در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

این 6 دوست داشتنی

 

 

هشت سال و شش ماه از ازدواج منو همسر میگذرد ...6ماه از ازدواجمون گذشته بود که با قرض و وام تونستیم یک آپارتمان 75 متری بخریم .کسی باورش نمی شد که ما تو این مدت کم صاحب خانه بشیم و خیلی ها هم خوشحال که نشدن ...هیچ ناراحت هم شدن ..البته ما هیچ وقت توی اون آپارتمان زندگی نکردیم و مدام دست مستاجر بود . 

کار همسر تو یکی از شهرستان های محروم و دور افتاده بود که همونجا به ما پانسیون داده بودن. 

سه سال تو منطقه محروم بودیم سال سوم من باردار شدم ...6ماهه بودم که انتقالی همسر درست شد و برگشتیم به وطن .البته بازم می خواستن ما را بفرستن توی روستاهای نزدیک مرکز شهر که با پیگیری های مدام ...همسر شدن پزشک دانشگاه طی قردادی که شبکه بهداشت با دانشگاه بسته بود .و باز تو دانشگاه به ما پانسیون دادن و عماد توی دانشگاه به دنیا امد . 

وقتی عماد ...6ماهه بود قرار داد دانشگاه با شبکه تمام شد وما تصمیم گرفتیم بریم تو آپارتمان 75 متری زندگی کنیم .همون موقع خواهرم یک خانه 2طبقه خریدند و به ما گفتن بیاین طبقه پایین که هم من تنها نباشم هم خواهرم ..عماد ..6 ماهه بود که آمدیم اینجا...و الان عماد... 6ساله است .. 

و ما تونستیم یک خانه(آپارتمان) 116 متری بخریم و در حال اسباب کشی هستیم  

5ساله توی این خانه بودیم حالا اثاث کشی برام خیلی سخته  ...  

نمیدونم اون ...6 دوست داشتنی  بعدی کی از راه برسه ؟؟؟؟؟

36 سالگی همسر ...؟؟

36 سالگی خودم...؟؟؟  

16 سالگی عماد  ...؟؟

و یا 66 سالگی...؟؟؟؟؟؟؟

این مدت همه چیز قاطی شده خرید خانه  

برگشتن پدر و مادر همسر   

شروع مهمونی هاو... 

اگه می بینید کمتر هستم علتش اینست . 

 

عماد نوشت: 

روز قبل از عید غدیر برای همه بچه های پیش دبستانی یک جشن تولد از طرف مدرسه توی شهر بازی بر گزار شد ...بد نبود خوش گذشت ..از مدرسه تماس گرفتن که برای کادوی بچه ها  همه مادرهاپازل بخرندو به مدرسه تحویل بدهند. 

منم بهترین پازل را خریدم که قرار شده تو خانه جدید قطعاتش را وصل کنیم و عکسشو اگه شد اینجا میذارم . 

خلاصه چند روز بعد از تولد عماد آمده خانه  

عماد:مامان شما خجالت نمی کشید !! خجالت نمی کشید ...

من :خجالت ؟برای چی؟؟!!! 

عماد:خودتون کادو می خرین میدین مدرسه آنموقع میگین مدرسه کادو داده... 

من:کی گفته این حرف را ... 

عماد:سروش گفت این کادوها را مامانا خریدن 

من:چی می تونستم بگم.... 

آیا کار مدرسه درست بود؟؟؟چرا دروغ!!!!!!! 

 

مجدداعمادنوشت: 

عماد:مامان من هنوز 6سالم نشده 

من:چرا؟مگه بد که 6سالت بشه ؟!!

عماد:آره .اگه 6سالم بشه آنموقع شما دیگه برام جشن تولد نمی گیرین! 

من: 

 

 

 

پ ن:هر وقت از مدرسه عماد زنگ میزدن منتظر شنیدن یک خبر بد بودم اما همیشه خبر بدی در کار نبود ...تا اینکه امروز دوباره شماره مدرسه افتاد روی گوشی ...یادم افتاد به روزهای اولی که این شماره را میدیم و همیشه فکر بد میکردم اینبار با خیال راحت جواب دادم ... 

