از دوستان فیلتر شدن ..به نقل از خودشون:من فیلتر می شوم پس من بیشتر هستم. 

چقدر امشب

 

  چقدر امشب میان گلدان تنهایی کنار پنجره پژمرده است غرور قلب غمگینم.
نگاهم در پس پنجره می زند تقه بر شیشه باران خورده
وباز دستی نیست امشب
نگاهی که بخواند
و نازی که براند
مرا از پس پنجره
تا دیدار فردا
چقدر امشب میان قاب غبار گرفته خاطره ها
پرسه زنم
تا شاید
بخواند نگاهت از پشت پرده
میان قاب تنهایی پنجره های دیروز و فردا
غم تنهایی و دلتنگی ام را ... 

                                                                ( نمی دونم از کیه و از کجا؟!!!)

 

حس نوشت:امشب آمدم تا یک حس خوب را منتقل کنم برای انتقال این حس خوب دنبال یک شعر یا یک مطلب خوب تو آرشیو را شروع کردم به گشتن ...وای دوباره یه چیزایی برام زنده شد ...با خوندن اون یادداشت ها و اون چیزهایی که ذخیره کرده بودم تو آرشیو برای روز مبادا ...و تمام حس خوبم پرید ... یادم افتاد  ... 

یادم افتاد ...  

بگذریم ...  

 چه سخته...مگه نه؟!!! 

 

عماد نوشت: 

عمادم هر روز تو مدرسه می خوره زمین و هر روز کلی پاهاش کبود می شه (الهی بمیرم) 

تصمیم گرفتم یک جفت کفش با کفی میخی براش بگیرم شاید کمتر بخوره زمین. 

صبح رفتم مغازه و یک جفت کفش خوشگل با یک کفی مناسب خریدم .گفتم ببرم بدم مدرسه تا بهش جایزه بدن بچه ام خوشحال بشه . 

خلاصه اینکه کفشها را جایزه گرفت از مدرسه ...پشت در کلاس ایستاده بودم وقتی مشاور مدرسه رفت تو کلاس و گفت می خواد به یک بچه خیلی خوب جایزه بده .

و از معلمشون می پرسید از عماد  راضی هستین؟!! 

معلم هم کلی تعریف و تمجید کرد .

دیروز زن عموش ازش می پرسه عماد چرا بهت این کفش ها را جایزه دادن؟ 

عماد:چون خیلی می خوردم زمین این کفش ها را بهم جایزه دادن 

 

 

                                  

آخرین قدم


خسته ام !! 

خسته از برداشتن اولین قدم  ها!!

اینبار آخرین قدم ها را برایم بگذار ... 

 

 

عماد نوشت: 

صبح هر کارش می کنم صبحانه نمی خوره به زور دوتا لقمه گوشه لپش جا میده و نگهشون میداره . 

میرم و چند تا پسته مغز می کنم و براش میارم . 

اما بازم حاضر نمی شه بخوره. 

هر چی التماسش می کنم فایده نداره  

اگه مامانو دوست داری ..فایده نداره  

خلاصه  

عماد:میدونی دومین آرزوی من چیه؟ 

من:نه چیه؟ 

عماد :اینکه دیگه تو دنیا پسته نباشه

من :حالا اولین آرزوت چیه؟ 

عماد :اینکه تو و بابا همیشه سر کارتون تعطیل بشه و پیشم باشین. 

من:پس اون موقع از کجا پول بیاریم؟ 

عماد:میریم از بانک پول بر میداریم. 

 

پ ن:یکی از دوستان تونظرات پست قبل نوشته بود عماد از کجا فهمیده شما را بیشتر دوست داره وبه این سخترین سئوال دنیا که همیشه از بچه ها پرسیده می شه(بابا را بیشتر دوست داری یا مامان را؟؟) جواب داده. 

راستش خودم هم بهش فکر کردم یادمه منم بچه بودم وقتی ازم می پرسیدن بابا را بیشتر دوست داری یا مامان را می گفتم هر دو....اما خداییش ته دلم یه چیز دیگه بود البته الانم نمی گم کدومو بیشتر دوست داشتم و دارم. 

وقتی فکر کردم دیدم من با خودم صادق نبودم .اما حداقل کاری که کردم اینه که بچه امو طوری تربیت کنم که با خودش صادق باشه . 

عماد گاهی بچه خواهرم را که از خودش کوچکتره اذیت می کنه و گاهی هم کتکش می زنه . 

مثلا می خواد از کاری منعش کنه و اون گوش نمی کنه عماد هم اذیتش می کنه 

یکبار داشت برای خواهرم تعریف میکرد که هلیا حرفمو  گوش نکرد می خواست بره تو کوچه منم زدمش .خواهرم هم گفت :دستت درد نکنه دیگه نبینم دختر منو بزنی ها .. 

