سال ها قبل وقتی می رفتم دبیرستان یک خانه نزدیک مدرسه امون بود که من مدل و سبکشو خیلی دوست داشتم.خانه با نمای آجری با یک حیاط بزرگ پراز درخت های قدیمی و یک حیاط کوچیک پشت ساختمون که دورش میله زده بودن و توی این حیاط از بیرون هم پیدا بود با یک درب چوبی وچون نبش کوچه و خیابان قرار داشت چند تا در توی کوچه داشت و یک در هم توی خیابان
همیشه دلم میخواست برم و توی این خانه را ببینم...
گذشت تا سال ها بعد دوران دانشگاه با یکی دوست شدم که از قضا خانه اشون نزدیک خانه ما بود وقت برگشت از دانشگاه وقتی از هم خداحافظی کردیم دیدم رفت توی همون خانه ...
و اینجوری پای ما توی اون خانه باز شد .موقع امتحانات می رفتیم با هم درس می خوندیم گاهی توی حیاط زیر سایه درخت های گردو و گیلاس و زرد آلو...و گاهی می رفتم توی زیر زمین خانه که تقریبا هم اندازه کل خانه بود بزرگ و خنک توی تمام اتاق ها هم سرک می کشیدیم
دیگه با خانه خودمون فرقی نداشت .گاهی هم از راه دانشگاه که بر می گشتیم اول می رفتیم خانه این دوست گرامی و عصرانه هم می خوردیم .مامان دوستم خیلی مهربون بود و همیشه از ما استقبال می کرد .
اون خانه پر از خاطرات دوران دانشگاه...چقدر خوش می گذشت .دوستم ازدواج کرد و رفت اهواز و اینجوری دیگه ما کمتر رفتیم .
تا اینکه چند روز پیش وقتی داشتم می رفتم خانه مامانم دیدم اون خانه را خراب کردن...تمام درخت ها را بریدن...اون در چوبی را کندن... باورم نمی شد ...ماشینو نگه داشتم و باز هم نگاه کردم...
چقدر دلم گرفت ...حس می کردم کلی از خاطراتم رفتن زیر آوار...باید برم در شون بیارم...آمدم زنگ زدم به دوستم ...اونم گفت ما هم اینقدر گریه کردیم کلی خاطره اونجا داشتیم می گفت حتی مامانم هم نمی تونست از خانه دل بکنه...اما قراره چند طبقه ساخته بشه...
***************************************
خوب دیدار های ما با دوستان مجازیمان که الان تبدیل به واقعی شدن همچنان ادامه دارد .
نمی دونم برای همه اینجوریه یا ما ؟؟در کنار این دوستان واقعا خوش میگذره...شاید به خاطر نوع خاطرات مشترکمان است که همه اش مر بوط می شود به دنیای مجازی حرف هایی که در موردش نمی شه با همه صحبت کرد .
در ادامه این مهمونی ها ما رفتیم خانه دکتر میثم و ژیلا جان...فضای خانه اشون خیلی گرم و صمیمی بود از خانه خودمون که بیشتر خوش گذشت انگار رابطه ها قوی تر و گرمتر شده بودن
از دست پخت ژیلا جون هر چی بگم کم گفتم یعنی اصلا فکرشو نمی کردم چنین غذاهایی بپزن به این خوشمزگی ٬ دسر و ...خلاصه دلتون حالا آب نشه...
نمی دونم از کجا فهمیده بودن ما چه غذاهایی دوست داریم چون هم غذای مورد علاقه منو پخته بودن هم آقای همسر...
دکتر ژیلا هم زحمت کشیدن در مورد مهمونی نوشتن و خیلی هم به ما لطف داشتن.
بودن این دوستان مثل یک اتفاق تازه توی زندگی است یه جورایی از یکنواختی بیرون آمدیم .
امیدوارم هر جا هستن همیشه شاد و موفق باشن و آگاه باشن اگه از شهر ما هم رفتن ما بازم می ریم سراغشون...