سلام  

شما مادر عماد هستین 

عماد خورده زمین و پیشونیش سوراخ شده 

من 

الان دیگه خوب شده اما برای اطمینان بیاین ببرینش بیمارستان  

نفهمیدم چه جوری به مدرسه رسیدم  

عماد را از کلاس صدا زدن و آمد بیرون یک تیکه پنبه روی زخم پیشونیش بود  

منو که دید بغض کرد و گفت خودم خوردم زمین؟!!! 

بردمش بیمارستان وقتی پنبه را برداشتن دوباره خونریزی شروع شد اما کاری نکردن گفتن ببرش خانه پانسمانش کن چیزی نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

تمام مدت از پیشونی بچه خون جاری بود  

نیمه های راه همسر به ما رسید و کمی کار بانکی و اداری داشتیم که انجام داد 

تو ماشین حس کردم لباسهای عماد خیس است ... 

چرا لباست خیسه؟؟؟ 

عماد:آخه تمام لباسامو تو مدرسه شستن و بعد روی بخاری خشکشون کردن  

همه اش پراز خون شده بود ؟؟؟؟!!!!!! 

نمیدونم چرا اینقدر دیر به من زنگ زدن ؟ 

آیا کارشون درست بود که لباسهای بچه را تو مدرسه بشورن؟؟نمی تونستن از من بخوان تا براش لباس ببرم  ؟؟؟

ظاهرا خیلی خون از پیشونی عماد رفته بود جوری که خودش تعریف می کنه معلماشون حسابی هول شده بودن و مدام می گفتن فایده نداره خونش بند نمی یاد.... 

 من حسابی ناراحتم نه بخاطر اینکه بچه خورده زمین و یکی دیگه هم افتاده روی سرش... 

بخاطر اینکه اینقدر دیر به من زنگ زدن 

لباسهای بچه را توی مدرسه شستن و خشک کردن و 

توی اون لحظه های سخت عماد تنها بوده و من پیشش نبودم 

فردا حتما با مدیر مدرسه تماس میگیرم...حتما

نظرات 35 + ارسال نظر
آلما یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ق.ظ http://www.almaa.blogsky.com

اون 6 دوست داشتنی 6 روز دیگس. عزیزم امیدوارم همیشه 6 روز یه بار برات اتفاقای خوب بیفته

ممنون
امیدوارم

مهم نیست یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ق.ظ

همیشه زندگیتان سرشار از ۶باشد

ممنون
مهم نیست
اما فکر کنم مهم باشه
نه شاید برای من

مریم یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ق.ظ

جالب بودپی پس ۶ عدد ه شانست آنی جون
فدای عماد بشم با این شیرین زبونیش...
ان شا الله زودتر خوب بشه ..

فکر کنم باشه
ممنون عزیزم

حامد یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ق.ظ

سلام
امیدوارم 6 های دوست داشتنی تون زودتر تکرار بشن ! هر 6 ساعت ، هر 6 دقیقه ،هر 6...
این کار از زمان بچگی ما تا الان ادامه داره و منم هنوز نفهمیدم چرا باید خانواده ها کادو بگیرن و بدن مدرسه که اونا به بچه ها بدن !؟!!
به یه تماس خالی اکتفا نکنید ! کارشون خیلی احمقانه بوده ! حداقل دیدن خون بند نمیاد می تونستن ببرنش بیمارستان و به شما زنگ بزنن !

سلام
منم امیدوارم
اکتفا نکردم رفتم مدرسه
اما منطقی برخورد کردم

مریم یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ق.ظ

الهی بمیرم برای عماد و خودت یه لحظه خودمو جات گذاشت بغض گلومو گرفت به خسوس به خاطر خیسی لباس حتما حتما جدی پی گیری کن .حتما

چشم عزیزم
حالا زیاد خودتو ناراحت نکن
رفتم مدرسه و اعتراض کردم

مریم یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ق.ظ

واای فکر کنم نوشتم به خسوس!!!!!!!به خصوص

اشکال نداره عزیزم
آخه خیلی عصبانی بودی

پسر شیطون یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ق.ظ http://narcist.blogfa.com

سلام..
عجب 6ایه این 6!!!