می خواستم به عماد بگم حالا هر وقت هم زدیش به خاله نگو... 

اما خوب که فکر کردم دیدم با اینکار دروغ گفتن را یادش میدم و اینکه صادق بودن زیاد مهم نیست.  

برای همین ترجیح دادم راستش بگه حتی اگه به ضررش باشه .  

البته این یک نمونه بود  

هر وقت کاری می کنه که اشتباه است وقتی صادقانه اعتراف می کنه سعی می کنم دعواش نکنم و حمایتش کنم و حتی برای درست کردن اشتباهش کمکش کنم.

این بود که تونست با خودش صادق باشه و وقتی ازش پرسیدم چرا مامان را بیشتر دوست داری گفت:آخه تو مهربون تری 

 

 نظر شما چیه؟؟؟؟ 

 

ایستگاه رفته

 

 

حس نوشت:

                         ایستگاهِ رفته
                         قطار می رود
                         تو می روی
                         تمام ایستگاه می رود
                                   و من چقدر ساده ام
                         که سال های سال
                         در انتظار تو
                         کنار قطار رفته ایستاده ام
                         و همچنان به نرده های ایستگاه رفته
                                                     تکیه داده ام! 

 

                                                                                             قیصر امین پور

 عماد نوشت: 

ماژیک را برداشته و روی یک دستش علامت (+)و روی دیگری علامت(-)گذاشته 

میاد کنار من و میگه 

مامان :این علامت +مال تو که خوبی و این علامت منفی هم مال بابا ...هر وقت تو کلاس خوب جواب بدیم علامت+میگیریم و هر وقت جواب ندیم - 

بازم میره و مشغول کشیدن خط روی دست و پاش می شه 

من:عماد اینقدر دستاتو خط خطی نکن اینا راحت پاک نمی شه 

عماد:مامان اینا را می کشم تا هر وقت مردی(کنایه از رحمت خدا رفتن) یادم بیوفته و برات گریه کنم . 

 

پرده دوم 

 

عماد :مامان اگه یک چیزی تو گوشت بگم خدا می شنوه؟ 

من:(اگه بگم آره یک موقع حرفشو نمی زنه چیکار کنم؟؟)نمی دونم بگو ببینیم می شنوه یا نه. 

عماد:مامان اگه بابا مرد من و تو با هم میریم سر قبرش(دور از جان بابا)و اگه تو هم مردی تنها میایم سر قبرتون 

من :حالا چرا اینا تو گوشم گفتی اگه خدا بشنوه چی می شه؟ 

عماد :می ترسم خدا بشنوه آنوقت تو زودتر بمیری... 

 

پرده سوم: 

 

مامان:من اول خدا را دوست دارم  

بعد تو را  

بعد بابا را 

بعد شلوار بن۱۰ 

بعد بلوز بن ۱۰(بن تن یکی از سی دی های مورد علاقه عماده که تازگی هایک لباس براش خریدم با عکس بن تن) 

 

پ ن:از دیشب اینجا داره بارون میاد ...الان تمام خیابانها را سیل برداشته... 

صبح خیلی اذیت شدم تا عماد را به مدرسه رسوندم خیابانها لبریز از آب بود ... 

اما از این هوای مه گرفته و بارونی دارم لذت می برم. ببار ای نم نم باران...

  

یک سوال: 

مطالبی را که از تو ریدر می خونم عکساشون باز نمی شه . 

کسی  می دونه چرا و چیکار باید کرد ؟؟

 

 مدتی نشده به دوستان سر بزنم در اولین فرصت میام

 

دلم نیست!!

سلام 

مدتهاست عماد نوشت نداشتیم... 

خوب این عماد جان ما با رفتن به مدرسه دیگه زیاد خانه نیست و وقتی برمیگرده نهارشو می خوره و بعدش اگه خدا قسمت کنه که در اکثر مواقع نمی کند کمی چرت می زنه و بعدش هم دیدن سی دی و بازیهای کامپیوتری وقتشو پر می کنه شبها هم که باید زود بخوابه تا صبح  به موقع بیدار بشه. 

روزهای اول که می رفت مدرسه مدام از سخت بودن درس زبان انگلیسی شاکی بود اما الان میگه فقط کلاسهای زبان را دوست داره هر روز دو تا ۴۵ دقیقه زبان دارن . 

هفته قبل که رفته بودم مدرسه دنبالش معلم زبانشون گفت:عماد واقعا پسر خوبیه و همه سوالات را جواب میده و معلومه بچه درس خونی می شه .حتی لازم نیست تو خانه باهاش کار کنین تو مدرسه یاد میگیره....من اون روز حس خوبی داشتم حس میکردم می تونم پرواز کنم حس میکردم دیگهاز بابت  آینده بچه ام خیالم راحته... 