همیشه خوش و خرم و سلامت باشین
ممنون عزیزم
واقعا چرا همه ی دور و برمون پر از این همه آپارتمان شده
واقعا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توییه خیبابونی که من کل بچگیمو اونجا بودم اومدن زیر گذرزدن..اینقد من عصبانی شدم که رفتم شهرداری اعتراض..که شما تمام خاطرات کودکی منودارید خراب میکنید..خلاصه بدمدل از شهرداری انداختنم بیرون...
عجب اعتماد به نفسی داشتی شما
آفرین
اشکال نداره
وب قشنگی داری انی ! شما جزو معدود پزشکای متاهلی هستی تو دنیای مجازی که من میشناسم ! همیشه فکر میکردم چرا این دکتر اینقدر با ازدواج مشکل دارن و تمایلی ندارن بهش ! تا اینکه با وب تو اشنا شدم ، که چقدر با عشق از زندگیت مینویسی و تازه بچه ی دومت هم تو راهه ( چیزی که خیلی کم بین پزشکا دیده میشه ! ) فهمیدم که میشه هم تو کار موفق بود و هم تو زندگی . امیدوارم همیشه شاد و خوشبخت باشی
خوشحال میشم بهم سر بزنی .
ممنون عزیزم
من پزشک نیستم شرمنده
اما من خیلی از پزشکا را می شناسم که متاهلن بچه دارن و توی کار و زندگیشون موفق هستن
سلام آنی جون.امیدوارم همیشه خوش باشین.
خونه های قدیمی خیلی با ارزشن و حیفه خراب بشن.
شخصی رو میشناسم که از خونه ی قدیمی متعلق به پدر و مادرش به خوبی نگهداری کرده.ولی شاید برای همه این کار امکان پذیر نباشه.
موفق باشین.
سلام عزیزم
شاید
ممنون
حیف شد!
حالا دیگه خانه هایی مثل خانه ی سابق ما که هشت واحدی بود را پانزده واحدی می کنند .کار از خانه های ویلایی گذشته
دریغا
دقیقا
سلام آنی
چقدر احساسات مشترک داریم.
همیشه شاد و سلامت باشی عزیزم
سلام عزیزم
واقعااا
و شما هم همیشه شاد باشید
وقتی خونه بابابزرگ منرو هم خراب کردن من هم همین حس رو داشتم . خیلی حیفه ولی همیشه به خودم میگم گذشته ها مربوط به گذشته ست و باید همونجا بمونه .
گذشته ها باید همونجا بمونه اما خراب نشه
گذشته ها باید بمونه..اما نمیشه جلوش رو گرفت بلاخره خیلیا خونه میخوان
آره دیگه چاره ای نیست
سلام آخه چقدر دل آدم می سوزه . منم تو مدرسه ی اولی که تدریس می کردم یه حیاطی رو از پنجره ی یکی از کلاس هام می دیدم که خیلی پر گل و گیاه و دنج بود همیشه دوست داشتم یه بار هم که شده برم تو اون حیاط ولی نشد
سلام
واقعا...چه حیف
سلام
وبلاگ زیبایی دارید و با اجازتون شمارو لینک کردم.
راستش من یک سوال داشتم اگه دوست داشتید جواب بدید
توی فامیل ما اکثرا یک فرزند دارند و همشون عقیدشون اینه که همین کافیه.
می خواستم بدونم شما که مادر هستید چه نظری در مورد فرزند داشتن دارید؟
من خودم کلا مخالف بچه داشتن هستم ولی در کل همیشه نظرم این بوده که اگه زوجی می خوان بچه داشته باشن ۲ تا بیارن . چون اگه ۱ بچه بیارن واقعا در حقش ظلم کردن دلیلم هم فقط اینه که تنها می مونه.
خوشحالم از اشنایی با وبلاگ زیباتون
سلام
ممنون
با شرایط الان واقعا یک بچه کافیه
اماهمسر ما عقیده دارن یا هیچی یا دوتا
ما هم که حرف گوش کن
البته واقعیت این بود که می ترسیدم یه روز از داشتن یک بچه پشیمون بشم که دیگه خیلی دیر باشه
آخی چه دردناک ( واسه متن بالایی )
آخی خوش به حالتون ( واسه متن پایینی )
آره
ممنون
دوستی مجازی وقتی به حقیقی تبدیل میشه مطمئنا دلنشینه :)خوش باشید
ممنون