واقعا" ؟ چرا این کارو کردن؟؟ الان خوبه؟؟ مگه کجا خورده زمین که پیشونیش سوراخ شده؟!!!

سلام
بله ...چه می کنه این ۶۶۶۶۶
نمیدونم
خورده زمین یک بچه هم افتاده روی سرش
زمین مدرسه هم که میدونی آسفالت و....
خلاصه به خیر گذشته

fifi یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ق.ظ http://zanaane.blogsky.com

akhey.......tefli emad koochooloo
man midoonam che hale badiye vaghti too madrese ye balaee saret miyad va mamanet pishet nist ya khabaresh nemikonan

آره حس بدی داره
کاش همه می فهمیدن بودن مادر کنار بچه چقدر می تونه کمک کننده باشه

لژیونلا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:14 ق.ظ

سلام
من که میدونستم علت دیر اومدنتون چیه.
منزل جدید مبارک. ایشالا روزخای خوبی توش سپری کنید.
حتما با مسئولین مدرسه تماسبگیرید ولی بصورتی که خود عماد متوجه نشه.

سلام
از کجا میدونستی ..بازم زنگ زدی ۱۱۸
امیدوارم..مرسی عزیزم
چشم خانم دکتر

باران یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ب.ظ http://www.drzss1368.blogfa.com

اخیییی چه باحال!!!!!
سلام عزیزممم
خوبی؟؟
دلم برات تنگ شده بود
مبارکهههههههههههههههههههه
ایشالله روز به روز با همین ۶ دوست داشتنی شاهد رشد و پیشرفت و خوشبختیت باشم
عماد خوبه؟؟
اقای دکتر خوبن؟؟
راستی انی ا طرف من از اقای دکتر معذرت بخواه یه مدت نتونستم بهشون سر بزنم واقعا شرمنده!
اییی وای خاک بر سرم این همه مدت داشته خون میومده از پیشونی بچه اون وقت اینقدر دیر زنگ زدن؟
الان چطوره؟
بخیه زدن؟
الهییییی قربون عماد برم
خدارو شکر بخیر گذاشته
براش صدقه بدین جداا قضا بلا بوده
بازم بیااا انی جونم

سلام گلم
ممنون
مثل مننننن
مرسیییی
امیدوارم عزیزم برای شما هم از این ۶۶۶۶ها زیاد باشه
همه خوبن
خوب ممکنه برای همه پیش بیاد نیاز به معذرت خواهی نیست
خوبه مرسی
نه بخیه نخورد اما خونش هیچ جوری بند نمی یومد
اتفاقا همون موقع دادم
چشممممم

محبوبه یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:50 ب.ظ

سلام خوبی شش عدد شانسته...مواظبش باش..
ایشالا به سلامتی ..ایشالا توش عماد رو داماد کنی
در مورد عماد نوشت...منم قبلا مامانم همین کار رو میکرد یعنی مدرسه مجبورشون کرده بود.اما مامانم جلوی خودم میگفت برات خریدم ..به بچه ها نگیها بذار فکر کنن چون درس خون هستی مدرسه بهت کادو میده...
خلاصه اینا هم بجه های همون موقع هستن بزرگ شدن حالا دارن سر این وروجک ها رو کلاه یمذارنم خبر ندارن اینا زرنگ ترن...
عماد نوشت دو هم ..خیلی بی مسولیت بوده..اگه جای تو بودم مهدش رو عوض میکردم..یعنی چی؟

سلام
چشم مواظبشم
باید منم در موردش فکر کنم
مهد نیست مدرسه است
خودش مدرسه اشو دوست داره
ممنون

من(رها)! دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ق.ظ

احیانا شما ۲۶ سالگی ازدواج نکردی!!! یا مثلا تولد عماد ۲۶ سالگیه شما باشه!!!!
ایشاالله ۳۶ سالگی همسرتون و تخصص گرفتنشون بعدی باشه!!!
۲۶ سالگی عماد و ازدواجشم می تونه بعدی باشه!!!
۵۶ سالگی شما و مادربزرگ شدنتون هم می تونه بعدیش بازه!!!