دیروز هم یکی دیگه از معلم ها کلی ازش تعریف کرد سر کلاس خیلی مودبه٬شیطونی نمی کنه و... 

اما تنها مشکل عماد اینه که تو ورزش بیشتر مواقع آخر می شه. 

دیروز می گفت :چرا مامان من زورم به همه بچه ها نمی رسه و گاهی منو اذیت می کنن . 

شرمنده منم زیاد زور نداشتم یادمه یک ستون فلزی خانه عموم بود و همه بچه ها ازش می رفتن بالا و تو کوچه را نگاه میکردن اما من هیچ وقت نتونستم از این ستون بالا برم و برام یک آرزوی دست نیافتنی بود البته یک مترو خرده ای را می رفتم اما دیگه بیشتر نه.. 

باباشم که دیگه ... 

تصمیم گرفتم تابستان حتما یک کلاس رزمی ثبت نامش کنم. 

 

عماد:مامان من امروز تو مسابقه سوم شدم 

من:چه خوب آفرین 

عماد:ما سه نفر بودیم من سوم شدم 

من: 

عماد:مامان بعد که همه با هم مسابقه دادیم من آخر شدم. 

من:از خنده کف زمین 

عماد:برای چی می خندی (طفلک بچه ام) 

 

هنوز براش سرویس نگرفتم یعنی دلم نمی یاد ..دلم می خواد هر روز صبح خودم برسونمش و مواظبش باشم . 

اما وقتی هوا سرد بشه و اینجا که گاهی نیم متر برف میاد چیکار کنم؟!! 

خوب نمی فرستمش مدرسه..البته در چنین روزهایی مدرسه ها را تعطیل می کنن. 

بیشتر مواقع تو مدرسه هواشو دارم البته میدونم کارم اشتباه است اما چه می شود کرد مادرم دیگه...مثلا هر کی اذیتش کنه من فردا حتما بهش تذکر میدم یا به معلمشون میگم. 

 

 

پ ن:پدر و مادر همسر دیروز رفتن زیارت خانه خدا و حدود یک ماهی نیستن ...فکر کنم دل منو هم با خودشون بردن آخه از دیروز تا حالا هر چی دنبالش میگردم نیستش... 

خدایا دل من آمده در خانه ات لطفا نگاهش کن. 

خدایا منو دریاب 

این بنده خسته ات را دریاب

چه آرام در خودم شکستم

 کجایی کودکی؟؟؟؟؟؟

 

روز اول مدرسه ، نیمکتهای چوبی ، گچ و تخته سیاه و...    درباز شد ، برپا  

خانم معلم وارد کلاس شد   

درس اول          بابا آب داد

 و ما سیراب شدیم بابا نان داد و سیر شدیم ، مادر در 

باران آمد و خیس خیس  ، اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان  و آن مردی که با اسب آمد و از تصمیم کبری برایمان گفت ، 

و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند ، 

برای عمو حسن یک گاو کافی بود ، چوپان دروغگو چه کار زشتی می کرد ،  

و ریزعلی خواجوی قهرمان قصه هایمان شد.

 

کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت سپری کردیم و در هزار توی  

زندگی گم شدیم  و همه ی زیباییها رنگ باخت  و در زمانه ی سنگ و سیمان قلبهایمان یخ زد ، نگاهمان سرد شد و دستهایمان خسته ...

 دیگر باران با ترانه نبارید

و ما  کودکان سبز دیروز دلتنگ شدیم ، زرد شدیم ، پژمردیم  و خشکزار زندگی مان تشنه آب شد. 

و سال هاست هر چه به پشت سرمان نگاه می کنیم جز ردپایی از خاطرات
خوش بچگی نمی یابیم و در ذهنمان جز همهمه ی زنگ تفریح طنین صدایی نیست

 و امروز چقدر دلتنگ ان روزهاییم و هرگز نفهمیدیم چرا برای بزرگ شدن این همه بیتاب بودیم.؟! 

 

چراااا؟؟؟؟؟؟؟؟ 

برای دیدن دو رنگی ها 

برای دیدن صد رنگی ها  

برای از پشت خنجر خوردن هاها ها ها  

برای چی بزرگ شدی؟؟؟  

برای چی بزرگ شدم؟؟؟ 

خسته ام ...خیلییییییییییییییییییی 

چه آرام در خودم شکستم.. 

منو ببخشید که گفتم صداقت وجود داره .. 

منو ببخشید که فکر کردم صادقم... 

گشتم نبود نگرد نیست... 

متاسفم برای خودم....

آنچه گذشت ...

سلام 

این چند روز اتفاقات زیادی افتاد ... 

مثلا پنج شنبه رفتیم اصفهان و جمعه هم آنجا بودیم .جمعه مهمونی شام دعوت بودیم . 

و  شنبه صبح یه عالمه کار سرم ریخته که موبایلم زنگ می زنه شماره خاله همسر افتاده 

گوشی را بر میدارم و میگم الو از اون طرف صدای داد و بیداد میاد و خاله جان با صدای بلند دادمی زنه آجی کجاست؟؟؟(منظور از آجی مادر شوهر بنده است )میگم نمی دونم .چرا تلفناشون را جواب نمی دن ؟مامانم از دست رفت یکی به دادم برسه .میگم الان زنگ میزنم ببینم کجان. 

گوشی قطع می شه .زنگ میزنم خانه مادر شوهرم کسی جواب نمیده .زنگ میزنم به همراهش .جواب نمیده .زنگ میزنم پدر شوهرم تا بالاخره جواب میده . 

می گه ما الان اصفهانیم ...جریان را توضیح میدم و میگم با اون سر و صدایی که به گوش می رسید ظاهرا مامان جون(مادر بزرگ همسر )از دنیا رفتن . 

پدر همسر میگه ما که الان نمی تونیم بیایم خودت برو یه سر بزن ببین چه خبره . 

من با ترس و لرز میرم خانه مامان جون...آخه مدتهاست هیچ مرده ای را ندیدم یعنی توی عمرم یه بار دیدم اونم زمان بچگیم بود و مادر بزرگ خودم بود . 

وقتی میرسم آمبولانس تازه رفته بودو مامان جون را هم برده بودن  .دوتا از خاله های همسر اونجا بودن و گریه میکردن . 

خاله جان که با مامان جون توی یک خانه زندگی میکرد وسط اتاق نشسته بود و زار میزد  

شروع کرد برام تعریف کردن که مامان جون صبح صبحانه اش را خورد .داروهاشو دادم بهش و بعد کمی نان خشک خورد که ظاهرا یک تیکه از نان توی گلوش می پره و به سرفه میوفته و  به خاطر فشار بالا دچار سکته می شود و اونجور که خاله جان تعریف میکرد دیگه راه نفسش باز نشده و هر چی سعی کرده راه نفسش را باز کنه موفق نشده و چند بار از مامانش پرسیده نفس میکشی و اون هر دفعه با سر جواب داده نه....و کم کم سیاه شده و... 

این صحنه ها تاثیر خیلی بدی روی خاله جان گذاشته بود و خودشو مقصر مرگ مادرش میدونست و خیلی بی تابی میکرد . البته خاله هر کاری می تونسته و به ذهنش رسیده بود انجام داده بود اما ظاهرا هیچ کدوم فایده ای نداشته ...

 منم با بقیه راهی غسال خانه شدم ...در ابتدا اول از لای در کمی نگاه کردم و بعد کمی جرات پیدا کردم و رفتم داخل و بعد هم دیدم زیاد ترسی نداره و ایستادم و کفن کردنش را هم دیدم و بعد هم گفتن هر کسی می خواهد بیاد و از نزدیک با مرحومه خداحافظی کند ..من رفتم کنارش اما نتونستم بوسش کنم ...اما اکثرا می بوسیدنش ...و بعد هم تشیع جنازه ..مثل همیشه همسر شیفت بود و حضور نداشت پدر و مادر شوهرم هم نیومده بودن و من هر چی زنگ میزدم موبایل هاشون خاموش بود . 

و مراسم خاکسپاری ... 

روحش شاد و قرین رحمت باد  

با اینکه ۸۳ سال داشت اما تمام خاطرات دوران جوانی و زندگی اش را با تمام جزییات به یاد داشت ...مدتی قبل داشتم به این فکر میکردم که این مامان جون باید یه کتاب بنویسیه از خاطراتش ...که ظاهرا در حد یک فکر باقی موند. 

 

عماد نوشت: 

عماد :مامان مگه روح بال داره ؟ 

من:نه 

عماد:پس چه جوری میره تو آسمون 

من:...مثل باد کنک که  میره تو هوا روح هم سبک و میره تو آسمون(همسر کلی به این مثال ما خندید اما خوب چیز دیگه ای به ذهنمان نرسید) 

عماد:مامان جون الان کجاست؟ 

من:پیش خدا 

عماد:مامان جون که الان تو زمینه(قبر)مگه خاکش نکردن .پس پیش خدا نیست الکی نگو 

من:خوب روحش پیش خداست  

عماد:مامان جون رفته بهشت  

من:آره 

عماد :چرا؟ 

من:چون آدم خوبی بود . 

عماد:فرشته ها هم بال دارن 

من :دقیقا نمی دونم ...شاید 

عماد:قبرشا گذاشتن روش؟ 

من:قبرشو؟منظورت چیه؟ 

عماد:همون سنگه که روش می نویسن و عکسشو میزنن روش. 

من:به اون میگن سنگ قبر..هنوز نه ..بعدا اینکار را می کنن 

عماد:... 

من:... 

 

پ ن:فرداعماد میره مدرسه ...این اولین روزه مدرسه است... البته پیش دبستانی  

همیشه فکر میکردم مادرا چقدر وقتی بچه اشون می خواد بره مدرسه خوشحال هستن اما من فقط نگرانم ... 

بچه ام خیلی ریزه میزه است خدا کنه بتونه از حق خودش دفاع کنه .امروز از مدرسه زنگ زدن تا برای فرم مدرسه بریم آنجا البته هنوز فرم ها آماده نبود و فردا باید با لباس معمولی بره تا هفته بعد ... 

مدرسه عمادهوشمندو دو زبانه است وکلی کلاس های فوق برنامهو بچه ها را تا ساعت ۴ بعدظهر نگه میدارن ولی من  قبول نکردم وفعلا تا ساعت ۱بعدظهر می مونه مدرسه. 

تابستون مهد نرفت ..خیلی خوب بود در تمام مدت سال همش مریض بود مدام سرما می خورد مدام دلش درد میکرد اما این مدت که نرفت مهد اصلا مریض نشد حتی یه بار هم از دل درد شکایت نکرد و حالا باز می ترسم مریض بشه تازه کمی جون گرفته و وزن اضافه کرده ... 

نمی دونم این مدارس که به سبک جدید کار می کنن و کیف در مدرسه هستن موفق می شن یا نه؟ 

آیا بچه ها یاد می گیرن که درس بخونن یا فقط این کار را مختص مدرسه می دونن؟  

برای پسرم بهترینها را آرزو می کنم ... 

و دلم می خواد آنقدر پیشرفت کنه که من بتونم بهش افتخار کنم .

تسلیت

 

حرفهای ما هنوز ناتمام

    تا نگاه میکنی؛

             وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

            پیش از آن که باخبر شوی

                لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

                              آی...

                    ای دریغ و حسرت همیشگی!

                                                                ناگهان     

                                                                   چقدر زود

                                                                      دیر می شود! 

 

 

چند روزیست که پست قبلی را نوشته ام .اما دست و دلم به آپ کردن نمی رود . 

وقتی شنیدم دوست عزیزمان٬ عذرا پدرش را از دست داده سخت دلم گرفت و... 

به این دوست عزیز و خانواده بزرگواشون تسلیت عرض می کنم . 

عذرای عزیز این دنیای مجازی بدون شما حسابی سوت و کور شده امیدوارم زودتر برگردی و باز هم در کنار هم باشیم و در غم و شادی هم شریک ... 

پست قبل رمز دار می باشد . دوستانی که رمز را می خواهند در نظرات این پست اعلام کنن تا رمز برایشان ارسال شود .اگر در وبلاگشون امکان گذاشتن نظر خصوصی وجود ندارد ایمیل خودشون را ثبت کنن .ممنون

سفری به گذشته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چه زود گذشت

سلام 

 

چه زود گذشت..چقدر عمرمان زود میگذرد .در گذشته همیشه عجله داشتم که روزها زود بگذرند و من به این روزها برسم ..و حالا دلم می خواهد زندگی همین جا توقف کنه و یا حداقل کندتر بگذرد...  

اما این قطار بی توقف هر چه قدر به ایستگاهای آخر نزدیکتر می شود بر سرعتش می افزاید ... 

 

همین ماه رمضان ..انگار دیروز بود...نه؟ ...که اولین سحری را خوردیم ولی الان چیزی به پایانش نمانده ...با اینکه بعضی از روزها از تشنگی نزدیک بود هلاک شم و چند روزی را با معده درد دست و پنجه نرم کردم اما باز هم زود گذشت ... 

 

امیدوارم حداقل کمی از بار گناهانمان در این ماه کاسته شده باشد و عفو بخشش الهی شامل حالمان شده باشد . و نصیب ما فقط گرسنگی و تشنگی نبوده باشد .آمین  

توی این روزها از خدا خواستم به من وسعت قلب و وسعت چشم بدهدتا چشم هایم را بتونم روی خیلی چیزها ببندم و نبینم و قلبم با این همه بی عدالتی به درد نیاد و دلم با این طوفان ها مواج نشود ...نمی دونم چرا هر کار می کنم نمی تونم بعضی ها را ببخشم ...البته نه اینکه فکر کنید من نیازمند بخشش نیستم!!!...که شدیدا هستم .اما دوست دارم  که دلم از نفرت خالی بشه ...اما نمی شه .

 

دیگه اینکه خبر خاصی نیست اینجا هوا داره کم کم سرد می شه و من سرمایی هم باید یواش یواش برم تو فکر روشن کردن بخاری 

 

عماد نوشت ویژه ماه رمضان 

من و همسر داریم در مورد اینکه سحری چی بخوریم صحبت می کنیم . 

عماد:مامان می شه منم سحر بیدار کنی؟ 

من:برای چی می خوای بیدار بشی؟ 

عماد:آخه من تا حالا سحری نخوردم نمی دونم چه مزه ای میده  

 

عماد نوشت ویژه شبهای قدر  

دارم براش توضیح میدم که حضرت علی (ع)امام اول ماست و توسط دشمنانش به شهادت  رسیده. 

عماد:مامان امام آخرمون را کی کشت؟ 

من:امام آخرمون زنده است. 

عماد:خوب کی اونو می کشه؟ 

من : نمی دونم ... 

عماد :مامان وقتی دشمنا امام آخرمون را کشتن بعد دیگه کیو می کشن؟ 

من:نمی دونم. 

عماد :حتما بعدش خدا را می کشن  

روز پزشک مبارک

 

با انسان از خدا سخن گفتن زیباست . 

ما نمی توانیم به طور کامل ذات خدا را درک کنیم 

٬زیرا خدا نیستیم اما می توانیم به شعور خود مجال دهیم تا با تجلیات مشهود خداوند رشد یابد. 

 

هنگامی که عشق می ورزید مگویید  «خدا در دل من است » 

بلکه بگویید :«من در دل خدا هستم». 

 

 

                                             

              روز پزشک مبارک 

 

 بعد نوشت:می خواستم برای دوستان پزشک و دانشجوی رشته پزشکی  پیام تبریک بذارم اما با این سرعت اینترنت غیر ممکن است . پس با عرض شرمندگی تبریک ما را به مناسبت روز پزشک از همین جا پذیرا باشید .اگه سرعت نت بهتر شد حتما خدمت می رسیم با گل و شیرینی . 

فکر کنم امروز نت خیلی شلوغ باشه بخاطر همین سرعت پایین است . 

پ ن:چقدر سریالهای ماه رمضان امسال بی مزه هستن کجایی عطاران!!!

ماه پر برکت


خدایا نگوییم دستم بگیر٬عمریست گرفته ای٬ مبادا رها کنی .



سلام ببخشید خلاصه نتونستم به قولم عمل کنم و دیر شد .اول اینکه عماد نشسته بود بازی میکرد دلم نیومد به خاطر خودم بچه را از بازی کردن باز دارم .دوم اینکه در حال نوشتن بودم که یکدفعه همه چیز غیب شد .

راستش می خواستم زودتر از اینها آپ کنم اما قسمت نشد ..چرا؟؟

خوب روز اول ماه رمضان خانه مادرهمسر دعوت بودیم یعنی در اصل عروس و داماد ( پسر عموی همسر  که هفته قبل رفتیم عروسیشون)را دعوت کرده بودن و حدود ۵۰ نفری مهمون داشتن و منم باید نقش عروس خوب را بازی میکردم دیگه ...رفتم کلی کمک کردم و شب حدود ساعت ۲ نیمه شب برگشتیم خانه .

هر چند جاری گرامی نقشش را بهتر ایفا کرد .

روز دوم هم خانه خواهرم دعوت بودیم .هم افطاری٬هم تولد بچه هاش ...

روز سوم هم که امروز باشه تا الان وقت نکردم ...

خلاصه اینکه فرا رسیدن ماه پر فیض و برکت رمضان بر همگان مبارک و التماس دعا ...


چند روز قبل از ماه رمضان هم با عماد رفتیم جشن فتیله...گروه فتیله لطف کرده بودن آمده بودن شهر ما .می خواستم چند تا عکس بگیرم و بذارم اینجا اما اجازه فیلم بردای یا عکسبرداری نمی دادن .من فقط کمی فیلم گرفتم ...حالا چرا اجازه نمی دادن ..الله اعلم

ما هم اعتراض کردیم که اگه می خواستیم بشینیم اینجوری نگاه کنیم که می موندیم تو خانه و پول بلیت هم نمی دادیم .ما را بگو گفتیم حالا میریم دست میندازیم گردن این فروتن و یه عکس باهاش میندازیم  زهی خیال باطل ..اصلا هم خوش نگذشت ...فقط هی شعر می خوندن و مسابقه بر گزار میکردن ...اگه امدن شهر تون زیاد سر و دست نشکنید خبری نیست .

آخیش دلم خنک شد اینا را نوشتم .



عماد نوشت:

یکی از دوستان دوران دانشگاهم ازدواج کرده و رفته اهواز و تابستونا حدود یک ماهی میاد خانه مادرش اینجا .منم تصمیم گرفتم برم و یه سری بهش بزنم .

خلاصه با عماد اماده شدیم تا بریم خانه مامانش ...


کلی برای عماد توضیح دادم که خانه خودشون اهوازه که یکبار هم رفتیم و شب خانه اشون موندیم و هوا هم خیلی گرم بود و الان می خواهیم بریم خانه مادر بزرگ تینا (تینا اسم بچه دوستمه )

 خلاصه سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هنوز دوتا خیابان نرفته بودیم که عماد می گه :

مامان چقدر هوا گرم شده ..رسیدیم اهواز


...


اینجا به زودی آپ می شود لطفا بعد از ساعت ۲۳  مراجعه کنید ...

تا یادم نرفته

التماس دعا



بعد نوشت:آقا کلی چیز نوشته بودم که نمی دونم چی شد یهو غیب شدن ...شرمنده دیگه فردا مراجعه کنید

بازی وبلاگی


 سلام دوستان خوبم

ببخشید کامنت های پست قبل بی جواب موند فعلا فقط تاییدشون کردم .

در هر حال از همه دوستانی که حال پدرم را پرسیده بودن سپاسگزارم .حالشون خوبه البته بابام اصلا عادت نداره شکایت کنه و اگه درد هم داشته باشه میگه خوبم و نگران نباشید دلش نمی خواد ما را نگران کنه .

عروسی هم خوش گذشت حسابی...جای همه شما خالی اینقدر حرکت موزن انجام دادیم که هنوز پاهایمان درد می کنن .

از دختر خوب پیدا کردن هم خبری نشد ..یعنی تا دلتون بخواد دختر خوب اونجا بود اما من ترجیح دادم اصلا تو این کارها دخالت نکنم هر کی زن می خواد خودش بره پیدا کنه بعدا خیر و شرش دامن ما را نگیرد.


تازگی ها یه دوست جدید پیدا کردم. مریم خانم عزیز این هم وبلاگش 

یه بازی جالب تو وبشون دیدم که با اجازه انجامش دادم .


۱.بزرگترین ترس زندگیتون :  خوب راستش من همیشه می ترسم که عزیزانم را از دست بدم حتی از فکر کردن بهش هم می ترسم... البته از یک چیز دیگه هم خیلی می ترسم تصادف کردن با ماشین .

۲.اگر ۲۴ ساعت نامرئی می شدید : اگه اینجوری می شد به خیلی جاها سرک می کشیدم ببینم چه خبره

۳.اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یک آرزوی ۵ تا ۱۰ حرفیه شما رو داشت :  خوب خیلی آرزو دارم ولی انتخاب از بین این همه سخته ...نمی دونم ...خوب حالا که اصرار دارین باشه یه صد تا گونی ۱۰ هزار تومنی (چند حرفی شد؟؟)

۴.کارتون مورد علاقه تون :  بابا لنگ دراز

۵.در پختن چه غدایی تبحر ندارید :هر غذایی رااراده کردیم درست کردیم و بد هم نشده اما کلا از آبگوشت پختن بدم میاد

۶. اگه بخواید  با تونل زمان به یک روز از زندگیتون سفر کنید به کجا می روید :شاید روز عروسی خودم و همسر

 ۷.اولین واکنشتون در عصبانیت :داد و بیداد می کنم  

۸.شما چه رنگیی هستید : سفید

۹.اگه قرا باشه از ایران برید کدوم کشورو انتخاب می کنید :  زیاد از غربت خوشم نمی یاد .کشور خاصی هم مدنظرم نیست .

۱۰.بهترین اس ام اس داخل تلفن همراهتون :  یاد دارم در غروبی سرد سرد میگذشت از کوچه ما دوره گرد .دادمیزد کهنه قالی میخرم٬دسته دوم جنس عالی میخرم٬کاسه و ظرف سفالی میخرم٬گر نداری٬کوزه خالی میخرم

اشک در چشمان بابا حلقه زد عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود .خواهرم بی روسری بیرون دوید .گفت :آقا سفره خالی میخری؟؟؟؟

۱۱.اگه قرار باشه ۳ نفرو امشب به مهمونی دعوت کنید چه کسانی هستند : لیلا . ملیحه .لیلا (اینا اسم بهترین دوستام هستن که چند وقت یکبار مهمونی دوره ای میذاریم و کلی خوش میگذره مامانم می خواست اسم منو هم بذار لیلا خدارا شکر اینکارو نکرد )

۱۲. یه بیت شعر که خیلی دوست دارید  :


گرچه آهو نیستم اما پر از دلتنگی ام            ضامن چشمان آهوها به دادم می رسی 

۱۳.اگه با خبر بشید فقط ۲۴ ساعت دیگه زنده اید : کار خاصی نمی کنم اول توبه می کنم بعد یه نماز طولانی می خونم و بعد هم به همه عزیزانم سر میزنم و یه دل سیر گریه می کنمبعدشم میمیرم (هزینه مراسم صرف امور خیریه شود لطفا)

۱۴. خودتون رو شبیه چه میوه ای می بینید :شرمنده شکل میوه خاصی نیستم اما اگه قرار بود میوه باشم ترجیح میدادم شکل...آناناس باشم

۱۵. خصوصیت بد شما :     بسیار عجولم...




حالا یه بازی دیگه به دعوت دوست خوبم سلطان بانو اینم وبلاگش

از چه چیزهایی خوشم میاد :

۱.از خوابیدن

۲. از خرید کردن

۳. از خوردن  چیپس و بستنی و ...

۴. از حمام کردن

۵. از آرایش کردن

۶ .از ماه رمضان

۷.از آدامای صادق

۸.از اینکه نخوام غذا درست کنم و مثلا یکی در بزنه و یک ظرف غذا بیاره ...

۹.از مسافرت با جیب پر به قول دوستم سلطان

۱۰ .از تنهایی

۱۱.از رفتن به مهمونی و عروسی

۱۲.از دریافت اس ام اس(آقا هیچکی به ما اس ام اس نمیده )

۱۳.از اینکه همسر هر روز بگه دوست دارم .

۱۴.از دوچرخه سواری

۱۵.و...



حالا از چی بدم میاد

۱. بد قولی

۲. غیب شدن بعضی از دوستان وبلاگی بدون خداحافظی یا حتی خبری

۳.پیر شدن

۴.آدمایی که هر دقیقه یه حرف بزنن

۵. از پدر و مادرهایی که بین بچه هاشون فرق بذارن ..یعنی متنفرممممم

۶.از آدامس جویدن

۷. از صدای خرخر (خر پف)هر کی باشه بیدارش می کنم یا اینقدر بالشتشو می کشم تا از صدا بیفته

۸. از بچه های لوس

۹.از افرادی که دهنشون بو میده و هی نفسشون میده تو حلق آدم

۱۰.از بی نظمی

۱۱.از بی مسیولیتی

۱۲.از اینکه همسرم روزی ۵ساعت بشینه پای کامی 

۱۳.از اینکه مجبوریم همیشه صرف جویی کنیم و پس انداز کنیم

۱۴.از سوغاتی خریدن حالا به هر شکل

۱۵.مهمون سر زذه

۱۶.از کسانی که می خورن کنگر و میندازن لنگر

۱۷. از کسانی که به قوانین خانه ات احترام نمیذارن (مثلا می بینن باید کفشاشون را بیرون در بیارن اما عمدا  کفشاشون را میارن تو و...)

۱۸.از کسی که پسرم را دعوا کنه یا اذیتش کنه...

۱۹. از بی احترامی

۲۰.از اینکه کسی فکر کنه من نوکرشم .

۲۱.از اینکه وقتی همسر بعد از یه شیفت ۲۴ساعته وقتی میاد خانه اولین کاری که می کنه اینه که می شین پای کامپیپوتر ...



پ ن ۱.از همه دوستانم دعوت می کنم هر کدام از این بازی ها را دوست دارن انجام بدن .


پ ن۲.سه روز که همسر را ندیدم روز چهارشنبه که شیفت بودن .روز پنجشنبه مستقیم از سر شیفت رفتن فرودگاه استقبال سفرای ۱۷کشور و به عنوان پزشک کاراوان همراهشون هستن .طبق گفته مسئولین گرامی در امتحان زبانی که سال قبل  از پزشکاگرفتن همسر بالاترین نمره را آورده و بخاطر همین انتخاب شدن تا با سفرا همراهی کنن .خداییش ما که ندیدیم همسر خیلی عالی انگلیسی صحبت کنه حالا دیگه بقیه پزشکا چی بودن که این بهترین بوده ؟؟؟

البته همسر دیشب یه سر آمد خانه اما چون ترجیح داد بشین پای سیستم منم زیاد تحویلش نگرفتم صبح من خواب بودم رفت .حالا جریان آمدن این سفیرا چیه بعدا همسر خودش تو وبلاگش می نویسیه .فکر کنم بیشتر هدف جذب توریسیت و سرمایه گذار بوده .

بشتابید به شهر توریستی ما .

پ ن.امسال شهر ما خیلی شلوغ شده تا حالا سابقه نداشته یه جورایی برای خودمون هم سخت شده خیابانهای شهر گنجایش این همه ماشین را نداره حدود ۳۰۰ هزار نفر در شهر موندگار شدن و امسال حدود ۴ میلیون مسافرتا الان به شهر ما آمدن.