شاید
شاید
انشاالله
امیدوارم
وای چه زود مامان بزرگ شدم

بهداشتی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:10 ق.ظ

خونه نو مبارکه.به سلامتی و خوشی انشا... توش زندگی کنین
ای خدا طفلی عماد.چرا صداش در نمیومده که لباسم خیسه!
از طرف منم یه چنتا حرف بدنثار این مدیر...بکن لطفا. الان حالش چطوره؟

مرسی عزیم
نمیدونم...
خوب نشد که بهش حرف بد بزنم
حالش خوبه ممنون

مژگان امینی سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

امیدوارم شش خوب بعدی هرچه سریعتر برسد.
و امیدوارم هرچه زودتر زخم سر عماد خوب شود.
حادثه همیشه پیش می آید ولی مهم برخورد ما و دیگران با آن است .که متاسفانه خیلی وقت ها اشتباه می کنیم.
یاد یکی از دانش اموزان هنرستان افتادم که بچگی قلبش را عمل کرده بودند،حالش بد شده بود وهرچه به پدر و مادرش زنگ زدیم هیچکدام نیامدند آخرش با اورژانس و یکی از همکارانمان فرستادیم بیمارستان.
یک بار هم توی مهد لب مینا به پارچ فلزی شیر خورده و زخم شده بود.حتی به من تلفن هم نکردند.ظهر دیدم هنوز توی بغل مربی است و می چرخاندش.سپهر را از مهد برده بودند پارک تاب به سرش خورده بود وقتی آوردم خانه دیدم موهایش پراز خون است .حتی پانسمان هم نکرده بودند.

امیدوارم
ممنون
دقیقا
چه پدر و مادر مسیولیت پذیری!!!!
متاسفانه گاهی اینجوریست دیگه ...

احمد سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ب.ظ http://liberty01.blogsky.com

سلام آنی خانم

چقدر خوب به این 6های زندگی‌تان دقت کرده‌اید. کاری که معمولاً آقایان از پسش برنمی‌آیند!

امیدوارم 66 سال دیگر در کنار خانواده با آرامش زندگی کنید. (اگر کم است بفرمایید زیادترش کنیم، تعارف نکنید!)
آرزومندم رتبه‌ی عماد جان در کنکورش 6 بشود (البته اگر کنکوری برپا باشد)

خیلی 6های دیگر هست که می‌توانم برای‌تان آرزو کنم مثلا اینکه آرزو کنم در نرد زندگی همیشه جفت 6 بیاورید ... یا اینکه خداوند 6 تا بچه‌ی تپل مپل باهوش و زرنگ به شما عطا بفرماید!

سلام
اگه اراده کنید حتما از پسش بر میاین
لطفا ۱۰۰ اضافه کنید ۱۶۶
وای ممنون از این آرزوی خوبتون
جفت ۶را هستم
اما این ۶دومی دیگه غیر ممکن است

احمد سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ب.ظ http://liberty01.blogsky.com

سلام مجدد

از ماجرای عماد جان متاثر شدم.
من جای شما بودم یکراست می‌رفتم سراغ مدیر مدرسه و مراتب اعتراض شدید خودم را اعلام می‌کردم که بدانند این گونه بی‌مسئولیتی‌ها برایشان عواقب دارد و نباید آن را تکرار کنند.

وسلام مجدد
اعتراض کردیم اما نه خشن
امید است تکرار نشود

متین بانو چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ب.ظ

سلام آنی خانوم جونم.
ایشالله که همه ی عددهای زندگی تون همیشه خوب و خوش یمن و پر زا اتفاقای خوب باشه...

وووووویییی!! چه بی مسئولیت عمل کردن مسئولای مدرسه! به نظرم حتما پیگیری کنین تا بفهمن چقدر کارشون بد بوده ..اوهوم

حالا ایشالله که هیچی نبوده دیگه... خوب خوبن دیگه عماد جون؟!

سلام خانمی
ممنون
پیگیری کردم اگه تاثیری داشته باشه
نه چیز خاصی نبود بخ خیر گذشت
امروز تب کرده بود ....اما من فرستادمش مدرسه .

علی راد چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ

سلام
اول تسلیت می گم این ایام رو/عزاداری شما هم قبول
بخیر گذشت
منم کلاس اول بودم زدم دماغشو خون اوردم(دقیقا خاطرم نیست شاید هم لب و دندونش بود)
مادرش اومده بود مدرسه
منم گرفتم موضوع چیه
اومد باهام صحبت کرد که:
با هم دوس باشین هم کلاسی هستین و از این حرفها دیگه
جالبه دیگه با هم هم کلاس نشدیم تا پیش دانشگاهی که دوباره همدیگه رو دیدیم
بچه درس خونی بود یادمه کلاس اول هم تقسیم رو بلد بود/حالا نمی دونم کلاس اول تقسیم داشتیم آنی؟ اگر هم داشتیم اون زودتر از ما یاد گرفت پدرش فوق دیپلم ریاضی محض بودشاو.../
راتی آن یتولد 36 سالگی
من تا حالا فکر می کردم 40 رو رد کردین که
یا علی

سلامم
ما هم تسلیت...از شما هم قبول
وای پس حسابی شر بودی
چه حیف شد با هم همکلاسی نشدین چند بار دیگه می شد کتکش بزنی
تقسیم آخرای سال سوم تدریس می شد اما خیلی خلاصه و کلاس چهارم مفصل یاد می گرفتیم
پس با این حساب حسابی درس خون بوده
دروغ میگی ؟!!!!
یعنی واقعا فکر میکردی من ۴۰سال به بالا؟!!!!!!
نه؟!!
من الان ۱۶ سالمه

علی راد پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ق.ظ

سلاااااااااام
آخرای سال سوم ؟اونم خلاصه؟
بابا ایوووووووووووول ایول
نه بابا شوخی گفتم می دونستم هنوز جوجه اید

سلامممم
ایولم داره دیگه
آنوقت ما جوجه شما چی هستین؟!!!

عماد پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ب.ظ

سلام
A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T

سلام عزیزم
قربونت برم که حروف انگلیسی را یادگرفتی

یک دانشجوی اقتصادی پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ب.ظ

سلام..
عجب مسئولین اسکولی بودن..ظاهرا تا حالا سرشون نیومدئه بود...
کلا اینکه بگن هدیه بخرین بیسارین ما بدیم هم خوب نیست...
این 6ها هم جال بود
میگم دوران نامزدیتون 6 ماه بود یا 6 سال؟

سلام
حتما
دقیقا
ممنون
شاید

احمد جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ق.ظ http://liberty01.blogsky.com

سلام

می‌بینم که حالتان خیلی بهتر شده... شکر.

از کجا دیدین؟!!

زندگی جاریست... جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ق.ظ http://parvazz.wordpress.com/

سلام آنی جونم
خونه نو مبارک
ایشالا تمام عددهای زندگیتون دوست داشتنی باشه.
آخی حالا چرا پیشانیش سوراخ شده بود؟مگه روی زمین چی بود که پوستش سوراخ شده بود؟!عجبا!عجب مسئولین بی مسئولیتی داشته مدرسه!!!

سلام عزیزم
ممنون
مرسی همچنین برای شما دوستان
آسفالت بوده کف مدرسه و یک بچه دیگه هم افتاده روی سرش
...

×بانو! جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ http://delneveshteha-007.blogfa.com/

سلام عزیز دلم
خوبی؟
منزل نو مبارک
ایشالا که 6 قشنگ بعدی همون 36 سالگی ربولی خان باشه که فکر میکنم نزدیک هم هست...
طفلی عماد با اون همه خونی که از دست داده و اون لباس خیس وووووییییییی. الان خوبِ خوب شده ایشالا؟

سلام عزیزکم
ممنون..شما خوبی؟!!!!
ممنون
بله نزدیک است
بله خوبه
ممنون گلم

پسر شیطون جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:00 ب.ظ http://narcist.blogfa.com


کجایی آنی نیستی؟؟؟

در حال اسباب کشی

مانگی سو جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:50 ب.ظ http://www.mangisoo.blogfa.com/

سلام آنی جون!
خوبی؟
سرم شلوغه خواهر... شلوووووووووووووغ
الهی بمیرم الهی هر چی بلاست دور باشه از عماد جون! می دونی حالا که خودم پسر دارم این پستت رو با همون نگرانی خودت موقع شنیدن زمین خوردن عماد خوندم. خدا به همه مادرا صبر و قرار بده و به بچه ها سلامتی و شادی.

سلام مانی جون
ممنون
میدونم چی میگی
از همه بچه ها بلا دور باشه
انشاالله

مرجان شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ

سلام
باور کن من اصلا متوجه نشدم آپ کردی آنی.تا دیدم باز آقای دکتر آپ کرده گفتم برم بنویسم یعنی چی شما آپ میکنین و آنی آپ نمیکنه؟یهو دیدم تو نوشتشون از پست شما حرف زدن که اسباب کشی میکنین؟ببخشیددددددددددددد.من نمیدونم چرا متوجه نشدممممممممممم.

مبارکتون باشه.انشالله بهترینها رو بخرین.عماد رو بفرستین دانشگاه و دامادش کنین به موقع.

بچه ها تولدشون که از پدر و مادر کادو میگیرن.خوب مدرسه یه خودکاری ُ خط کشی چیزی تهیه میکرد و به بچه ها میداد.همون بچه ها رو شاد میکرد.یا یه پازل معمولی اصلا.مطمئنا عماد غیر انتفاعی میگیره.اینا هم که کلی پول میگیرن.من نمیدونم چرا باز همیشه درخواست پول دارن و یه کادوی کوچیکم نمیدن به بچه ها !

زیا خودت نگران نکن عزیزم

سلام
تو چه جوری می خوای من باور کنم
اینم از خواهر کوچکتر
کمک که نیومد تازه ....
خدا ببخشه...
انشاالله
نمیدونم دیگه مدرسه ها هم اینجوری شدن
باشه

خودنویس شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ب.ظ http://www.jamedadiyeman.blogfa.com

عماد سلام که یاد گرفته نکنه شما براش نوشتید؟ به عماد بگید براش جایه میخرید بهتره منم خیلی حالم گرفته شد وقتی خودم فهمیدم که فلسفه ی این کادو ها چیه منزل نو مبارک بعد یعنی نه شما نه همسر ۳۶ ندارید ؟!

نه خودش خیلی وقته بلده
باشه
ممنون
نمیدونم
من که تازه ۱۶ ساله شدم

زبل خان یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ق.ظ http://zebelestan.wordpress.com

تبریک....60 امین سالگرد ازدواجتون. یه خونه 600 متری واوو....

ممنون
یعنی تا آنوقت زنده ام؟!!!
اگه بودم حتما

زبل خان یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ق.ظ http://zebelestan.wordpress.com

خوب معمولا همیشه اینجوریه ولی برای بچه خاص میگن خانواه بخرن نه برای یه جشن کلی ،جشن کلی رو خودشون میخرن..

حتما....

زبل خان یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ق.ظ http://zebelestan.wordpress.com

چقدر مسخره..خوب میگفتن براش توی راه یه لباس بیارید...

خوب نگفتن...

هدیه یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:12 ب.ظ

سلام.تازه اومدم تو وبتون و ۲ تا از پستاتونو خوندم.
چقد این عماد جیگره!!

سلام
خوش امدین
ممنون

احمد شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ق.ظ http://liberty01.blogsky.com

می‌بینم دیگر!
قبول کنید و نگذارید به باتوم و دشنه و روولور دست ببریم!

خوب باشه دعوام نکنید
قبول است

خانم ورزش شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ب.ظ

سلام مبارک باشه خونه جدید . رفتید مدرسه؟ غیر از توجیه کار دیگه ای کردند؟ قصورشون رو قبول کردند؟

سلام
ممنون
قصورشون را قبول کردندو قبول کردن که نباید لباس اشو می شستن
اصلا مدیر مدرسه در جریان اتفاق نبود

ظریفه یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ http://corocodile.blogsky.com

چه جالبه شما و همسرتون خاطراتتونو مینویسین
همیشه شادو موفق باشید

مرسی
شما هم شاد و موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد